اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  لرستان

روایت بانوی لرستانی که از دل کوه آشیانه ساخته است/ چه می‌کند این عشق مادری

اوائل اهالی روستا مسخره‌ام می‌کردند که زن مگر اینجا؛ بالای بلندی بی‌هیچ امکاناتی می‌شود خانه ساخت، شب‌ها و روزهای زیادی را زیر چادر سر کردیم، حدود ۲ سالی شد، تا اینکه کم کم دیوارهای خانه را بالا آوردم و توانستم سقفی از سنگ بالای سربچه‌هایم بنا کنم.

روایت بانوی لرستانی که از دل کوه آشیانه ساخته است/ چه می‌کند این عشق مادری

خبرگزاری فارس لرستان- پریسا قربانی نژاد؛ چقدر راه آمده بودم را دقیق یادم نیست، اما دیگر نفس‌هایم به شماره افتاده و آب دهانم خشک شده بود، سنگینی گِل‌های سمج چسبیده به کفش‌هایم نیز شده بودند قوز بالا قوز.

همین که آمدم سر بالا کنم که ببینم کجای مسیرم، تیزی تیغه‌های خورشید به چشمانم خورد، در کسری از ثانیه پلک‌هایم به حالت تدافعی درآمدند و روی هم قرار گرفتند، در دلم غر زدم که سوژه قحط بود دختر.

نمایی از خانه هدیه کرمی که با دستانش در دل کوه ساخته است

 

از بس سرتون تو گوشیه و تحرک ندارین

روی همان پله اول نشستم، لیوان قرمز پلاستیکی را از آبِ تنگ استیل پر کرد و دستم داد، هنوز لبم تر نشده بود که میگه: «این جوون‌های امروزی تا دو قدم راه میرید به هن هن میفتید، از بس سرتون تو گوشیه و تحرک ندارید»، یک لحظه چشم‌هایم گرد شدند، حس کردم خانه خودمان هستیم و مادرم این حرف‌ها را میزند، لبخند ریزی زدم و گفتم الحق که مادرای ایرانی همه شبیه هم هستید.

آمد و روی پله کنارم نشست، «ای مادر، دهان کسی که گفته گرگ بیابون باشی اما مادر نه را باید طلا گرفت، نمیدانم این اولاد آدمیزاد چه چیزی دارد که حاضر می‌شوی خار در پای خودت برود اما در پای بچه‌ات نه، ۷۱ سال از خدا عمر گرفتم، سختی زیادی کشیدم و دم نزدم، اما هر زمان یکی از بچه‌هایم غصه داشت انگار یک کوه غم روی شانه‌ام آوار می‌شد».

«نفست جا افتاد بگو تا برویم داخل»، نگاهش می‌کنم؛ موهای حناگذاشته‌اش تک و توک از لبه گلونی بیرون زدند، دور تا دور چشمانش پُرِ از خطوط ریز و درشت و چند چین و چروک‌ نیز کنار لبش جا خوش کرده است.

چشمی میگم و دور تا دور حیاط را برانداز می‌کنم، اینجا خیلی باصفاست مادر، اهالی میگن دست تنها این خونه را با هزار زحمت ساخته‌اید.

تمام این دیوارچینی توسط هدیه کرمی انجام شده است

 

روایت درد و امید

ای روله گیانی میگه و انگار پرتاب میشه به سال‌های دور با خاطرات تلخ، این را از خیره شدنش به یه نقطه و چند بار دست روی دست زدن میشه فهمید، بعد چند لحظه مکث ادامه میده: «وضع زندگیمان که از اول اینجوری نبود، خانه‌ و زندگی داشتم برای خودم، با شوهرم کشاورزی می‌کردم و سیاه چادر می‌بافتم، سر رشته‌ای هم در تزریقاتی داشتم و خیلی از بچه‌های این روستا را به دنیا آوردم. شوهرم که به رحمت خدا رفت، خیلی دست تنها شدم».

«به خاطر سابقه کم بیمه‌اش حقوق کمی می‌گرفتیم، مدتی با کارهایی مثل خیاطی و کشاورزی خرج خانه را در می‌آوردم تا اینکه قصد کردیم برای پسرم زن بگیریم، برای مخارج عروسی رفتیم چابهار تا جنس بیاوریم و با فروشش بتوانیم مراسم کوچیکی بپا کنیم»، بغضش گرفت، ادامه داد: «کاش نمی‌رفتیم».

در حالی که با گوشه آویزون شده گلونیش قطرات اشکی که از چشمانش می‌چکید را پاک میکنه، میگه: «در همان سفر پسرم وقتی شیرجه رفت تو دریا، به یک سنگی برخورد کرد و قطع نخاع شد. برگشتم روستا، کاری از دستم برنمی‌آمد، خیلی‌ها گفتند بروید خرم‌آباد، آنجا شاید بتوانند کمکی کنند، اوایل هر چند روز یکبار با آمبولانس پسرم را می‌بردم تا دکترها معاینه‌اش کنند، بعد دیدم اینجوری مخارجم خیلی زیاد میشه، خونه و زمین و هر چی داشتم فروختم و رفتیم شهر».

«هزینه‌های درمانی خیلی بالا و اجاره‌خانه‌ها هم سر به فلک کشیده بود، دخترمم در هفت ماهگی داخل شکمم ضربه خورد و کر و لال به دنیا آمد، خیلی تلاش کردم که براش حداقل کاشت حلزونی انجام بدم اما مگر با این سرمایه کم می‌شد.

 

 

ساخت خانه در دل کوه

وقتی دار و ندارم پای درمان بچه‌ام رفت، تصمیم گرفتم که به روستای پدری برگردم، وقتی برگشتم نه خانه‌ای داشتم که شب‌ها زیر سقفش بخوابیم و نه یک ریال پول که خانه بابت اجاره خانه بدهم.

رفتم هلال احمر و یک چادر گرفتم، بالای روستا زمینی داشتیم که تپه مانند بود و امکان ساخت خانه را نداشت، اما مگر چاره دیگه‌ای هم داشتم، چادر و پایین کوه زدم و شروع کردم به کندن پی خانه.

زندگی خانم کرمی در چادر هلال احمر به مدت ۲ سال

 

اوائل اهالی روستا مسخره‌ام می‌کردند که زن مگر اینجا؛ بالای بلندی بی‌هیچ امکاناتی می‌شود خانه ساخت، شب‌ها و روزهای زیادی را زیر چادر سر کردیم، حدود ۲ سالی شد، تا اینکه کم کم دیوارهای خانه را بالا آوردم و توانستم سقفی از سنگ بالای سربچه‌هایم بنا کنم».

باران نم نم شروع کرد به باریدن، انگار که دل ابر بهاری آسمانم بدجوری تنگ شده و میخواهد با ریختن اشک ابراز همدردی کند با مادر، سرش را بالا میکند و همزمان که مرواریدهای قاطی شده با قطره‌های باران را با دست پاک میکنه، میگه «بیا بریم داخل تا خیس نشدیم دختر».

«ببخشید اینجا یک مقدار نامرتبه، دیشب برق‌ها رفته بود، مجبور شدم تا صبح تشک را باد کنم مبادا بچه‌ام زخم بستر بگیره، ماشالا شما خبرنگارا هم آدم را که به حرف می‌گیرید دیگر زمان از دست آدم در میره».

صورتش پشت ستون کناری خانه قایم شده و نمیتوانم ببینمش، میخواهم نزدیک‌تر بروم که صورتش را برمیگرداند سمت پنجره، انگار دوست ندارد در این وضعیت کسی ببینش. برای همین عقب می‌ایستم.

کاری از من برمیاد انجام بدم، در حالی که تشک را مرتب می‌کرد و ملحفه را میکشید روی پاهای پسرش، میگه: «میتوانی لگن کنار گاز را از ظرفشویی پر آب کنی و برایم بیاری، ببخشید زحمت میدم دخترم». این چه حرفیه مادر، دارم درس زندگی یاد می‌گیرم، سرم را می‌چرخانم که راه آشپزخونه را پیدا کنم، دور تا دور خانه پر شده از گل‌های زیبایی که عطر بهار را به خانه آوردند.

لگن را پر کردم و دستش دادم، شروع کرد با یک دستمال صورت پسر را شستن، آنقدر با ظرافت و دقت پلک‌ها و بینی را نم‌دار می‌کرد که انگار داشت غبار از روی بلور گرون‌قیمتی می‌گرفت.

همین جوری که محو کارش شدم میگم، چه با دقت دست و صورت آقا پسرت را تمیز میکنی، انگاری داری شیشه پاک میکنی؟ «چه فرقی میکنه مادر، اینم شیشه عمر منه، خدا نکنه من باشم و یک غبار روی دل و جونش بشینه» و با چشمانی که میخندید رو به پسرش میکنه و میگه «مگه نه مادر، تو نباشی من دنیا را میخوام چکار» و بوسه‌ای میزند به پیشانیش.

مادری که از نگهداری پسر معلولش خسته نشده

 

چه می‌کنه این عشق مادری

«چرا سرپا وایسادی دختر»، همین که برای نشستن در گوشه دیگر خانه راهنماییم میکنه نگاهم به نگاه پسر جوان گره خورد، فورا نگاهش را سمت دیگر چرخوند و آرام قطرات اشک به روی گونه‌ها و دماغش سُر خورد.

جوری که صدام به پسر جوون که حالا اسیر درد شده و روی زمین به اجبار درازکش شده، نرسه آروم میگم، برای درمانش دیگه پیگیر نشدی مادر.

«اوائل که تازه کمرش دچار مشکل شده بود خیلی پیگیری کردم، چند دکتر و بیمارستان هم قول‌هایی میدادن که پسرم را خوب کنند، اما هزینه‌های درمانش بالا بود و من هربار ناامیدتر برمیگشتم، همین اواخر هم بیمارستان مدائن تهران گفته عکس کمر مریض را بفرستید شاید هنوز امیدی باشه».

نگاهش میکنم و این بار آرام‌تر می‌پرسم خسته نشدی مادر؟ توکل بر خدا را زیر لب میگه و بغضش و با نگاه کردن به پسرش میخوره، «چاره چیه دخترم، باید زندگی کرد، امتحان خدا برای بشر سخت نیست، وقتی بدونی به اندازه توانت میخوای آزمایش بشی.

۲ بار در زندگی به صفر رسیدم، اما هر بار عشق بچه‌هام و اینکه آدم تا زمانی که خدا را دارد میتونه به آینده امیدوار باشه انگیزه شد برام تا سرپا بشم و کم نیارم. فقط کافیه امید داشته باشی و بفهمی قرار با سختی کشیدن بزرگتر بشی».

بشقاب میوه را برمیداره و یک دانه سیب میزاره روی آن و میگه، «از خودت پذیرایی کن مادر تا منم این سیب را پوست بگیرم و بدم به پسرم، آخه خیلی سیب دوست داره». تشکری میکنم و میگم؛ خیلی دوست دارم باغ بالای خونه را ببینم، روی برمیگردونه سمتم و میگه « الان که بارونه و خدای نکرده مریض میشی، بزار یک وقت دیگه».

باران بهاری که حساب کتاب نداره مادر، میشه بریم با هم باغی که ساختین و نشونم بدین. لبخند زد و سرش و به نشونه باشه، تکون داد.

آروم حرف‌هایی را در گوش پسرش زمزمه کرد و شروع کرد به پوست کندن سیب، انقدر با حوصله این کار را انجام می‌داد که میفهمیدی نه تنها خسته نشده از این شرایط، بلکه از حضور در کنار فرزندش احساس آرامش میکنه.

«نوش جانت مادر» و با دستمال دور دهان پسرش را پاک کرد. همین که بلند میشه تا دستانش را بشوره به پنجره نگاه میکنه و میگه «شدت باران کم شده اگه میخوای بریم الان باغ را بهت نشون بدم».

درختان بالای خانه که توسط خانم کرمی کاشته شدند

 

از خونه بیرون میزنیم که بریم سمت باغ، درختا بالای خونه کاشته شدن و شکوفه‌های سفید و صورتی زیبایی منطقه را چند برابر کرده، میپرسم مادر همه این درخت‌ها را خودتان کاشتید؟

«قشنگه نه، آره همه را خودم کاشتم، تک به تک و با همین دست‌هایم»، محشره مادر؛ خیلی زیادم هستن، میرسید با وجود کارهای خونه به اینارسیدگی کنید؟

«فک کنم الان ۳۰۰ تایی شده باشن، همه جور درختی هم هستن اما بیشترشون میوه میدن» و با دست شروع میکنه به نشون دادن هر کدوم از درختا، «این‌ها را ببین درختای انارن، آن طرفی‌ها سیب و پرتقال، زردآلو و هلو هم هستن کنارش و اون ته هم انگور کاشتم».

 

 

درآمدی هم از میوه‌ها داری؟ «خیلی‌هایشان را چون تازه کاشتم هنوز به ثمر نرسیدن، اما بعضی‌هایشان را چرا، آخر درآمدی به جز این ندارم».

در دلم به این فکر می‌کنم که با وجود سختی و مشکلات زندگی، اما امید همیشه جوانه میزنه در دل مادر و شوق میده بهش برای ادامه زندگی، مثل فصل بهار و شکوفه‌های درختی که با آمدن بهار میخوان به آدما بفهمونن که زمستون همیشه نمیمونه و ما چقدر به کلام خداوند ایمان داریم که پس از هر سختی آسانی است؟.

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول