اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  چهارمحال و بختیاری

اینجا آدم‌ها خیلی بیشتر عمر می کنند

صدای زنگوله بره‌ها توی سکوت کوه‌ها می‌پیچید و هارمونی قشنگی ساخته بود. چشم‌هایم را بستم؛ حس می‌کردم بین یک کنسرت موسیقی بزرگ هستم باورم نمی‌شد این حجم از زیبایی و آرامش بغل گوشم بوده و من از خودم دریغ کرده بودم.

اینجا آدم‌ها خیلی بیشتر عمر می کنند

خبرگزاری فارس؛ چهارمحال و بختیاری: سرم را به شیشه ماشین چسبانده بودم و هزاررنگ خدا را می‌دیدم، تازه داشتم می‌فهمیدم این که می‌گویند کوهرنگ، حکمتی دارد. تا چشم کار می‌کرد کوه بود و کوه و هر کدام به یک رنگ، یکی سبز سبز و دیگری سفید سفید؛ تضاد قشنگی که مرا خیره کرده بود. آفتاب داشت غروب می‌کرد و ما هنوز داخل ماشین بودیم، عبور از پیچ و خم کوه‌های پر از برف کوهرنگ انقدر جذاب و شیرین بود که اصلا گذر زمان را متوجه نشده بودم. نگاهی به صفحه گوشی انداختم آنتنش برگشته بود خلقم تنگ شد انگار با این فضا غریبه بودم، هوای کوچ به سرم افتاده بود و این دنیای مجازی برایم رنگ باخته بود.

کاش برمی‌گشتم به همان صبح علی‌الطلوع همان موقعی که تازه راهی شده بودیم...

کوچ به روش مدرن

سیاه‌چادرهای عشایر یکی یکی داشت برپا می‌شد و عشایر از راه می‌رسیدند هرچند کوچ هم مدرن شده بود و دیگر کمتر خانواده‌ای به روش سنتی وسایلش را جابه‌جا می‌کرد اما این مردم هنوز نتوانسته بودند از این چادر و طبیعت دل بکنند و خانه‌نشین شوند.

نیسان‌های آبی و مینی‌کامیون‌ها زن و بچه‌ها، اسباب و وسایل و دام‌ها را از خوزستان به چهارمحال و بختیاری می‌آورد تا ییلاق خود را آغاز کنند.

از ماشین که پیاده شدم خنکای بهار لرز به جانم انداخت. اصلا انگار نه انگار دو ماه از عید گذشته بود؛ باد خنک به صورتم هجوم آورده بود و از حجم زیاد هوای خنک بهاری نفسم گرفته بود انگار ریه‌هایم عادت نداشتند به یک باره این همه هوای تمیز را در خود جای دهند تا بوده هوا پُر بوده از دود و آلودگی و نفس‌هایی که به شماره می‌افتد.

کنسرت موسیقی زنده طبیعت

صدای زنگوله گله‌ها توی سکوت کوه‌ها می‌پیچید و هارمونی قشنگی ساخته بود. چشم‌هایم را بستم؛ حس می‌کردم بین یک کنسرت موسیقی بزرگ هستم باورم نمی‌شد این حجم از زیبایی و آرامش بغل گوشم بوده و من از خودم دریغ کرده بودم.

بزغاله‌هایی هم که تازه به دنیا آمده بودند سوار الاغ کرده بودند تا از گله جا نمانند و خسته نشوند. کم مانده بود بزغاله‌های سواره برایم دست تکان دهند و دلخوشی‌شان را در حلقم فروکنند.

یکی از زنان عشایر ما را که دید به سرعت خودش را به پایین کوه رساند، نه از نام و نشانمان پرسید و نه تُرش‌رویی کرد که چرا بی‌کله رفتیم وسط خانه زندگی‌شان. فقط خوش‌آمدی گفت و به داخل چادر دعوتمان کرد. دوست نداشتم خیلی مزاحمشان باشم. پایش را حسابی باندپیچی کرده بود و مشخص بود درد دارد.

متوجه نگاه پرتعجب من که شد لبخندی زد و گفت هنگام کوچ و جابه جایی مچ پایم پیچ خورده چیزی نیست زود خوب می‌شود.

طبیعت، دوای درد عشایر

مات و مبهوت مانده بودم همین چند دقیقه پیش در کسری از ثانیه از کوه پایین آمد آن هم با این پا. که اگر من بودم با کوچکترین دردی از جایم تکان نمی‌خوردم و هزار دکتر و دوا برای خودم ردیف می‌کردم اما انگار این طبیعت معجزه‌ای بود که دوای دردهای عشایر شده بود.

مرد عشایر دبه‌های آب را زمین گذاشت و آتش را به راه کرد تا چایی تازه‌دم آماده کند. متوجه دوربین که شد دستی به چوقایش کشید و گرد و خاک روی لباس را تکاند ولی باز هم دلش راضی نشد. از داخل چادر کلاه و چوقای پلوخوری‌اش را تن کرد و لبخندی از سر رضایت زد. چقدر همه دلشان شاد بود. اصلا مگر می‌شود این طبیعت زیبا را دید و خم به ابرو آورد.

باید به مسیر ادامه می‌دادم. از کوچک و بزرگ تا زن و مرد همه مشغول بودند. بعضی بچه‌ها قدشان از میش‌های گله هم کوتاه‌تر بود اما با چابکی تمام، دنبال بره‌ها و گوسفندها می‌دویدند خوش به حالشان چه کودکی جذابی دارند به دور از هیاهویی که در زندگی خیلی‌هاست کِیف دنیا را می‌کردند و برای خودشان شعر می‌خواندند. تلاقی صدای بچه‌ها با صدای زنگوله‌ها و باد مانند وقتی بود که در گرمای تابستان زیر کولر نشسته‌ای و شربت بهارنارنج پُر از یخ را می‌نوشی همانقدر خنک و دوست‌داشتنی.

چادرها حسابی پراکنده بود و چون هنوز همه خانواده‌ها نرسیده بودند، باید کلی راه می‌رفتم تا به چادر بعدی برسم.

مهمان چادر گلبس خانم

نزدیک یکی از سیاه‌چادرها یکی از خانم‌ها مرا که دید دست از مَشک زدن برداشت و به استقبالم آمد. لبخند روی لبش، خستگی را از جانم به در کرد نمی‌خواستم مزاحم چادری شوم اما با اصرار فراوان خانمی که خودش را گلبس معرفی کرده بود دستم را گرفت و مرا میهمان چادرش کرد.

-بنشین دخترم. به منطقه گلچین خوش آمدی. اینجا را خانه خودت بدان. باید ببخشید هنوز همه وسایل را جاگیر نکردیم تازه سه روز است که از راه رسیده‌ایم.

دور تا دور را سنگ چین کرده و چادر را رویش بنا کرده بودند، شیردنگ‌های دست‌ساز گلبس خانم هم حسابی چادر را پُر از رنگ کرده بود.

هر چه خواهش کردم که بنشیند و کاری نکند کارگر نیفتاد؛ کم مانده بود گوسفند سر ببرد و کباب بره مهمانمان کند. وقتی فهمید تا به حال ماست میش نخورده‌ام سفره انداخت و ماست و پنیر و نان محلی برایمان آورد.

کاسه‌های بزرگ روحی رنگ پر از ماست محلی و نان تیری و پنیری که با همه پنیرهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت.

ناهاری با طعم بهشتی

مزه بهشت می‌داد انگار همان «لبنا خالصا» که خدا در سوره نحلش وعده داده، زیر دندانم بود. صدای گلبس‌خانم مرا به خودم آورد.

-عزیزم اینجوری که تو می‌خوری فایده نداره بزار خودم برات لقمه بگیرم. نکنه دوست نداری. بخور جون بگیری اصلا بیا با هم مسابقه بدیم، از کوه بریم بالا ببینم توی جوون کم میاری یا من ۵۰ ساله.

در حالی که داشت یکی یکی لیوان‌های شیشه‌ای را از صندوق فلزی خارج می‌کرد گفت: اینا رو مخصوص مهمان‌های ویژه گذاشتم و گرنه که ظروف شیشه‌ای با زندگی ما خیلی سازگار نیست.

قالی پشت سرش توجهم را جلب کرد، یک فرش بسیار زیبا با نقوش برجسته. از همین مدل‌هایی که به تازگی مُد شده و در فروشگاه‌های بزرگ هست. با تمام ظرافت‌ها و ریزه‌کاری‌ها.

 دستی روی فرش کشید.

-خودم بافتم رج به رج را با عشق گره زدم نگاه به الانش نکن خیلی قشنگ بود اما چند باری که شسته شده کمی رنگ‌ها در هم شده. اصلا اینجا همه چیز کارِ دست خودمان است. این دست‌ها را می‌بینی خط به خط این چین و چروک‌ها حرفی برای گفتن دارند. خانه ما با عشق سرپاست. حالا هم که درس و مدرسه نوه‌هایم تمام شده بیشتر کنارم هستند. با هم تا بالای بالای کوه می‌رویم همانجایی که پُر از برف است و به آسمان خدا نزدیک‌تر. من برایشان از گذشته می‌گویم و آن‌ها هم یکی‌یکی از امید و آرزوهایشان.

اینجا آدم‌ها بیشتر عمر می‌کنند

-سخت نیست اینجا زندگی کردن؟

-سخت، سخت که زندگی شهر نشینیه هر کسی توی یه چهار دیواری صبح تا شب زندگی می‌کنه و حتی از حال همسایش هم خبر نداره. اینجا فامیل را می‌بینیم و بهترین زندگی را داریم. خدا را شکر با کمک امور عشایر هم پنل خورشیدی داریم هم سهمیه آرد و گندم و... مطمئن باش اینجا آدم‌ها خیلی بیشتر عمر می‌کنن.

صدای ترمز ماشین هشداری بود که به تنظیمات کارخانه برگردم. دوباره به شهری پرت شدم که با تمام آدم‌هایش احساس غریبگی می‌کردم. هنوز به شهر برنگشته دلم برای گلبس خانم تنگ شده بود. انگار او را از همسایه بغل دستی‌مان هم بیشتر می‌شناختم که با گفتن نامش حس خوبی زیر پوستم می‌دود.

پایان پیام/ ۶۸۰۳۵

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول