«ريپورترها»،«اينتليجنس سرويس» و«ايران»(1):
نقش «ريپورتر ها» در قدرت گرفتن رضاخان
خبرگزاري فارس:اردشير ريپورتر طي دوران فعاليت 40 ساله خود در ايران علاوه بر ميراث سياسي كه در قالب سلطنت پهلوي تبلور يافت، شبكهاي از عوامل اينتليجنس سرويس را نيز برجاي گذارد كه اعقاب آنان نيز در دوران سلطنت محمدرضا پهلوي اهرمهاي اساسي حكومت را به دست گرفتند.
*اردشيرجي كيست؟
اردشيرجي پسر ابدلجي پسر شاپورجي در 22 اوت 1865 م. در يك خانوادة زرتشتي ايراني تبار در بمبئي به دنيا آمد. پدر و پدر بزرگ او گزارشگران روزنامة انگليسي تايمز در بمبئي بودهاند و لذا اردشير نام خانوادگي "ريپورتر" را برگزيد و به اردشيرجي ريپورتر شهرت يافت. دوران زندگي اردشير ريپورتر را ميتوان به دو مرحله تقسيم كرد: از تولد تا 27 سالگي، كه دوران شكلگيري شخصيت او در خارج از ايران است، و از 27 سالگي تا پايان زندگي در سن 68 سالگي كه دوران فعاليت اطلاعاتي و سياسي او در ايران است.
دربارة دوران نخست زندگي اردشير ريپورتر اطلاع اندكي در دسترس ماست. ميدانيم كه پدر و پدر بزرگ اردشير از كاركنان دستگاه استعماري بريتانيا در بمبئي بودهاند. با توجه به تاريخ استعمار بريتانيا در هند و بهرهگيري گستردة آن از عوامل بومي و با توجه به اينكه، بهگفتة ارتشبد فردوست، سيستم جذب دستگاه اطلاعاتي انگليس يك سيستم دودماني و موروثي است و با توجه به اينكه هم اردشير و هم پسرش شاپور ريپورتر درطول زندگي خود كارت خبرنگاري روزنامه تايمز لندن را در جيب داشتهاند، نميتوانيم ايدلجي و شاپورجي (پدر بزرگ اردشير) را گزارشگران سادة روزنامه تايمز محسوب داريم و لذا محقيم كه آنان را كارمندان بومي اينتليجنس سرويس در بمبئي معرفي كنيم. بنابراين، پيوند اين خاندان را باسرويس اطلاعاتي بريتانيا بايد در تاريخ ديرين اينتليجنس سرويس ريشهيابي كنيم. بدينسان، اردشير ايدلجي از بطن شاخهاي از "كلان" (Clan) پرشاخ و برگ سرويس اطلاعاتي بريتانيا ديده به جهان گشود و در اين محيط پرورش يافت.
در سالهايي كه اردشير با محيط اجتماعي خود آشنا شد، رجال "پارسي" مقيم بمبئي در دستگاه استعمار بريتانيا قُرب و منزلتي خاص داشتند، تا بدانجا كه سِرجمشيد جيجيبهاي (بارونت دوم) از دوستان خصوصي شاه انگليس، سِر جمشيد جيجيبهاي (بارونت سوم) از نزديكان مورد احترام ملكه انگليس و ريپون ـ نايبالسلطنه هندوستان ـ بودند و كاووس جي (بارونت چهارم) و رستم جي (بارونت پنجم)، رؤساي پارسيان بمبئي، از مدعيون خاص در مراسم تاجگذاري شاهان انگليس (ادوارد هفتم و جرج پنجم) به شمار ميرفتند. اردشير 11 ساله بود كه توسط فرانسيس ترنر انگليسي "لژ اسلام" كه به فراماسونري بريتانيا وابسته بود، در بمبئي تأسيس شد و فعاليت خود را در راستاي جلب نخبگان ـ از ميان مسلمانان، زرتشتيان، يهوديان و غيره ـ آغاز كرد. پيوندهاي اردشير ايدلجي با فراماسونري بمبئي موضوعي است كه بايد براساس اسناد مورد پژوهش قرار گيرد، ولي با توجه به نقشي كه بعدها وي در فراماسونري ايران ايفاء كرد، در عضويت اردشير در "لژ اسلام" نميتوان ترديد داشت.
اردشير در نوجواني براي تحصيل عازم انگليس شد و با حمايت اينتليجنس سرويس تحصيلات دانشگاهي را در رشتههاي علوم و حقوق سياسي، تاريخ شرق و تاريخ باستان به پايان رسانيد و عاليترين آموزشهاي اطلاعاتي را فرا گرفت. در اين دوران اردشير استعداد سرشار از خود نشان داد و توانست چنان چهرة درخشاني از خود ترسيم كند كه او را شايسته مهمترين مأموريتهاي سري در ايران متلاطم عهد مشروطه و پس از آن، با آن وزن و اهميت سياسي، بگرداند و وي را تا پايان عمر در زمره "دوستان صميمي" رجال معروف انگليس، چون سرپرسي سايكس، سردنيس راس، لردلينگتن و غيره قرار دهد. با توجه به نقش روچيلدها و رابطه ويژهاي كه بعدها لردويكتور روچيلد با شاپورچي، پسر اردشيرجي، داشت و با توجه به عملكردهاي اردشيرجي در ايران معتقديم كه در سالهاي اقامت در انگليس اردشيرجي روابط ويژهاي با لردلئونيل والتر روچيلد و برادرانش داشت و همين رابطه نقش اساسي در سرنوشت بعدي اردشير و ارتقاء وي در دستگاه اطلاعاتي انگليس ايفاء كرد. اقامت اردشير در لندن تا سال 1893 ادامه داشت و در اوائل اين سال اردشير 27 ساله با اندوختهاي غني به بمبئي بازگشت.
اردشير 23 ساله بود كه با فتواي تاريخي ميرزاي شيرازي نهضت تنباكو رخ داد و استعمار بريتانيا را متوجه عمق خطري كه از جانب ايران منافع او را تهديد ميكرد، نمود و فعاليتي شديد را براي سوار شدن بر امواج انقلاب ايران و تحكيم مواضع خود در اين نقطه حساس و استراتژيك آغاز نمود. در پاييز 1893، چند ماه پس از بازگشت وي به بمبئي، اردشير از سوي نايبالسلطنه هندوستان مأموريت يافت كه راهي ايران شود و در فضايي كه بوي انقلاب در آن استشمام ميشد، سنگرهاي دستگاه پر توطئه و ترفندباز اينتليجنس سرويس انگلستان را استوار سازد. ورود اردشير ريپورتر به ايران به يك پوشش مناسب نياز داشت، بهنحوي كه وي در قالب آن بتواند به سرعت و سهولت به دربار و محافل اشرافي حاكم راه يابد و دانش و آموزش و تجربه خود را بهنحوي ثمربخش در عاليترين سطوح به كار گيرد. با مرگ مرموز كيخسروجي خانصاحب، سرپرست زرتشتيان ايران، در كرمان و در ميانه سفرش به تهران، كه حامل هداياي انجمن اكابر پارسيان بمبئي براي دربار قاجار بود، موقعيتي مطلوب پديد شد. اردشير از سوي سِردينشاه پتيت، رئيس انجمن اكابر پارسيان بمبئي، به عنوان نماينده اين انجمن و سرپرست جديد زرتشيان ايران راهي كرمان شد و محمولـه گرانبهاي كيخسروجي را به دست گرفت و در تهران به ناصرالدينشاه، ظلالسلطان، امين السلطان (صدراعظم) و ديگر رجال ناصري تقديم كرد. بدينسان، نقش پنهان و بس مؤثر 40 ساله اردشير ريپورتر آغاز شد و نام او را به عنوان مؤسس و كارگردان نخستين شبكههاي اينتليجنس سرويس و از بنيانگذاران فراماسونري ايران در تاريخ معاصر كشور ما به ثبت رسانيد.
*اردشير ريپورتر در ايران
شرح فعاليتهاي 40 ساله اردشير ريپورتر در ايران، كه با دوران پر حادثه و تعيين كننده مشروطه و پس از مشروطه گره خورده است، نيازمند بحثي مبسوط و پژوهشي جامع است. پيش از اين در ترسيم زندگي ميرزاكريم خان رشتي دربارة نقش فعّال سرويس اطلاعتي انگليس در حوادث دوره دوم مشروطه و انقلاب گيلان و نهضت جنگل و صعود رضاخان سخن گفتهايم و در اينجا تنها ميافزاييم كه در اين داستان عجيب اردشيرجي ريپورتر رايزن صائب عالي ترين مقامات سياسي و اطلاعاتي انگليس و كارگردان اصلي حوادث پس پرده بوده است.
رشيد شهمردان در كتاب فرزانگان زرتشتي مينويسد:
[شروع نقل قول]... اردشيرجي مدت 40 سال تا پايان زندگي مصدر خدمات بسيار مهمي در ايران... بود. دورة زندگي فرزانه اردشيرجي در ايران... دوره انقلاب و تجدد و مشروطه خواهي بود و رويه خدمت و فعاليت نيز مختلف. نسل جوان جوياي ترقي و نام و شهرت و هرچيز، مغرب زمين را نمونه پيشرفت ميدانستند. بنابراين در بيدار كردن احساسات ايران پرستي و آزادي و احياي سنن و شعائر ملي و تذكر مفاخر باستاني بين نسل جوان و رجال متجدد مساعي جميله ابراز ميداشت و يكي از اعضاي انجمن آزاديخواهان ايران بود. آقاي مهدي ملكزاده در كتاب زندگاني ملك المتكلمين، ص 153 [تهران، 1325] نام فرزانه اردشيرجي را نيز جزو آزاديخواهان ضبط نموده...
فرزانه اردشيرجي نه تنها بين رجال و درباريان و خاندان سلطنتي ايران طرف توجه و صاحب نفوذ بود، بلكه رجال سياسي دولت انگلستان مقيم تهران نيز با نظر احترام به او مينگريستند و در امور خاورميانه بهويژه ايران جوياي نظرات و خيالات او ميبودند. رجال معروف انگليس مانند سرپرستي سايكس، سردنيس راس، لردلينگتن و غيره از دوستان صميمي او بودند. كابينه انگلستان او را به سمت مشاور مخصوص سفارت خود در تهران منصوب و گذرنامه خصوصي برايش صادر ساخت.
فرزانه اردشيرجي با خانوادههاي رجال بزرگ ايران آمد و شد داشت و مخصوصاً در بيدار كردن گروه زنان ايراني و آشنا ساختن آنان به حقوق خود... كوشش خستگيناپذير به عمل ميآورد... خدمات اجتماعي او در پس پرده انجام ميگرفت. جوياي نام و شهرت نبود. هرچند سال يكبار سفري به هند مينمود و پارسيان ]؟![ را از نتايج حاصله و روش كار خود باخبر ميساخت و طرح فعاليتهاي آينده را ميريخت...
فرزانه اردشيرجي با سران ايل بختياري روابط صميمانه داشت و آنها را به اعاده مجد و جلال و فر و شكوه ايران باستان تهييج مينمود ]![. كليه سفارتخانههاي خارجه در تهران با نظر احترام به او مينگريستند. رجال معتبر دولت ايران در امور سياسي نيز فرزانه اردشيرجي را مشاور خود قرار ميدادند، و بسياري تربيت فرزندان خود را به سرپرستي او واگذار مينمودند و زماني هم در مدرسه علوم سياسي تهران سمت استادي را داشت. روزنامه تايمس لندن او را به سمت خبرنگار خود در ايران و خاورميانه برگزيده بود.
فرزانه اردشيرجي زبانهاي كردي و لُري را نيز ميدانست و بين آن ايلات صاحب نفوذ بود و طرف توجه و احترام همه ايشان. دانشگاه السنه آسيايي پتروگراد از او براي تدريس زبانهاي آسيايي دعوت به عمل آورده بود ولي چون صاحب گذرنامه خصوصي بود از پذيرفتن دعوت خودداري نمود... [پايان نقل قول]
*استعمار انگليس و "نُخبگان" ايراني
[شروع نقل قول]تسلط فرهنگي، يعني پخش تمدن غربي كه مهمترين حربه نفوذ و سيطره است نيز به نظر لنين مهم نميآمد... امپرياليستها در پي نشاندن زقوم سودپرستي در سرزمينهاي متعمره و وابستهاند. براي اين منظور امپرياليستهاي انگليس و آمريكا و فرانسه و ديگر امپرياليستها ابتدا نهال فرهنگ ويژه خود را در مغزها نشاندند تا فضاي مساعدي براي غارت و تسلط فراهم شود...
برخي واقعيات را در اين باره ذكر ميكنيم: چارلز ترولين در كتاب آموزش و پرورش در هندوستان (چاپ لندن، 1838 م.) مينويسد: "جوانان هندي پرورش يافته تحت سرپرستي غرب كاملاً آشنا با فرهنگ و تمدن ما، ديگر ما را (بريتانيايي و بهطور كلي غربي را) بيگانه نميدانند بنابراين سلطه استعماري ما را تشخيص نميدهند... ما را الگوي خود قرار ميدهند، ما را حاميان خود ميشناسند، آرزوي آنان اين است كه مانند ما شوند." لردماكائولي، طراح فرهنگ در هندوستان و دوست چارلزترولين، در خاطرات خود (1835 م.) مينويسد كه هدف اين فرهنگ اين است كه "يك طبقه از هنديها تربيت شوند كه بتوانند نقش رابط بين ما و ميليونها هندي تحت سلطه ما را ايفاء نمايند و وسيله تفاهم بين ما باشند. يك طبقه كه از نژاد هندي و خون هندي، ولي داراي سليقه، اخلاق و فرهنگ انگليسي باشند". [پايان نقل قول]
دست چين و جذب "نخبگان" بومي و پرورش آنان با روح فرهنگ غربي از مهمترين اهرمهاي سيطره استعمار و نواستعمار بر كشورهاي آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين بوده است. آلبرممي در تشريح فرآيند استعمارزدگي و استحالهاي كه در روانشناسي اين "نخبگان" رخ ميدهد، چنين مينويسد:
[شروع نقل قول]... اولين اقدام استعمار زده اين است كه با رفتن به جلدي ديگر شرايط ديگري را كسب كند. در اينجا سرمشقي فريبنده و در دسترس، خود را به او ارائه و تحميل ميكند. اين سرمش، استعمارگر است: آنكه از هيچ يك از كمبودهاي او رنج نميبرد، همه حقوق را داراست، از همه خوبيها و سودها و اعتبارها بهرهمند است و از ثروت و افتخارات و روشهاي فني و اقتدار برخوردار! او همان طرف قياسي است كه استعمار زده را پايمال ميكند و در بندگي نگه ميدارد. پس اولين آرزوي استعمار زده اين خواهد بود كه خود را به اين سرمشق پراعتبار برساند، تا آنجا كه از فرط شباهت با او، در او محو گردد...
زيادهروي استعمار زده در تقليد از اين سرمشق خود نشان گويايي است: زن موبور، گرچه بينمك و نازيبا، باز بر زن مو مشكي برتري مييابد. كالايي كه استعمارگر توليد ميكند، يا قولي كه او ميدهد، با اعتماد بيشتري روبهرو ميگردد. آداب و رسوم و لباس و غذا و معماري استعمارگر، حتي اگر با محيط سازگار نباشد، باز به شدت تقليد ميشود و حدنهايي اين تقليد نزد جسورترين افراد زناشويي با زن فرنگي است.
حال اگر روي آوري به ارزشهاي استعماري، روي گرداني از خويش را در بر نداشت، چندان مشكوك بهنظر نميرسيد. ليكن استعمار زده در پي بهره گرفتن از شايستگيهاي استعمارگر نيست، بلكه به نام شخصيت فرداي خود، و با شور و هيجان به ناچيز كردن، و دور افكندن شخصيت امروز خويش ميپردازد. [پايان نقل قول]
در بررسي تاريخ نفوذ نواستعمار غرب در ايران، اين مكانيسم سلطه را به صورت پرورش انبوهي از "رجال سياسي" و "نخبگان فرهنگي" غربگرا و خودباخته مييابيم، "رجال" و "نخبگاني" كه در مكتب ميرزاملكمخانها و "فراموشخانه" او الفباي سياست را آموختند، در "جامعه آدميت" و "لژ بيداري ايران" نقشي پردسيسه در طوفان سياسي دگرگونيهاي روز ايفاء كردند، در "مدرسه سياسي" به عنوان "برگزيدگان" جامعهاي منكوب و استعمارزده درس جلوه فروشي و فاضل مآبي فرا گرفتند، ثمرة كار خود را به صورت رژيم بيريشه پهلوي به تاريخ معاصر ايران تقديم داشتند، و سپس در دوران رسوخ امپرياليسم آمريكا، در دهه 1340، فرهنگي رنگين ولي بيهويت را با تمامي زرق و برق و ابهت كاذب آن به پا داشتند.
دربارة نقش اردشيرجي در سازمان سرّي "جامع آدميت" كه در آغاز اقامت وي در ايران در پسپرده حوادث سهمي جدّي داشت، اسناد كافي در دسترس ما نيست؛ ولي براساس شواهد موجود پيوندهاي اردشير ريپورتر را با اين جمع رجال (گرداننده شاخه "جامع آدميت" در گيلان)، سليمان ميرزا اسكندري و محمد مصدق حضور دارند، موضوعي درخور بررسي ميدانيم و معتقديم كه ارتباطات "جامع آدميت" با لژ انگليسي "اسلام" در بمبئي با واسطه اردشيرجي حائز بازبيني جدي است.
معهذا، ميدانيم كه 6 سال پس از ورود اردشير ريپورتر به ايران، به سال 1317 ق. / 1899 م. "مدرسه علوم سياسي" توسط دو فراماسون و انگلوفيل سرشناس، ميرزا نصرالله خان مشيرالدوله و پسرش ميرزا حسن خان مشيرالملك تأسيس شد، كه هدف جذب "نخبگان" جامعه ايراني و پرورش آنان با روح فرهنگ استعمارزدگي و غربزدگي را به عهده داشت. در زمرة مدرسين اين مدرسه با نام اردشير جي ريپورتر، به عنوان معلم تاريخ باستان، در كنار چهرههايي چون محمدعلي فروغي (ذكاءالملك)، رجبعلي منصور الملك (پدر حسنعلي منصور)، اديب السلطنه سميعي، ابوالقاسم انتظام الملك و غيره آشنا ميشويم. از درون شاگردان همين مدرسه است كه برجستهترين مهرههاي انگليس و آمريكا برون آمدند و در رژيم پهلوي به كارگزاران درجه اول سياسي و فرهنگي كشور بدل شدند.
احمد خان ملك ساساني جوفرهنگي وسياسي حاكم براين مدرسه راچنين توصيف ميكند:
[شروع نقل قول]اين مديران و معلمين كه اغلبشان فقط براي اين انتخاب شده بودند كه شاگردان را از طريق وطنپرستي منحرف و به خدمتگزاري اجنبي تشويق كنند در سر كلاس موضوع درس را كنار گذارده و راجع به اصل مقصود صحبت ميكردند [خان ملك ساساني سپس خاطرهاي از فروغي نقل ميكند كه در مقاله "فروغي و جايگاه او در تاريخ معاصر ايران" مورد استناد قرار دادهايم]. روز ديگر جناب سيد وليالله خان نصر هم كه تشريح درس ميداد... در سر درس فرمودند ايران مثل خزهاي است كه به ديوار استخر چسبيده باشد و دولت انگليس به منزله آن ديوار است كه اگر نباشد خزه وجود خارجي ندارد. در ميان فارغالتحصيلهاي مدرسه كمتر با سواد پيدا شد و سطح معلوماتشان اساساً از سيكل اول مدرسه بالاتر نبود يعني همان اندازه [كه] انته ليژان [اينتليجنس] سرويس در مستعمرات مايل است. اما اكثر آنها به واسطه تلقينات و تبليغات مديران و معلمين به نوكري خارجيها تن در داده و به جاسوسي اجنبي رفتند. لياقت همدوشي با ديپلماتهاي اروپا كه پيدا نكردند سهل است به واسطه عمليات نامشروع خود در همه ممالك خارجي آبروي ايران را بردند و مؤسسين مدرسه به مقصود نهايي خود رسيدند... دستور ذكاءالملك و منصورالملك و باقر كاظمي هميشه اين بود كه نبايستي اشخاص باسواد، باهوش جزو كارمندان وزارت خارجه درآيند... با كمال اطمينان ميتوان گفت كه مدرسه علوم سياسي تهران خدمت خود را به اجنبي به بهترين وجهي انجام داد و شركت نفت به هدف خود كاملا نائل آمد و يك هسته مركزي براي خدمتگزاري شركت در ايران تهيه كرد كه هميشه مطابق ميل و دستور او رفتار نمايند و هيچگاه بر عليه منافع او قدمي برندارند. حق اين است كه كارگزاران شركت هم هميشه از آنها طرفداري نموده و با پشتيباني خود در مدت 30ـ40 سال اخير همه پستهاي حساس مملكت را به آنها سپرد. [پايان نقل قول]
دربارة قدمت و عمق پيوندهاي اردشير ريپورتر با فروغيها به مديحهاي استناد ميكنيم كه ميرزا محمد حسين فروغي (پدر محمدعلي فروغي) در روزنامه تربيت (شماره 439، 20 ذيقعده 1322 ق./ 1904 م.) در دفاع از اردشير نگاشت:
[شروع نقل قول]اردشيرجي را كه از جانب اكابر فارسيان هندوستان مأمور سرپرستي فارسيهاي ايران بوده شايد حالا هم به همان مأموريت باشد سالهاست كه بنده ميشناسم و به تفصيل و تحقيق از مجاري امور او باخبرم. اولاً در هندوستان متولد شده نه در ايران، ثانياً تحصيل كرده و فاضل و آگاه است و همه كس اين مطلب را ميداند و گواهي امينتر از اين نيست كه جناب مستطاب اجل اكرم مشيرالملك وزير مختار دولت عليه ايران در پطرزبورغ در افتتاح مدرسه مباركه علوم سياسي اردشير جي را يكي از معلمين اين دارالعلم قرار دادند. مشيرالملك از جمله فضلاء و اهل خبره ميباشد، ناشي نيست كه فريب بخورد. گذشته از فضل و دانش اردشير جي من بنده [فروغي] خود از مشرب و كار و مأموريت و خيال آن مرد كاملاً آگاهم و ميدانم يك قدم برنداشته مگر به خيال ترقي مملكت ايران [!]. [پايان نقل قول]
فروغي، هم چنين در نشريه فوق، كه به گفتة يحيي آرينپور "لحن چاپلوسانه و ستايشگرانه آن به مقدار زيادي از اهميت و اعتبار آن ميكاست"، در سال 1324 ق./1906م. به مناسبت بازگشت اردشير ريپورتر از سفر هندوستان شرح مفصلي از "خدمات" او درج كرد و از ورود مجدد او به تهران ابراز خرسندي نمود و ابراز اميدواري كرد كه "ايرانيان از دانش و تجربيات او استفاده ببرند"!
پيش از اين سفر، در سال 1322 ق./1904 م.، اردشير را در زمره اعضاي "انجمن مخفي" تهران، كه توسط ملك المتكلمين و سيدجمالالدين واعظ رهبري و اداره ميشد و اعضاي آن عمدتاً از ماسونهاي ايراني بودند، مييابيم و بدين ترتيب محقيم كه نقش مرموز و درجه اول اردشير ريپورتر را در عمليات پس پرده حوادث مشروطه مورد تاكيد مجدد قرار دهيم. و پس از اين سفر، به سال 1324 ق./1907 م. شاهد تأسيس "لژبيداري ايران" هستيم، كه اردشير ريپورتر از اعضاي آن به شمار ميرفت و به اعتقاد ما مؤسس واقعي و كارگردان اصلي، ولي در پسپرده، اين مجمع ماسوني بود.
در همين جا بايد توضيح دهيم كه فراماسونري در ايران، در واقع نوعي مكتب به منظور جلب نخبگان، پرورش و ارتقاء آنان در هرم سياسي و فرهنگي كشور در جهت اهداف استعمار بريتانيا به شمار ميرفته، كه در مركز و در پسپردههاي آن دست پنهان اينتليجنس سرويس در كار بوده است. بنابراين، آنچه كه بيش از وابستگيهاي رسمي لژهاي ايراني به فراماسونري بينالمللي حائز اهميت است، همين نقش فراماسونري ايران به عنوان سازمان "باز" (Loose) و پوشش سياسي ـ فرهنگي سرويس اطلاعاتي بريتانيا ميباشد. پس اين ادعاي سردنيس رايت كه "معصومانه" ابراز تعجب ميكند كه عليرغم وابستگي رسمي بيشتر لژهاي ايران به فراماسونري فرانسه، معلوم نيست چرا ايرانيان انگليسيها را به "استفاده شيطاني از فراماسونري" متهم ميسازند، تجاهلي سالوسانه بيش نيست. رايت مينويسد:
[شروع نقل قول]هيچ مدرك قانع كنندهاي نيافتهايم كه اعتقاد رايج ايرانيها را نسبت به استفاده شيطاني انگليسيها از فراماسونري تاييد كند ]![. انگليسيها برخلاف فرانسويها فراماسونري را به عنوان وسيلهاي براي اشاعه فرهنگ و تمدن خود نيز نديدند. انگليسيها هيچ كوششي، با حداقل كوشش زيادي، براي جلب افراد به مجامع فراماسوني و وابسته ساختن لژهاي ايراني با مجامع فراماسوني خودشان به عمل نياوردند... [پايان نقل قول]
گفته اخير سردنيس رايت صحت دارد و علت آن را بايد تجربه لژهاي انگليسي در هندوستان دانست، كه سبب تشديد نفرت ضداستعماري مردم هند از انگلستان گرديد. ولي دعوي "معصوميت" انگليسيها در اين معركه و "عدم بهرهگيري شيطاني انگلستان" از ماسونهاي ايراني آن هم از سوي رايت، كه خود بر بسياري از مسائل پسپردة تاريخ ايران اشراف دارد، انسان را به ياد تجاهل مضحك سيدحسن تقيزاده مياندازد كه زماني در مجلس شورا "اتهام" فراماسونگري عليه خود را "قصه جن و پري" خواند!
بدينسان، اردشير ريپورتر با بهرهگيري از موقعيت شامخي كه در محافل اشرافي ايران كسب كرده بود، ارتباطات وسيعي را با رجال و معاريف كشور برقرار ساخته و با لطايفالحيل ميكوشيد تا آنان را به درجات مختلف، از هواداري فرهنگي غرب تا مزدوري رسمي اينتليجنس سرويس، جذب كند. دكتر محمد مصدق در خاطرات خود گوشهاي از ظرايف برخورد اردشير را، كه بيانگر سبك زيركانه كار او و پسرش شاپورجي است، ثبت كرده است:
[شروع نقل قول]... بعد از شروع جنگ اول جهاني كه دولت تركيه كاپي تولاسيون را القاء نمود طي رسالهاي نظريات خود را براي اينكه دولت ايران هم همان رويه را تعقيب كند، منتشر كردم كه در جامعه حسن اثر نمود. سپس اردشير جي ادولجي نماينده زردشتيان هند در ايران به ديدنم آمد و ضمن صحبت اظهار كرد رساله شما در سفارت انگليس مورد بررسي قرار گرفت و گفتند نويسنده تحت تاثير تبليغات آلمان قرار گرفته است و من براي رفع هرگونه سوءتفاهم گفتم كه نويسنده را سالهاست ميشناسم و او كسي نيست كه تحت تأثير سياست بيگانه درآيد. چون تحصيلاتي كرده و اكنون به ايران آمده خواسته است در اين باب اظهار نظري نمايد. [پايان نقل قول]
اردشير ريپورتر طي دوران فعاليت 40 ساله خود در ايران، كه از ورود او درسال 1893 م.، سه سال پيش از قتل ناصرالدينشاه، تا مرگ او در 23 فوريه 1933 م./ 4 اسفند 1311 ش. در تهران در اوج سلطنت رضا شاه ممتد است، علاوه بر ميراث سياسي كه در قالب سلطنت پهلوي تبلور يافت، شبكهاي از عوامل اينتليجنس سرويس را نيز برجاي گذارد كه بهمثابه يك "اشرافيت اطلاعاتي" موقعيت ممتاز خود را در درون يك كاست بسته و موروثي محفوظ داشتند و اعقاب آنان نيز در دوران سلطنت محمدرضا پهلوي اهرمهاي اساسي حكومت را به دست گرفتند. ارائه تصويري جامع از اين شبكه گسترده كه همه مهرههاي ريز و درشت را دربرگيرد، كاري است كه از حوصله اين نوشتار خارج است. لذا، از اين وادي ميگذريم و به معرفي يك سند مهم تاريخي ميپردازيم.
*آشنايي با يك سند مهم تاريخي
در اثناي نگارش اين پيوستها، در كندوكاو ميان انبوه اسناد به جاي مانده از ارگانهاي سري اطلاعاتي و امنيتي و مقامات برجسته رژيم پهلوي، به سندي منحصر بهفرد و تاريخي دست يافتيم كه ميتواند توضيحگر پنهانترين پردههاي تاريخ معاصر ايران از مشروطه تا دوران رضاخان باشد. اين سند عجيب و ارزشمند خاطرات اردشيرجي ريپورتر است.
اردشير ريپورتر در اوج اقتدار و كاميابي، زماني كه در تهران از پس پرده ديكتاتوري آهنين رضا شاه پهلوي را هدايت ميكرد، اين خاطرات را نگاشته است. او در نوامبر 1931/ آبان 1310، در سن 66 سالگي، گويي قريبالوقوع خود را احساس ميكرد و لذا به نگارش وصيت نامهاي براي تنها پسر10 ساله اش، شاپورجي، پرداخت. او اين وصيت نامه را نزد مقامات عاليرتبه بريتانيا، احتمالاً لرد روچيلد، به امانت گذارد و متذكر شد كه بخشي از آن، كه حاوي شرح روابط او با رضاخان است، تنها 35 سال پس از مرگش در اختيار پسرش قرار گيرد. با اين حساب، خاطرات فوق در سال 1347 در اختيار شاپورجي قرار گرفته است. سردنيس رايت، سفير پيشين انگليس در ايران و دوست صميمي شاپورجي كه از عوامل روچيلدهاست و بعد از بازنشستگي پاداش خود را به صورت شغل مديريت در يكي از شركتهاي وابسته به مجتمع "رويال داچ شل" دريافت داشت، اين خاطرات را مطالعه كرده و در كتاب انگليسيها درميان ايرانيان، كه در سال 1977 يعني در اوج سلطنت محمدرضا پهلوي منتشر شد، درباره آن مينويسد:
[شروع نقل قول]آقاي اردشير ريپورتر در سال 1917 بارضاخان ملاقات كرد و به شدت تحت تأثير ميهنپرستي[!]و قرار گرفت. او در خاطرات منتشر نشده اش متذكر ميشود كه براي نخستينبار وي رضاخان را به آيرون سايد معرفي كرد. [پايان نقل قول]
متن اصلي خاطرات سري اردشير ريپورتر به دو زبان انگليسي و گُجراتي است و آنچه در دست ما است، منتخبي از آن است كه به فارسي ترجمه شده. اردشيرجي اين خاطرات را به قصد انتشار نگاشته و لذا در آن هنوز نيز زبان رمز و ابهام حاكم است: هرچند بسياري از مسائل پسپرده آشكار شده و گاه به صراحت بيان گرديده است. عليرغم تمايل اردشيرجي، اين خاطرات تاكنون توسط پسرش انتشار نيافته و اين نخستينبار است كه اين سند منحصر بهفرد تاريخي در دسترس عموم قرار ميگيرد. نخستين اطلاع از اين خاطرات زماني آشكار شد كه محمدرضا پهلوي تحت تأثير توطئه مافياي فليكس آقايان دستور چاپ گزارش معامله شكر با انگليس، كه شاپور جي واسطه آن بود، را در روزنامه اطلاعات صادر كرد. متعاقب آن، شاپورجي به ديدار فردوست رفت و بخشي از اسناد سري اينتليجنس سرويس را در اختيار او گذارد تا محمدرضا پهلوي دين خود را به شاپورجي دقيقا بشناسد. در همين زمان خاطرات اردشيرجي در اختيار محمدرضا پهلوي قرار گرفت و تصميم شاپورجي دال بر انتشار آن به اطلاع وي رسيد. ميتوانيم تصور كنيم كه شاه مغرور به شدت هراسان شد و با وساطت لردويكتور روچيلد بالاخره مقرر شد كه تنها مقاله كوتاهي به قلم چمن پينچر در روزنامه ديلي اكسپرس انتشار يابد و اصل خاطرات هم چنان سري بماند. پرويز راجي به نقل از چپمن پينچر بقيه ماجرا را چنين شرح ميدهد:
[شروع نقل قول]پنج شنبه 20 آبان [1355]
ناهار در سفارت با چيمن پينچر، از مصاحبهاي كه پنج سال پيش با اعليحضرت كرده بود و ترتيب آن را لرد رانچايلد ]ويكتور روچيلد[ داده بود، تعريف كرد. سرشاپور ريپرتر هم در مصاحبه حضور داشته بود. از نزديكي شاه و ريپوتر و نقشي كه پدر ريپوتر در به تخت نشاندن رضا شاه ايفاء كرد، اظهار تعجب نمود. پينچر تمام اين مطالب را در مقالهاي كه بعداً در روزنامه ديلي اكسپرس چاپ شد، گنجانده بود و توافق قبلي اعليحضرت را براي انتشار آن كسب كرده بود.
از سخنان پينچر آزردهخاطر شدم و احساس تحقير كردم. دلم ميخواست كاري بكنم يا چيزي بگويم تا شايد اندكي از غرور ملي ام را بازيابم. اما حقايق انكارناپذير است و به هرحال خود اعليحضرت اجازه انتشار آنها را داده بود. [پايان نقل قول]
متن مقاله چپمن پينچر، كه محصول توافق محمدرضاپهلوي و شاپور ريپورتر با وساطت لردروچيلد است و در روزنامه انگليسي ديلي اكسپرس به چاپ رسيد را در صفحات آينده، در تحليل ريشهها و پيامدهاي اين اختلاف، درج خواهيم كرد. به هر روي، براساس اين توافق متن خاطرات اردشيرجي هم چنان مكتوم ماند تا سلطنت محمدرضاپهلوي و محصول تلاش 40 ساله اردشيرجي با توفان انقلاب اسلامي برباد رفت. پس از انقلاب، شاپورجي كه روياي اعاده اين سلطنت را در سر داشت و هدايت فعال توطئههاي ضدانقلابي عليه نظام نوپاي جمهوري اسلامي ايران را به دست گرفته بود، نشر خاطرات پدر را صلاح نديد، ولي سرنوشت چنين بود كه نسخهاي از آن در آرشيوهاي سري ارگانهاي اطلاعاتي شاه محفوظ بماند و امروزه به چاپ برسد.
سند حاضر واجد ارزش تاريخي فوقالعاده است و ما خود را محق نميدانيم كه بخشهايي از آن را حذف كنيم و لذا متن كامل آن را كه در 19 صفحه دستنويس در اختيار ماست براي استفاده پژوهشگران تاريخ معاصر ايران درج ميكنيم:
[شروع نقل قول]منتخب از خاطرات مرحوم اردشيرچي كه از انگليس و گجراتي به فارسي ترجمه شده است [:].
طهران ـ نوامبر 1931
در وصيت نامه خود خواستهام كه اين قسمت از خاطراتم لااقل سي و پنج سال پس از مرگم در اختيار فرزندم شاپورجي گذاشته شود و اگر در قيد حيات نباشد در اختيار هيئت امناي "پارسي پانچايت" در بمبئي قرار گيرد كه در انتشار آن اقدام نمايند. اين گذشت زمان را از اين جهت قيد ميكنم كه تا آن وقت شخصيتي را كه دربارهاش اين مشاهدات را مينگارم جاي پرافتخار خود را در تاريخ كشورش و در زمره مردان تاريخ احراز كرده است اعم از اينكه در قيد حيات باشد يا از جهان چشم فرو بسته باشد. شايد كمتر كسي مانند من او را آنچنانكه هست بشناسد و تا اين اندازه با او مأنوس و محشور باشد بدون اينكه نه نزديكان او و نه كسان من از اين قرابت آگاه باشند. در طي شانزده سال گذشته من شاهد و ناظر مردي بودهام كه در سايه نبوغ و اراده آهنين و شخصيت بارز خود مسير تاريخ كشورش را تغيير داد. از اين پس نسلهاي ايراني كه وارث مملكتي مستقل و آزاد و متمايز از يك قطعه خاك جغرافيايي ميگردند بايد خود را مديون رضا شاه پهلوي بدانند.
بيست و هفت سال داشتم كه در پايان تحصيلاتم در انگلستان به زادگاه خود بمبئي بازگشتم رشته تحصيلي من علوم و حقوق سياسي و تاريخ شرق و تاريخ باستان بود. در فلسفه والسنه و بهخصوص فارسي و عربي نيز مطالعاتي داشتم. قرار بود كه با سمت صاحب منصب سياسي در Indian Political Service ]سرويس سياسي هندوستان[ و وابسته به دفتر نايبالسطنه خدمت نمايم. پس از چند ماهي در اين مقام به من ابلاغ شد كه از طرف نايبالسلطنه هند و با مقام مستشاري سياسي عازم طهران شوم و با استوارنامه صادره از حكومت هند به دربار ايران معرفي و در سفارت انگليس در طهران خدمت نمايم. مأموريت ديگر من اين بود كه به نمايندگي پارسيان هند به امور همكيشان زرتشي در ايران رسيدگي كرده و در رفع ظلم و ستم و محروميتهاي گوناگوني از قبيل پرداخت جزبه و منع خروج از خانه در روزهاي باراني كه به آنها تحميل ميشد اقدام نمايم. من از اين پيشنهاد استقبال كردم زيرا كه ما پارسيان هند هنوز پس از قرنها ايران را سرزمين مقدس اجدادي خود و مهد زرتشت ميدانيم و عشق ايران از فرايض ديني ماست. وظايف ديگر من اين بود كه نايب السلطنه و حكومت هند را از اوضاع ايران مطلع و آگاه نگاه دارم.
در پاييز سال 1893 بود كه به سوي ايران حركت كردم و در آن زمان تصور آن را نميكردم كه به استثناي مدتي را كه در مسافرتهاي خارج به سر بردم بقيه عمرم را در ايران خواهم گذراند و در جريانات سياسي اين كشور نه بعنوان يك نفر ناظر بلكه فعالانه شركت خواهم كرد. امروزه پس از سپري شدن سي و هشت سال با وجداني راحت ميگويم كه در تمام مراحل و منجمله نهضت مشروطيت و دوران استادي در مدرسه سياسي آنجا كه در قوه داشتم در تحريك و تقويت روح ايراندوستي در ايرانيان كوشيدم. در اين دوران با ايرانياني دوست شدم كه هر يك بهنوبه خود خادم ايران بودند مانند اتابك اعظم، ملك المتكلمين، صنيعالدوله، مويدالدوله، سردار اسعد بختياري، دهخدا، مشيرالدوله، ذكاءالملك، حكيم الملك، تقيزاده، سيفالسلطنه و شوكت امير قائنات. ولي آنچه مرا آزار ميداد بيحالي و سستي و بيعلاقگي محض رژيم قاجاريه در قبال اوضاع دلخراش ايران بود. خانواده سلطنتي و هيئت حاكمه گويي خود را بيگانگاني ميدانستند كه بر ايران و ايرانيان حكومت ميكردند و تنها چيزي كه مورد علاقه و نظرشان بود حفظ مقام پوشالي خود به هر قيمتي كه شده و همين روحيه ضعيف به دو دولت روس و انگليس اجازه ميداد كه گاه متفقاً و چند صباحي بهطور جداگانه و بيشتر به رقابت يكديگر حاكميت ايران را بازيچه قرار داده و به ميل و اراده خود در تأمين مصالحشان عمل نمايند. به جرئت ميگويم كه وضع هندوستان كه مستعمره تمام عيار بريتانيا است به مراتب از ايران دوره قاجاريه بهتر بود زيرا كه مأمورين انگليس قبل از عزيمت خود اين اصل را تعليم ميگرفتند كه بايد نسبت به مردم هند حس مسئوليت داشته و در عين حفظ سلطه و سيادت انگلستان كارهاي اساسي انجام دهند كه خواه ناخواه به سود مردم است و هيچ ناظر مطلع و بيغرضي اين مطلب را نميتواند انكار كند. ولي مأمورين انگليسي در ايران كه از جانب دولت بريتانيا و حكومت هند اعزام ميگرديدند فقط و فقط درصدد ممانعت از گسترش نفوذ روسيه و ساير كشورهاي اروپايي به مرزهاي هند بودند. ايران به ظاهر مستقل و آزاد مذلت و خواري مستعمره بودن را متحمل ميشد بدون اينكه كسي نسبت به امور آن حس دلسوزي و خدمت داشته باشد. بديهي است كه قدرت و نفوذ انگلستان مانع از اين بود كه سن پترزبورگ قسمتهاي بيشتري از خاك ايران را ببلعد ولي اين به خاطر هند بود و نه ايران. دو دولت مقتدر ايران را به مناطق نفوذ خود تقسيم كرده و در منطقه "بيطرف" مدام درصدد غلبه بر يكديگر بودند.
در اكتبر سال 1917 بود كه حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا كرد و نخستين ديدار ما فرسنگها دور از پايتخت و در آبادي كوچكي در كنار جاده "پيربازار" بين رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در يكي از اسكادريلهاي قزاق خدمت ميكرد. لشكر قزاق در آن زمان در خراسان و آذربايجان و مازندران و گيلان مستقر بوده و قزوين و رشت و طالش و خوي و قرهسو و تبريز از مراكز اصلي اين نيرو بود كه تحت فرمان افسران روسي قرار داشت و وظيفهاش حفظ آرامش در منطقه نفوذ روس بهطور كلي و حفظ سلطنت قاجار بالاخص بر اوضاع ناشي از جنگ بينالملل و گزارشات محرمانهاي كه از تحولات داخلي روسيه به لندن واصل شده بود بر اهميت نقل و انتقالات واحدهاي قزاق در ايران ميافزود زيرا اين يگانه نيروي متشكلي بود كه هرگاه روسها اراده كنند ميتوانست با همكاري افراد و صاحبمنصبان ايراني كفه ترازوي قدرت را به نفع روسيه تكان دهد. من اطلاع داشتم كه هنگ قزاق روسي "آپِشرُنْ" كه بالغ بر يكهزار و دويست تن بود از زيدهترين سربازان تشكيل يافته بود و مأموريت احتمالياش بهمراتب مهمتر از حفظ و يا اعاده نظم و آرامش بود. از مدتها قبل من جزييات مربوط به كليه صاحبمنصبان ايراني واحدهاي قزاق را بررسي كرده و تعدادي از آنها را ملاقات نموده بودم. درباره رضاخان چكيده آنچه به من داده شده بود در كلمات "بيباك، تودار، مصمم" خلاصه شده و هم چنين اضافه شده بود كه افراد و صاحبمنصبان ايراني از او حرفشنوي دارند. قرار ملاقات گذاشته شده بود و در همان برخورد اول سيماي پرغرور و قامت بلند و قوي و سبيل چخماقي و چشمان نافذش مرا تحت تأثير قرارداد. در ابتدا او مرا فرنگي تصور ميكرد زيرا قيافهام بيشتر خارجي بود تا ايراني و لباس فرنگي هم به تن داشتم. مدتي صحبت كردم تا او هم به حرف آمد و با آنچه گفت برايم روشن بود كه سرانجام با مردي طرفم كه آتش مهر ايران در دلش شعلهور است و ميتواند روزي ناجي كشورش باشد رضاخان سواد و تحصيلات آكادميك نداشت ولي كشورش را ميشناخت. ملاقاتهاي بعدي من با رضاخان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از يكسال بيشتر در قزوين و طهران صورت ميگرفت. پس از مدتي كه چندان دراز نبود حس اعتماد و دوستي دوجانبهاي بين ما برقرار شد. او تركي و روسي را تا حدي تكلم ميكرد و به هر دو زبان به رواني دشنام ميداد!
به زباني ساده تاريخ و جغرافيا و اوضاع سياسي و اجتماعي ايران را برايش تشريح ميكردم. بهويژه مايل بود كه سرگذشت مرداني را كه با همت خود كسب قدرت كرده بودند برايش نقل كنم. اغلب تا ديرگاهان به صحبت من گوش ميداد و براي رفع خستگي چاي دم ميكرد كه مينوشيديم. حافظه بسيار قوي و استعداد خارقالعادهاي جهت درك رئوس و لب مطالب داشت و آنها را خوب به هم ميپيوند و نتيجهگيري مينمود. سئوالاتش ميرساند كه به افق دورتري مينگرد و مايل است كه از اصول مملكتداري آگاه شود. هرچه بيشتر او را ميديدم و با روحيه و مكنونات قبلياش آشنا ميشدم برايم روشنتر ميشد كه رضاخان مرد سرنوشت است. حس شديد ايران پرستي توام با استعداد خداداد و هيكل و قامتي توانا و سيماي مردانه قابليت و قدرتي به او ميداد كه بتواند كشورش را از نيستي و زوال برهاند. حوادثي كه منجر به قيام رضاخان شد متعلق به تاريخ است. فقط ميگويم كه آنچه را هم كه سيد ضياءالدين طباطبائي به عهده داشت به خوبي انجام داد و محرك او هم خدمت به ايران بود ولي شايد بيش از آنچه لازم و يا مطلوب بود تظاهر به همگامي با سياست انگليس ميكرد. به حكم وجدان وظيفه خود ميدانم كه آنچه را كه شخصاً درباره رضا شاه ميدانم درج و ثبت نمايم و بايد بگويم كه شاه نه اين يادداشتهاي مرا خواهد ديد و نه از وجود آن كمترين اطلاعي دارد. بيم آن دارم كه تعبير و تفسير حوادث جهان و ايران همزمان با كودتاي رضاخان به آيندگان چنين به غلط وانمود كند كه رضاخان مهره شطرنجي بيش نبود كه در بازي دو حريف مقتدر روس و انگليس به لـه اين و عليه آن به كار رفت. چنين تعبيري به همان اندازه غلط است كه غيرمنصفانه. صحيح است كه برچيده شدن رژيم قاجار به دست رضاخان بدون كمترين ترديد و ابهامي به ضرر سياست روس و لهذا مورد استقبال و حمايت انگلستان بود ولي رضاخان آن روز و رضا شاه امروز مردي نبوده و نيست كه آلت دست سياست بيگانهاي شود و اطاعت محض و كوركورانهاي از آن نمايد. با كياست ذاتي خود رضاخان توانست حداكثر استفاده را از جريانات وقت به سود هدف شرافتمندانه خود بنمايد. نهايت بين سياست انگليس و آنچه منجر به كودتاي 21 فوريه 1921 گرديد يك نوع اشتراك و تصادف منافع و مصالح بود. بديهي است كه هرگاه در اثر انقلاب روسيه و وضع جهان پس از پايان جنگ بينالملل همكاري مصلحتي روس و انگليس دچار وقفه نميشد چه بسا رژيم فاسد و بيرمق قاجاريه به زندگي ننگين و ناسامان خود ادامه ميداد و برمنوال گذشته حقوق و منافع ايران تابع مقاصد دو دولت همسايه بود. قيام رضاخان زاييده و مخلوق مستقيم سياست انگليس نبود. صحيحتر آنست كه بگوييم در اين مرحله سياست انگليس در مناسبات خود با ايران چنين تشخيص داد كه صلاحش در اين است كه با آمال ميهن پرستانهاي كه رضاخان مظهر آن بود همگام شود. در جنگ استقلال آمريكا جرج واشينگتون از كمك نظامي فرانسه بهرهمند بود و اين مطلب يك سر سوزن از ارزش خدمات ميهنپرستانه سردار آمريكايي در راه ميهنش نكاسته است است. من در متن امور بودم و نيك ميدانم كه استقلال اسمي ايران در سالهاي قبل از كودتاي 1921 هر آن در خطر محو شدن بود. بلشويكها در روسيه فاتح بودند و قواي انگليس از خاك آن كشور به داخل ايران عقب نشيني كرده بود. تبليغات انقلابي در ولايات شمال و بهويژه گيلان به درجه خطرناكي رخنه كرده بود. صاحبمنصبان روسي قزاق در ايران كه روس سفيد و طرفدار رژيم تزاري بودند رفته رفته دچار دو دلي شده و باطناً آماده همكاري با انقلابيون بلشويكي و گرفتن قدرت به نفع روسيه بودند. در پايتخت لااقل هفده محفل مخفي بلشويكي مشغول فعاليت بوده و سالهاي رخوت و فساد ايران را به صورت مزرعه مستعدي جهت كشت دانههاي انقلاب در آورده بود. عجب آنكه احمدشاه مصراً مخالف طرح ژنرال ديكسون انگليسي كه هدفش پايان دادن به استقلا عمل لشكر قزاق بود ميبود. كلنل استارسلسكي فرمانده نيروي قزاق به شاه تلقين كرده بود كه طرح مذكور خشم و كينه روسيه را متوجه شخص احمدشاه خواهد كرد و اين جوان سست عنصر مرعوب فرمانده قزاق كه ضمناٌ ضامن جانش هم به شمار ميرفت شده بود. يكبار به اتفاق صارم الدوله نزد شاه رفتم و خطر احتمالي لشكر قزاق را متذكر شدم و يگانه پاسخ شاه اين بود كه روس و انگليس بالاخره با هم كنار خواهند آمد و او نميخواهد سپر بلا شود. رضاخان به من ميگفت كه اكثر افسران روسي قزاق مستعد همكاري با رژيم جديد كشورشان هستند و با توجه به فعاليتهاي مخفي و تبليغات انقلابي هر روز خطر بلعيده شدن ولايات شمالي و تهران نزديكتر ميشد. حتي در طي اقامت خود در پاريس هم شاه با استارسلسكي مكاتبه محرمانه داشت. پس از مراجعت به ايران شاه همچنان بي اراده و دو دل بود و باطناً خواهان ادامه موجوديت مستقل نيروهاي قزاق و نميخواست قبول كند كه اين نيرو تغيير ماهيت داده و به سرعت متمايل و وفادار به روسيه انقلابي ميباشد.
در اواسط ماه مه 1920 مأمورين اطلاعاتي انگليس از گيلان گزارش دادند كه قرار است ميرزاكوچك خان رهبر نهضت "جنگل" نخستوزير جمهوري شوروي گيلان گردد و سپسس كميته انقلابي سراسر ايران چند "جمهوري" ديگر را اعلام نمايد. جريان به احمدشاه گزارش شد و در عين ابراز نگراني و ترس شديد فاقد اراده بود كه قدمي بردارد و تنها هدف فوري و حياتي و مماتي اين سلطان قاجار اين بود كه مبالغي را كه مدعي بود در سفر اخير اروپا خرج كرده است خزانه مفلس و دريوزة ايران به او پرداخت نمايد.
انقلابيون نقشه دامنهداري را طرح كرده بودند كه آتش شورش و بلوار در مازندران و گيلان و قبائل لرستان و تركمن مشتعل شود و عمالشان زمام قدرت را به دست گيرند. جمهوري آذربايجان به رهبري دمكراتها در تبريز در شرف وقوع بود. در خلال اين احوال قرارداد 1919 معوق و بلااجرا مانده بود و مجلس وجود نداشت كه آن را تصويب و يا رد نمايد. وثوقالدوله جاي خود را به مشيرالدوله سپرد و شاه طماع هم علاوه بر مقرري محرمانه خود از انگليس كه به ماهي بيست و پنج هزار تومان بالغ ميشد سعي ميكرد عوايد فوري ديگري براي خود تأمين كند. نماينده وزارت خارجه بريتانيا معتقد بود كه كابينه مشيرالدوله سروصورتي به اوضاع داده است ولي آنچه را كه من به نايبالسلطنه هند گزارش دادم اين بود كه خانه ايران از پايبند ويران است و قرارداد 1919 هم فاقد ارزش و هرچه زودتر بايد به عنوان پيروزي براي ايران باطل و لغو شود. عزيمت و يا ماندن قواي نظامي بريتانيا در شمال ايران تحت مداقه و مرور بود و اين تدبير اتخاذ شد كه بهنام همكاري نزديك در مقابل خطر بلشويكها و انقلابيون محلي بهتر است قواي انگليس و قزاق با يكديگر وارد عمل شوند. اين طرح ژنرال Ironside ]آيرونسايد[ بود كه مانع از اقدام ناگهاني و قاطع لشكر قزاق به سود روسها گردد. در طي ملاقاتي درمنزل ارباب جمشيد در طهران رضاخان به من توضيح داد كه افسران روسي قزاق در حال جلب همكاري عدهاي از قزاق هاي ايراني هستند كه بهموقع مناسب و به بهانه حفظ و حمايت از جان شاه پايتخت را در تسلط كامل خود درآورند و آن را اشغال كنند. احمدشاه به هيچوجه حاضر نبود كه برعليه فرمانده روسي قزاق عملي انجام دهد و شايد يكي از دلايل اصلي اين بود كه كلنل استارُسلسكي مبالغ قابل ملاحظهاي از بودجه قزاق را برداشته و به شاه رشوه ميداد و اين جريان بر سفارت انگليس پوشيده نبود. در اين مرحله به دستور وزارت جهنگ در لندن و نايبالسلطنه هند همكاري نزديك ژنرال آيرونسايد و من آغاز گرديد. من براي نظارت رضاخان درباره نيروي قزاق اعتبار فراواني قائل بودم و سرانجام او را به Ironside معرفي كردم. Ironside همان خصالي را در رضاخان ميديد كه من ديده بودم و هر دو براي اين مرد احترام زيادي قائل بوديم. با تدابير زياد كلنل فرمانده و افسران روس لشكر قزاق را ترك گفتند و امور لشكر به دست فرمانده نيروهاي انگليس در شمال ايران اداره ميشد.
در پايان سال 1920 حكومت شوروي به طهران پيشنهاد قراردادي را نمود كه ظاهري بس فريبنده داشت و خط بطلان بر مزاياي حكومت تزاري در ايران ميكشيد ولي با لحني معصومانه و حق به جانب به روسيه اين حق را ميداد كه در صورت احساس خطر و تهديد از خاك ايران بتواند قواي نظامي به ايران اعزام دارد. اين قرارداد عامل و عنصر جديدي را به صحنه سياست ايران وارد نمود و مسلم بود كه بهتر است قواي انگليس هرچه زودتر ايران را تخليه كند كه دستاويزي به روسها داده نشود و كمال مطلوب اين بود كه حكومتي در طهران به روي كارآيد كه بتواند بر اوضاع مسلط گردد. رژيم قاجار سالها آزمايش خود را داده بود و جز ضعف و زبوني هنري نداشت. سال 1920 به پايان رسيد و در ژانويه 1921 بود كه شاه نغمه عزيمت از ايران را ساز داد و استدلالش اين بود كه تخليه ايران از قواي انگليس مفهومش تسلط بلشويكها و قتل اوست! من با اعتقاد كامل اظهار نظر كردم كه رفتن شاه از ايران نه تنها فاجعهاي به بار نخواهد آورد بلكه موهبتي است از سوي باري تعالي. درديده من احمدشاه مترادف بود با بي شهامتي و حرص و طمع و ادامه حكومت رژيم قاجار در ايران مترادف با سقوط جبران ناپذير اين كشور كه با اقدام جسورانه و به موقع رضاخان از خطر تجربه و هرج و مرج و بالاخره نيستي نجات يافت.
در چند سال گذشته كه رضا شاه بار سلطنت ايران را بر شانههاي فراخ خود حمل ميكند علاقهاش به پيشرفت و ترقي اين سرزمين صورت تعصب به خود گرفته و كوشش ميكند كه نظم نوين سياسي و اجتماعي برقرار كند. من خوشوقتم كه شاه از حد و اندازه عقبافتادگي ايران نه تنها نسبت به ممالك اروپايي بلكه نسبت به ژاپن و هند و تركيه هم اطلاع دقيق ندارد والا رنج و غصه فراواني روح حساسش را فرا ميگرفت. اين روزها كه به خدمتش بار مييابم كم حوصله و گرفته است از اينكه سرعت جريان كارها كمتر از حد دلخواه اوست. احياي ايران براي رضا شاه شهرت ارضاءناپذيري است و اگر ميتوانست وجب به وجب ايران را با دست خود آباد ميكرد. با مردم عادي كه خود از ميان آنها برخاسته است همدردي فراوان دارد ولي با كساني كه مشاغل مسئول كشوري و لشكري داشته ولي منشاء خدمتي نيستند داراي ژن نفرت و كينه و حتي خشونت و بيرحمي است. تربيت نظامي رضا شاه را متقاعد كرده است كه بدون رعايت انضباط شديد در شئون مملكت كاري به ثمر نميرسد. باز بيم آن دارم كه مورخين ايراني شدت عمل شاه را نسبت به كساني كه مستحق آن هستند به سنگدلي و شقاوت سوءتعبير نمايند و حال آنكه در زير اين صورت مردانه و سخت قلبي پر از احساسات ميطپد. رضا شاه مردم ايران را ميشناسد و ميداند كه هرگاه انضباط و سختگيري را كنار گذارده و با ملايمت و نرمي با مرئوسين رفتار نمايد ابهت خود و مقام منيعش را از دست ميدهد و به قول ايرانيان نميتواند زهرچشم بگيرد. او به اشخاص رو نميدهد ولي آنجا كه اراده كند ميتواند ابراز ملاطفت نمايد.
هنگامي كه اين سطور را مينويسم رژيم اتوكراسي در ايران برقرار است و قدرت به تمام معني كلمه در دست رضا شاه ميباشد. او اين قدرت مطلق و بلامنازع را صرفاً براي به جلو راندن ايران ميخواهد. برخلاف پُركنسولهاي رُم رضا شاه قدرت را براي تجلي آن نميخواهد و برخلاف سزار و اُكتاويوس زماني شمشير نميبندد و زماني سَرُنگ (Sarong) به تن نميكند. او هميشه كسوت سربازي به تن دارد. ادعاي نيمه خدايي و شبهخدايي ندارد و متظاهر به اين نيست كه قانونگزار الهي است براي مملكت خود. او ميخواهد كه رخوت و ركود روحي و جسمي ايرانيان جاي خود را به كار و فعاليت و هوشياري و آگاهي ملي بدهد. ثناگويان و مداحان حرفهاي حس تحقير دروني شاه را به خود جلب مينمايند ولو اينكه مدح و ثناي سلاطين از سنتهاي ايران است و رضا شاه هم چارهاي ندارد جز اينكه در مراسم رسمي تاحدي آن را تحمل كند.
رضا شاه از كساني كه مذهب را وسيله سودجويي شخصي و جاهل و خرافاتي نگاه داشتن مردم قرار ميدهند بيزار است. من به تفصيل برايش شرح دادهام كه طبقه علماء و آخوندها و ملاها چگونه در گذشته نه چندان دور آماده حتي وطن فروشي بودند. عدهاي از آنها رسماً استدلال ميكردند كه بلشويزم يعني اسلام! و البته در ازاء اين تفسير پاداش مالي دريافت ميكردند كه جهت مقابله با آن علما و مجتهدين عراق پول گزافي گرفتند كه بر عليه مرام بلشويزم فتوا دهند! علما بهطور كلي ميخواستند كه جيبشان پر شود و تسلطشان بر مردم پايدار بماند و هميشه بر چند بالين سر مينهادند. در تاييد نظرم جريان واقعي ذيل را براي رضا شاه تعريف كردم: ـ "در اوائل ژانويه 1913 مأمور سياسي انگليس در تبريز به سفارت انگليس در طهران گزارش داد كه طبق قول و قرار قبلي علماء و مجتهدين تبريز تلگرافي به طهران كرده و از كابينه مصراً خواسته بودند كه نايب السلطنه نبايد به ايران بازگردد. مأمور سياسي با تعجب افزوده بود كه همين آقايان علما خواستهاند كه سعدالدوله زمان دولت را به دست گيرد و بختياريها را از كار بركنار كند و مأمورين گمركي بلژيكي هم از ايران اخراج شوند. درخواست مربوط به نايب السلطنه طبق انتظار بود و براي آن سفارت پول كافي به آقايان پرداخت كرده بود ولي تقاضاهاي ديگر غيرمنتظره و تعجبآور بود. شخصاً به تبريز رفتم و احتياطاً از پكلُوِسكي نماينده سياسي روس در طهران نامهاي براي كنسول روس در تبريز گرفتم كه با من همكاري كند. كاشف به عمل آمد كه آقايان علماء و روحانيون از مأمورين انگليسي پول گرفتند كه نايب السلطنه به ايران بازنگردد و از ما مأمورين روسي (كه رسما با انگليس در ابقاي بلژيكيها موافقت كرده بودند!!) پول گرفتند كه اخراج بلژيكيها را بخواهند، از شجاعالدوله حكمران آذربايجان پول گرفتند كه برله سعدالدوله و عليه بختياريها اقدام كنند و تازه پس از همه اينها كشف كردم كه با سپهدار هم مشغول معامله بودند كه در صورت دريافت پول لازم بر عليه شجاعالدوله فتواي مذهبي دهند!" خوب به خاطر دارم كه در پايان اين داستان رضا شاه چندبار اين كلمات را ادا كرد "قحبه هاي بي همه چيز". براي شاه گفتم كه چگونه در شهر مقدس مشهد و در سايه هاي گنبد امام رضا [ع] آخوندها با مسافرين و زوار تماس ميگرفتند و بدون هيچ شرم و حيايي موجبات عيش و لذات جنسي آنها را فراهم ميكردند و زنهايي در اختيار داشتند كه با قراردادهاي چند روزه و يا يك روزه به ازدواج مردان ذيعلاقه درمي آوردند و به اين زن هاي نادان تلقين ميكردند كه اين كار ثواب دارد و موجب رضايت ائمه اطهار است! و به مردان ميگفتند كه زيارت آنها هنگامي قبول است كه خود را از بار شهوت جنسي سبك كنند و به عبادت بپردازند! در همه جا اشتغال به اين عمل به نام زشت و مشخص خود ناميده ميشود ولي آقايان علما به همكاران مذهبي خود اجازه ميدادند كه با عمامه و عبا به آن اشتغال ورزند! اذعان دارم كه در ميان روحانيون ايران افراد شرافتمند و ايران دوست هم هستند كه خود افتخار دوستي و مصاحبتشان را داشتهام ولي اين عده انگشت شمار را نميتوان نمونه واقعي جامعه روحانيت ايران دانست شايد براي خاطر تقويت و تسكين وجدان بود كه رضا شاه از من ميخواست كه به دقت عواقب ايران برانداز نفوذ و مداخلات موبدان را در دربار ساسانيان برايش تعريف كنم. تعجب نميكنم اگر مورخيني مجهز با اطلاعات سطحي و دست دوم رضا شاه را مخالف دين بدانند استنباط من اين است كه او به خدا معتقد ولي در مذهب متعصب و خشك نيست.
يازده سال تمام را در ميان عشاير و قبائل مختلفي كه در محدوده جغرافيايي ايران سكونت دارند به سر برده بودم. آنچه را كه درباره آنها از زبان و نژاد و مشتقات عشيرهاي و سلسله مراتب و طبقه بندي ايلخاني و خاني و مناسبات خوب و بد آنها با يكديگر و روابطشان با دول بيگانه ميدانستم با ذكر جزئيات و موبهمو براي رضا شاه گفتهام. هدف او اين است كه روزي قبائل ايران خود را واقعا ايراني بدانند و در حقوق و هم چنين مسئوليتهاي اجتماعي و سياسي سهيم باشند. در رژيم فعلي جايي براي حكومتهاي غيررسمي و خودمختار محلي وجود ندارد. نظر قاطع من اين است كه ادامه قدرت خوانين به هر فرم و صورتي كه باشد با قدرت حكومت مركزي و استقلال ايران مباينت دارد. اين قدرتهاي محلي بايد بكلي برچيده و در صورت لزوم قلع و قمع شوند. بكرات شاهد آن بودم كه چگونه وفاداري خوانين به جهتي جلب ميشد كه نفع شخصي و مادي آنها را بيشتر تأمين كند و در ازدياد زور آنها مؤثر باشد. اجنبي يا ايراني بودن منبع فيض برايشان عليالسويه بود. حتي ميديدم كه چگونه روابط خود را با مأمورين سياسي خارجي به رخ قبيله و عشيره خود ميكشيدند و به آن مباهات ميكردند.
تجربه من نشان داد كه تمايل و استعداد ذاتي خيانت به ايران در قبائل قشقايي بسيار زياد است و به هيچوجه پايبند اصولي نيستند. بختياريها برخلاف آنچه ظاهرشان نشان ميدهد سست عنصر و وفاداري شان مدام دستخوش نوسانات سياسي زمانه است. اكراد كه از لحاظ نژادقومي ايراني هستند بايد تحت مراقبت دائمي سياسي باشند زيرا كه كمتر از دوميليون كرد در خارج از سرحدات ايران بوده و ميتوانند آلت دست دول ذينفوذ و علاقه[مند] قرار گيرند و به همين جهت است كه هم اكنون تعدادي از مأمورين انگليسي با مطالعه زبان و عادات و رسوم اكراد در ميان آنها خدمت ميكنند. تراكمه كه نژاداً تاتار هستند نيز چندان قابل اعتماد نبوده و مأمورين روسي در ميان آنها در هر دو سوي مرز ايران به سر ميبرند. عشيرههاي كوچك بيشتر راهزن هستند تا چيز ديگر. در جنوب قبائل عرب هم غيرايراني هستند و هم خود را غيرايراني ميدانند و با توجه به وضعي كه در مسُپتيميا (عراق) وجود دارد بايد به هر تدبيري شده اين اقليت عرب حل شده و موجوديتش را از دست بدهد. در سال 1912 مأموريت يافتم كه به جدال و مراقعه بين خوانين بختياري و شيخ محمره بر سر اينكه آيا شوشتر و دزفول بايد در حيطه قدرت بختياريها باشد و با شيخ رسيدگي كنم. سرانجام با مذاكره با شيخ از يكطرف و سردار جنگ ايلخاني بختياري از سوي ديگر موافقتنامهاي تنظيم شد و بنا به اصرار و خواهش طرفين امضاء كننده در كنسولگري و دفتر نماينده سياسي انگليس در محمره و بوشهر درج و ثبت شد كه رسميت پيدا كند. اصولاً مداخله حكومت مركزي قاجار در اين امور مطرح نبود!
از لحاظ تعريف سياسي رضا شاه اتوكرات است و اينكه در ايران ظواهر سيستم پارلماني به چشم ميخورد ناقض اين حقيقت نيست زيرا تركيب مجلس با نظر و تصويب نهايي شاه است و نه انتخاب مردم و رضا شاه نيازي ندارد كه مجلس را به توپ ببندد. بدون اينكه شايد خودش متوجه باشد رضا شاه داراي سليقهاي است كه قرنها پيش افلاطون آن را نوع پسنديدهاي از حكومت ميدانست و عبارت بود از تأمين امنيت و برابري در مقابل قانون و راهنمايي مردم در جهت آمال ملي. رضا شاه با اشتياق و بيصبري ميخواهد كه جوانان ايراني هرچه زودتر به علوم و فرهنگ امروزي اروپا آشنا شده و در پيشرفت ايران نقش فعالي داشته باشند. هم اكنون گروههايي از طرف شاه به اروپا اعزام شدهاند.
بدبختي اصلي ايران و بهخصوص در دو قرن اخير اين بوده است كه رژيم استبداد و قدرت مطلق توسط سلاطيني اعمال ميشد كه ضعيف النفس و فاقد آمال و آرزوهاي ملي براي ايران بودند. قدرت مطلق آنها بين نزديكان و درباريان توزيع ميشد و كار به جايي ميرسيد كه فراشباشيها بر مردم بيچاره تسلط داشتند و بنام و براي اربابان خود يعني شاهزادگان و رجال قاجار اخاذي ميكردند. حكمرانان ولايات هم از درآمدهاي نامشروع خود سهمي به شاه ميدادند و سفره خود را رنگينتر و حسابهاي شخصيشان در بانك شاهي و يا محل ديگر روزبهروز فزوني مييافت. خزانه دولت دائماً خالي و دست تكدي به سوي روس و انگليس و بانكهاي آنها و يا شركت نفت دراز بود. رجال بي حيثيت قاجار تهديد ميكردند كه اگر به آنها پول نرسد يا استعفاء ميدهند و يا در كنسولگري بست مينشينند تا خواهش آنها اجابت شود! ارباب جمشيد سرمايهدار و بانكدار و دوست قديمي من كه بعدها فرزندش داماد من شد برايم حكايت ميكرد كه چگونه محمدعليشاه و خانوادهاش براي لهو لعب خود از تجارتخانه جمشيديان مبالغ هنگفتي پول قرض ميكردند و سرانجام عدهاي از تجار و ملاكيني كه مستغني از "حسن نيت" دربار ايران نبودند اين قروض را از جانب شاه پرداخت مينمودند. روش سياسي اين رجال فاسد اين بود كه خود را به رنگ و بوي مصالح دو دولت بيگانه تطبيق داده و اين زبوني را كياست و سياست نام گذارند. باطناً خوشنود بودند كه ده هزار سرباز و قزاق روسي در شمال ايران و سربازان هندي در جاسك و بوشهر و ناوهاي جنگي انگليس در اختيار مأمور سياسي در بوشهر بود كه هرگونه وطن فروشي آنها را جامه "تسليم و رضا" در مقابل نيروي عظيم دول مقتدر روس و انگليس بپوشاند. من به ايرانيان گفته و ميگويم كه تطميع دول بيگانه فقط در مواردي مؤثر است كه آمادگي و استعداد خودفروشي و وطنفروشي وجود داشته باشد و در اينصورت ننگ و نفرين بر خودفروشان است و نه خريداران بيگانه آنها كه هدف و نظرشان تأمين منافع ملي خود ميباشد. بوده و هستند ايرانياني كه جان خود را عالماً و عامداً فداي اصول ميهنپرستانه خود نمودند و از آنجمله صنيعالدوله و ملك المتكلمين. من وقوف كامل دارم كه نهضت آزاديخواهي هند و تلاش رهبران آن موجب تكريم و احترام همان مأمورين انگليسي است كه براي حفظ سروري خود ناچار به مقابله و سركوب كردن آن هستند.
صحبت از قدرت مطلق كردم. امروز اين قدرت مطلق را رضا شاه رأساً و با حس مسئوليت نسبت به وظايف خطير سلطنت در راه اعتلاي ايران اعمال مينمايد. ديگر وزراء و حكام و مسئولين امور چشمشان به دستورات صادره از دربار شاه است و از مأمورين بيگانه كسب تكليف و راهنمايي نميكنند. قدرت و نفوذ واقعي در رضا شاه متمركز است و از او ناشي ميشود. مأمورين بيگانه هم دست از مداخلات ديرين كشيده و نيك ميدانند كه تكرار آن براي رضا شاه غيرقابل تحمل و منافع مشروع و مناسبات بين كشورشان و ايران را به مخاطره خواهد انداخت. ولي افسوس كه هنوز اين تغيير رو به رجال ايراني از ترس جان است تا از روي اعتقاد و ايمان شايد يك قرن بايد سپري شود كه ايرانيان صاحب عزت نفس سياسي واقعي شوند و قبول كنند كه در سرزمين خود بايد صاحب اختيار شوند. يكي از اشكالات عمده اين است كه با مختصر معلومات و اطلاعات ناقص از اوضاع جهاني ايرانيان خود را به رموز و اسرار سياست دول اروپايي و بهخصوص روس و انگليس آگاه دانسته و نتيجه ميگيرند كه آنچه در ايران ميگذرد و يا خواهد گذشت نتيجه تصميماتي است كه بيگانگان گرفته و اتخاذ خواهند كرد. با قدرت تخيل و سياست باقي به اطراف خود مينگرند و براي هر امر نسبتاً سادهاي هزاران كاسه ميبينند كه در زير هر يك نيمكاسهاي است! بديهي است كه اين روحيه يأس و حرمان تاحد زيادي زاييده چند قرن مداخلات بيگانگان در امور ايران و روش تسليم و رضاي سلاطين و رجال ايران در مقابل آن ميباشد كه به صورت خو و طبيعت ثاني درآمده است. ولي قدر مسلم اين است كه اين ملت كهنسال كه هم مزه سيادت و سروري چشيده و هم از عبوديت در مقابل قدرت ديگران بيتجربه نيست قابليت و استعداد زاتي آن را دارد كه با راهنمايي و رهبري حرمت از دست رفته را باز يابد ]،[ ولي مگزار خوشبين بوده و تصور كنيم كه اين تحول رواني يك شبه انجام خواهد شد. هنوز رضا شاه هم نتوانسته است سطح اخلاقي هموطنانش را كه دچار انحطاط شده به ميزان محسوسي بالا ببرد. در هندوستان مردم كوچه و بازار سربازان و حكمرانان انگليسي را ميبينند كه بر سرشان آقايي ميكنند و براي مقابله با آن نهضت آزاديخواهي هند و حزب كنگره عرض اندام ميكند ولي در ايران تا همين ده سال اخير ايرانيان نفوذ انگليس را حاكم و حاضر در همه جا دانسته ولو اينكه نه سرباز انگليسي و نه حكمران انگليسي به چشم نميخورد. خوب ياد دارم كه روزي دوست مشفقم حسينقلي خان نواب كه حزب مليون را رهبري ميكرد. با يأسي فراوان به من چنين گفت: "اردشيرجي، من حزب را رها خواهم كرد زيرا همان كساني كه به وطن پرستي آنها ايمان داشتم در جلسات علني دم از وطن و آزادي ميزنند و بعداً به طور محرمانه و يك يك از من ميپرسند كه راهنمايي و نظر سفارت را براي مذاكرات بعدي به آنها بگويم" هنوز دوستان ايراني من گاندي و حزب كنگره را بازي سياسي انگليس تصور ميكنند و در قبال اصرار و توضيح من كه نهضت آزاديخواهي هند واقعي و اصيل است چشمك ميزنند و مرا ملامت ميكنند كه ايراني تيزهوش را فريب ميدهم! برخلاف عقيده من رضا شاه تصور ميفرمايد كه ديگر آن روحيه عدم اعتماد به نفس گذشته از ميان ايرانيان رخت بربسته است. شك نيست كه نسبت به ده سال قبل بر حيثيت ايرانيان افزوده شده است ولي به شاه عرض كرده و شايد خاطرش را رنجانيدهام كه مبادا باور فرمايد كه روح خدمت به ايران و امانت و صداقت بهكلي جاي خيانت و فسق و فجور گذشته را گرفته است. زيرا كه بدبختانه اينطور نيست.
ميترسم كه روزي مورخين تحولات شگرف ايران را به دست رضا شاه سطحي و فاقد اساس و عمق بدانند. جواب من به اين اشخاص اين است كه به خاطر داشته باشند كه رضا شاه مانند طبيب حاذق و دلسوزي به مداواي بيماري پرداخت كه جهان او را در حال نزع ميدانست ولي امروز بر پاهاي خود استوار است ولي دور از انصاف است كه انتظار داشته باشيم كه همان بيمار جسمي و رواني ديروز ناگهان قهرمان اخلاق و گلادياتور امروز شود.
گاهي از خود ميپرسم كه مبادا خود شاه هم كه تماس سابق را با مردم ندارد درباره ثبات و استحكام اخلاقي آنها دچار اشتباه و خوشبيني شود و بيش از آنچه واقعيت حكم ميكند آسوده خاطر گردد. رضا شاه تا حد قدرت خود سعي دارد به كشورش خدمت كند. آنان كه اطلاعي از جريانات پشت پرده راهآهن بغداد از سال 1907 به بعد دارند ميدانند كه انگلستان اجازه نميداد كه خطوط مواصلاتي دسترسي به هندوستان و مناطق نفوذش در ايران را تسهيل نمايد و در زمان رضا شاه هم هنوز اين اصل سياسي و سوقالجيشي موردنظر بود ولي چنانكه اشاره كردم قدرت دول بزرگ هم در مقابل مرداني چون رضا شاه نرمش و انعطاف را بر جبر و تحميل ترجيح ميدهد و اين حقيقت را قبول ميكند كه هدف رضا شاه تأمين مصالح ايران است كه نبايد تابع منافع ديگران شود.
ايران هنوز مستعد قبول تلقينهاي سياسي است كه از آن سوي مرز و خاصيت غيرايراني داشته باشد و نبايد آني غافل بود كه افكار انقلابي كنوني روسيه به ميزان وسيعي از سرحد ايران بگذرد. من به عرض شاه رسانيدهام كه خطر موقعي جدي خواهد شد كه مسكو از گرفتاريهاي داخلي آسوده و متوجه كشورهاي همجوار شود. از جمله مطالعات دائمي من در سي و هشت سال گذشته هدفهاي سياسي و سوقالجيشي روسيه در ايران بوده است. به جبر موقعيت جغرافيايي دو كشور و عدم توازن قدرت نظامي آنها لااقل پارهاي از اين هدفها از لحاظ روسيه دائمي و غيرقابل تغيير است بدون توجه به اينكه در مسكو حكومت تزاري باشد و با حكومت ديگري براي اطمينانهاي روسيه به ايران هم ارزش چنداني قائل نيستم. روسها به مراتب بيش از انگليسها اين خو و خميره را دارند كه در حصول مقاصد خود نهايت خشونت را اعمال و هر قراردادي را لگدمال كنند بدون اينكه حتي براي يك لحظه دچار ملامت وجدان گردند. در دوره قاجاريه دوستان تزاري سلاطين قاجار مخالفين ايراني را علناً دستگير و به روسيه تبعيد ميكردند و اجازه بازگشت به ايران را تا اجازه شاه به آنها نميدادند. هم اكنون قرائني در دست است كه روسيه از افكار انقلابي به عنوان حربه بر عليه رژيم استبدادي و اتوكراسي ايران استفاده خواهد كرد. عجيب آنكه در بيست و پنج سال قبل نهضت مشروطيت كه من در آن نقش فعالي داشتم برعليه استبدادي قيام نمود كه مورد پسند كامل سن بترزبورگ بود و لهذا مورد حمايت انگلستان قرار گرفت.
ايران در موقعيت و وضع جغرافيايي است كه هميشه موردنظر و طمع دول نيرومند قرار خواهد گرفت ولي ايرانيان با قوه اعتماد به نفس و ثبات اخلاقي و حس غرور ملي ميتوانند آزادي خود را حفظ كنند. من اكنون افق سياسي ايران را روشن ميبينم و هرچه هندوستان به سوي احراز مقام Dominion (دمينيون) در امپراطوري بريتانيا پيش رود به سود ايران است. جنگ بينالملل آمريكا را به اروپا كشاند و من به عنوان يك طلبه تاريخ اطمينان دارم كه آمريكا با منابع دست نخورده و ملتي جوان نميتواند خود را از جريانات سياسي جهان بر كنار دارد. به تعبير واقعي تاريخ خاصيت قدرت اعمال آن است و قدرت راكد كمتر ديده شده، تطويل نفوذ و قدرت در مقياس جهاني هدف آن چيزي است كه آن را به ابهام "سياست" ميخوانيم و داستان همه امپراطوريهاي گذشته همين كوشش در ابقا و ازدياد قدرت بوده است كه اغلب منجر به زوال آن گرديده. در يازده سال قبل وزارت خارجه انگليس طرحي را عنوان نمود كه طبق آن منافع بازرگاني آمريكا در ايران و بهخصوص در نفت احتمالي شمال ايران ترغيب شود و فلسفه اين طرح آن بود كه بريتانيا و آمريكا توأماً بهتر خواهند توانست در مقابل روسيه منافع بازرگاني خود را حفظ كنند. اين طرح مسكوت ماند ولي روزي به مرحله عمل درخواهد آمد و شامل علائق و مصالح سياسي نيز خواهد شد و به سود ايران خواهد بود.
شناسايي و دوستي با رضا شاه بزرگترين افتخار زندگي من است. ايرانيان بدانند كه رضا شاه عمر دوباره به ايران داد و فرصتي را در اختيار ايرانيان گذاشت كه به خود آيند و به صورت مردمي آزاد با تاريخ و فرهنگ درخشان در عرصه گيتي عرض اندام كنند. اين بر ايرانيان است كه خود را مستحق فرصتي سازند كه رضا شاه به آنها داده است.
اردشير
نوامبر 1931[پايان نقل قول]
اين رسالة شيواي اردشيرجي، كه در توجيه يكي از فاسدترين ديكتاتوريهاي معاصر جهان نگاشته شده، از زاوية آرايش نارواييها و پرداخت پلشتيها رساله شهريار ماكياولي را به خاطر ميآورد. اردشيرجي انگليسي نيست. او يك آسيايي استعمار زده است. ولي بهقول آلبرممي چنان در شخصيت استعمارگر مستحيل شده كه شايد بهتر از بسياري از انگليسيها فرهنگ آنان را جلوهگر ميسازد. در زبان انگليسي واژهاي بهنام humbug وجود دارد كه رفتار با گفتار خدعهآميز براي جلب نظر مساعد ديگران معني ميدهد. در فرهنگ سياسي غرب واژه humbug به عنوان دورويي و رياي ذاتي فرهنگ انگليسي شناخته ميشود. كني زيلياكوس، نويسنده و سياستمدار انگليسي، درباره اين فرهنگ چنين ميگويد:
[شروع نقل قول]تحقير منطق توسط انگليسيها سبب ميشود كه غالباً در ذهن آنان دو انديشه ناسازگار بهطور همزمان پديد شود: يك انديشه اخلاقي كه شالودة گفتار و احساس آنها را تشكيل ميدهد و يك باور عملي كه بنياد كردار آنان است. اين دو گانگي انديشه را اروپاييان ساكن قاره غالباً ساده ميكنند و آن را "دورويي انگليسي" مينامند، حال آنكه نتيجة عملي اين "دورويي" با دورويي معمولي تفاوت دارد. زيرا گذر از خود فريبي ناآگاهانه به دورويي عامدانه را بسيار آسان ميسازد. [پايان نقل قول]
ادامه دارد
"ويژه نامه 30 سالگي انقلاب اسلامي " در خبرگزاري فارس
انتهاي پيام/
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد
شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
تازه های کتاب