رمانها و بازتابهاي تحولات اجتماعي
خبرگزاري فارس: رماننويسي جريان روشنفكري بعد از ظهور و تثبيت جايگاه خود به عنوان بخشي از انتقالدهندگي تجددگرايي و فرهنگسازي كه با پشتوانه عوامل سياسي (فراماسونرها، احزاب لائيك، فرقههاي بهايي، صهيونيستي) و دربار با اسلامستيزي همراهي ميشد.
پيش گفتار
در بخشي كه رويكردهاي رمان و داستان كوتاه را پيش رو خواهيم داشت، انكار ضرورتهاي تبادل فرهنگي منظور نظر نيست بلكه درست عوارض مصرفگرايي يك طرفه و عواقب زيانبار آن بررسي ميشود. در بخشهاي پيشين هنر ديني (البته از ديدگاه مسيحيت تولستوي) را مرور كرديم. در دامنهاي گستردهتر و البته با واقعبيني بيشتر و با نيم قرن فاصله زماني جديدتر سطوري از بيان و ديدگاههاي انديشمند هنر ديني ديگر "تي. اس. اليوت" را مرور ميكنيم كه آنچه او براي اروپا به عنوان هشدارها و ضرورتها بر ميشمارد، براي ملت ما و مردمي چون ما با ويژگيهاي فرهنگي غالب نيز حائز اهميت است.
ديدگاههاي اليوت "درباره فرهنگ" بازنگري شده به سال 1968 است: ".... اولين فرض مهم اين است كه هيچ فرهنگي نتوانسته مستقل از يك مذهب پديدار شود و گسترش يابد. بسته به نظر ناظر، چنين مينمايد كه فرهنگ محصول مذهب، يا مذهب محصول فرهنگ است. ص 11" اليوت در توصيف شرايط و رعايت التزامها در سخنراني بريا آلمانيها و با مخاطب ساختن كل اروپاييها ادامه ميدهد: "... نيروي عمده در ايجاد فرهنگي مشترك بين ملت هايي كه هر يك از آنها داراي فرهنگ متمايز خودش است، نيروي مذهب است. خواهش ميكنم، در اين مرحله، به اشتباه درباره منظور من پيشبيني نكنيد. اين گفتار مذهبي نيست، و من در صدد تبليغ كسي نيستم. فقط حقيقتي را بيان ميكنم. چندان نگران آيين عشاء رباني مؤمنين مسيحي امروز نيستم. در باره ي سنت مشترك مسيحيتي صحبت ميكنم كه اروپا را به اين صورت كه هست ساخته، و درباره عناصر مشترك فرهنگي كه اين مسيحيت مشترك با خود آورده. اگر آسيا فردا به دين مسيحيت بگرود، به موجب اين كار بخشي از اروپا نميشود. در مسيحيت است كه هنرهاي ما تكامل يافته است، در مسيحيت است كه قوانين اروپا - تا اين اواخر - ريشه دوانده است. و در برابر پس زمينهي مسيحيت است كه همه ي انديشههاي ما معني مييابد: يك فرد اروپايي ممكن است به كيش مسيحي ايمان نداشته باشد، و با اين همه هر آنچه را كه ميگويد، و ميسازد، و انجام ميدهد، همه از ميراث فرهنگي اروپايياش سرچشمه خواهد گرفت و مفاهيم آنها وابستهي همين فرهنگ خواهد بود. فقط يك فرهنگ مسيحي ميتوانست يك ولتر يا يك نيچه تحويل دهد. من بر اين اعتقاد نيستم كه فرهنگ اروپايي ميتواند پس از نابودي كامل كيش مسيحي به حيات خود ادامه دهد. و من، نه فقط به خاطر اين كه خودم يك مسيحي هستم، بلكه به عنوان يك پژوهشگر زيستشناس اجتماعي، به اين مسئله ايمان دارم. اگر مسيحيت از دست برود، تمامي فرهنگ ما از دست خواهد رفت. آنگاه بايد از اول شروع كنيم... ص 152" ... حال بديهي است كه يكي از جنبههاي وحدت فرهنگي مدت مردمي است كه با يكديگر زندگي ميكنند. به يك زبان واحد صحبت ميكنند: چون صحبت به يك زبان واحد به اين مفهوم است كه تفكر، احساس، و عواطف اين مردم نسبتاً متفاوت از مردمي است كه به زبان ديگري سخن ميگويند. ولي فرهنگهاي مردم مختلف بر يكديگر اثر ميگذارد: چنين به نظر ميرسد كه در جهان آينده هر قسمت از جهان قسمتهاي ديگر را زير تأثيري قرار خواهند داد. پيشتر اظهار داشتهام كه فرهنگهاي كشورهاي مختلف اروپا در گذشته از تأثيري كه روي يكديگر گذاشتهاند نفع بسيار زيادي عايدشان شده است. اظهار داشتهام كه فرهنگ ملي كه به اختيار خود را منزوي ميكند، يا فرهنگ ملي كه تحت شرايطي كه قادر به نظارت مستمر بر آن نيست از فرهنگهاي ديگر جدا شده است. از اين انزوا صدمه ميبيند. همچنين، آن كشوري كه پذيراي فرهنگي از خارج ميشود، بيآن كه چيزي داشته باشد كه در عوض بدهد، و كشوري كه هدفش اعمال فرهنگاش بر كشور ديگر است، بي آنكه بخواهد چيزي در عوض بپذيرد، هر دو از اين نبود داد و ستد صدمه خواهند ديد... صفحههاي 151 - 150" با مروري بر گفتههاي الي (آمريكايي - انگليسي) كه جايگاه توجه بر ريشههاي فرهنگي (ملي - اسلامي) را تشريح ميسازد بازتابهاي رماننويسي در ادبيات معاصرمان را از نظر ميگذرانيم. همان استقلال، تقويت تفاهمها، حفظ ويژگيها كه اليوت برميشمارد در قطب ديگر جهان - در همسايگي اروپا - براي مسلمانان، به ويژه براي ايرانيها نيز محترم شمردني و عمل كردن به آن است. اليوت در بخش ديگري ميگويد: "... اشاره كردن به خسارتي كه در فرآيند گسترش سلطهطلبي به فرهنگهاي محلي وارد شده به هيچ وجه در حكم ادعانامهي خود امپراتوري نيست، آن گونه كه مدافعين زوال امپراتوري خيلي زياد مايلند به آن اشاره كنند. در واقع، اغلب همين مخالفين امپراتوريها هستند كه، به خاطر آزاديخواه بودنشان، خشنودترين معتقدين برتري تمدن غربياند، و در همان حال چشمان خود را روي منافعي كه توسط امپراتوريها اعطا شده و روي صدمهاي كه از طريق نابودي فرهنگ بومي وارد آمده بستهاند. به عقيده چنين هواخواهاني، ما كار خوبي ميكنيم كه به تمدن ديگري حمله ميكنيم، افراد آن تمدن را به تمهيدات ابداعي خود، يعني نظام حكومتي، آموزش، قانون، طب و ماليهي خود مجهز ميسازيم، آنها را ترغيب ميكنيم آداب و رسوم خود را خوار بشمرند و در قبال خرافات مذهبي و صنفي، روش روشنگرانه اتخاذ كنند - و بعد آنها را ترك ميكنيم تا در ته چاهي كه برايشان كندهايم، دست و پا بزنند. قابل توجه است كه شديدترين انتقاد، يا حمله، از سلطهطلبي بريتانيا اغلب از نمايندگان جوامعي به گوش ميرسد كه شكل ديگري از گسترش را كه منافع مادي به بار ميآورد و تأثيرات فرهنگ را توسعه ميدهد گرايش آمريكا به اين بوده است كه شيوهي زندگي اش را عمدتاً در روند تجارت اعمال كند. از طريق پديد آوردن تمايل به كالاهايي كه عرضه ميكند. حتي پستترين مصنوع مادي، كه محصول و نماد تمدني خاصي است، ناقل فرهنگي است كه از آن حاصل شده: در اينجا به طور ويژه فقط از آن كالاي با نفوذ و اشتعالپذير يعني نوار فيلم ذكري ميكنم، و بدين سان گسترش اقتصاد آمريكا ميتواند در عين حال، به شيوه ي خود، عامل از هم پاشيدگي فرهنگ هايي باشد كه با آنها تماس مييابد... صفحه 110"
دوره معروف "بازگشت ادبي" به موازي با وابسته شدن به غرب در تمام زمينهها بوده است. جايي كه انقطاع فرهنگي بروز ميكند و در ادامه واردات از خارج به ايران با تلفيق بومي (دو قرن اخير) به محصولاتي (شبه مدرن، شبه روشنفكري) منجر ميگردد.
1 - دهه چهل و پنجاه
رماننويسي جريان روشنفكري بعد از ظهور و تثبيت جايگاه خود به عنوان بخشي از انتقالدهندگي تجددگرايي و فرهنگسازي كه با پشتوانه عوامل سياسي (فراماسونرها، احزاب لائيك، فرقههاي بهايي، صهيونيستي) و دربار با اسلامستيزي همراهي ميشد. بعد از نسل اول (صادق هدايت، بزرگ علوي، محمدعلي جمالزاده) از دهه چهل با نسل دوم نويسندگان داستاني گامهاي بلندتري برداشت. صادق چوبك، بهرام صادقي، غلامحسين ساعدي، احمد محمود، هوشنگ گلشيري، محمود دولتآبادي و... با داشتن تجربه نسل اول و همچنين بيشتر شدن آثار ترجمهاي كه عموماً توسط جريان روشنفكري همگون همراهي ميشود در ترويج ايدههاي غربگرايي (اعم از سوسياليستي، ناتوراليستي و سمبليك) شتاب بيشتري در نثر آثارشان تجلي يافت. در حالي كه حكومت بعد از كودتاي آمريكايي 28 مرداد 1332 آمريكا و ديگر سردمداران امپرياليستي را حاكم هستي جامعه ايراني گردانده بود، اين نويسندگان در آثار خود همچنان به اسلام و سنتهاي فرهنگي مردم ايران ميتاختند و با بهانه رئاليسم انتقادي، طنز، هجو و آموزش هر يك در آثارشان به ادامه تهاجم فرهنگي پاي ميفشردند. نه با حكومت كودتا خود را طرف مقابل مييافتند و نه با استقرار استعمار نو در قالب فعاليتهاي اقتصادي، نظامي، پليسي و فرهنگي كاري داشتند. گويي امر واجب و فراموشناشدنيشان حمله به ارزشهاي اخلاقي، اسلامي ترجيعبند فعاليتهايشان بود. تنها تفاوتهاي عمده جملگي كارها، چپ گرايان به بهشت گمشده (هخامنشي، ساساني) نميپرداختند و كساني چون احمد محمود، محمود دولتآبادي، عليمحمد افغاني، علياشرف درويشيان، غلامحسين ساعدي، رضا براهني و... در اين مورد شاخصتر بودند. راستگرايان، كساني چون صادق چوبك، بهرام صادقي، هوشنگ گلشيري و... ادامهدهنده راه هدايت در شكل و محتوا بودند.
لازم به يادآوري است كه از نسل اول، "بزرگ علوي" نيز با رمانهاي پنجاه و سه نفر، ورق پارههاي زندان، چشمهايش و... سرمشق چپگرايان محسوب ميشد كه الگوبرداري از كارهاي او مورد توجه ادامهدهندگان راه او مورد استفاده واقع ميشد. صادق چوبك به لحاظ تقدم سني و نوشتاري نسبت به بقيه راستگرايان حتي ابراهيم گلستان اولويت داشت و با توانايي ويژه در استفاده از بومينويسي (شيراز و بوشهر و...) و نزديك شدن به گفتار عاميانه موفقتر از بقيه محسوب ميشد. هنر منحط، استفاده از ناتوراليسم جبرگرايانه و سرسپردگي به باستانگرايي ويژه صادق هدايت، بيعفتي در نثر و هتاكي، كارهاي وي را به شدت در زير مجموعه آثار صادق هدايت قرار ميدهد تا بزرگ علوي كه نگرشي ديگر داشت. براي آشنايي بيشتر از اين الگوبرداري غربگرايانه، توضيح مختصري درباره ناتوراليسم را مرور ميكنيم.
"ناتوراليسم" به عنوان مكتب ادبي چهارچوبة بسيار تنگتر و محدودتري دارد و به مكتبي اطلاق ميشود كه اميل زولا (1902-1840) و طرفدارانش بنا نهادند و مدعي شدند كه هنر و ادبيات بايد جنبه علمي داشته باشد و كوشيدند كه "روش تجربي" و "جبر علمي" را در ادبيات رواج بدهند. اين مكتب قريب ده سال (از 1880 تا 1890) بر ادبيات اروپا حاكم بود و پس از آن نيز، با اين كه به صورت مكتب ادبي متشكلي باقي نماند، تأثيرش در آثار بسياري از نويسندگان قرن بيستم آشكار است. چنان كه ميتوان گفت عدهاي از نويسندگان معاصر اروپا و آمريكا از آثار پيشوايان نانوراليسم الهام ميگيرند. اميل زولا معتقد بود كه رماننويس در عين حال بايد دانشمند باشد و ادعا ميكرد كه خود او نيز "رمان علمي" مينويسد. در اين ادعا بيشتر به تعبير ناروائي از روش فلسفي Positicisme (فلسفه تحقيقي) متكي بود. باني اين روش فلسفي "اوگوست كنت" و تعميمدهنده آن در هنر و ادبيات "هيپوليت تن" بود. "تن" عقيده داشت كه هنر و ادبيات به همانگونه كه زندگي به وسيله علوم طبيعي مورد مطالعه قرار ميگيرد، بايد با قوانين علمي تطبق كند.
انتقاد بايد مانند علم داروين و يا كلود برنار، علمي و "پوزيتيو" باشد. او ميگفت: همانطور كه درباره قوت شير و يا چالاكي گوزن قضاوت ميكنيم، دربارة اثر يك نويسندة بزرگ نيز بايد به همان ترتيب حكم كنيم، هر نويسنده تحت تأثير نژاد خويش و محيطي كه در آن متولد شده و زندگي كرده است و تحت تأثير عوامل ديگر داراي خميرة اصلي ميشود. يعني ميتوان گفت آنچه نويسنده به وجود ميآورد، به اجبار به عواملي وابسته است و فكر انسان از قوانين نيرومندي كه رفتار او را تعيين مينمايد اطاعت ميكند. مثل اين است كه درخت معيني حتماً بايد ميوة معيني بدهد. اميل زولا و طرفداران او خواستند كه رمانها و نمايشنامههاي خود را به پيروي از اين اصل بنويسند.
از اين رو، رفتار اشخاص ر ا تابع اراده و تصميم آنها نميشمردند، بلكه معتقد به جبر (Detetminisme) علمي بودند. ميگفتند كه مطابق قوانين علمي حوادثي كه در دنيا اتفاق ميافتد، تحت تأثير بعضي علل جبري است. مطابق اين جبر كه اساس علوم فيزيكي است، پيوسته از شرايط معيني نتايج معيني به دست ميآيد و در علم براي امكان و تصادف جايي نيست. ناتوراليستها اين قانون كم ارزش علمي را شامل وضع روحي اشخاص نيز ميكردند و ادعا داشتند كه كيفيات رواني و رفتار اشخاص را در اجتماع شرايط جسمي آنها تعيين ميكند. ميگفتند روانشناسي ارتباط مستقيم با فيزيولوژي دارد و فكر و هيجان، تظاهر طرز ساختمان دماغي و عضوي هر كسي است. در اين مورد تأثير كلود برنارد بر اميل زولا بسيار زياد بود. "زولا" از اثر كلود برنار تحت عنوان "مقدمهاي بر طب تجربي" الهام گرفت و خود در سال 1880 كتابي تحت عنوان "رمان تجربي" نوشت و اصول و عقايد خود را درباره ادبيات بيان كرد. زولا در اين كتاب، اغلب مطالبي را كه كلود برنار در اثر تحقيقي خود نوشته بود تكرار كرده است. زولا اساس نظريه خود را با اين جمله بيان ميكند: "كسي كه از روي تجربه كار ميكند، بازپرس طبيعت است." ميگويد: "رمان عبارت از گزارش نامة تجارب و آزمايش هاست." بدين ترتيب مقصد است كه نويسنده بايد تخيل را به كلي كنار بگذارد زيرا: "همان طور كه سابقاً ميگفتند فلان نويسنده داراي تخيل قوي است، من ميخواهم از اين پس بگويند كه داراي حس واقعبيني است. چنين تعريفي دربارة نويسنده بزرگتر و درستتر خواهد بود." اولين اثري كه "زولا" بر اساس اين نظريه تجربي و "جبر علمي" نوشت، "ترز راكن" است. اميل زولا در مقدمه اين كتاب چنين مينويسد: "در ترز راكن مشخصات اخلاقي و روحي اشخاص را تشريح نكردم بلكه به تشريح وضع مزاجي آنها پرداختم. عشقهاي قهرمانان من ارضاي احتياجي است. قتلي كه مرتكب ميشوند، نتيجه زناي آنهاست و همان طور كه گرگها كشتن گوسفند را گردن مينهند آنها هم اين نتيجه را ميپذيرند. و بالاخره چيزي كه مجبور شدهام آن را پشيماني بنامم، زائيده بينظمي ساده عضوي و سركشي اعصاب تحريك شده و ناراحت آنهاست." يكي از پيروان و سردمداران ناتوراليسم "آناتول فرانس" است كه در تحكيم و گسترش اين نظريه رمانهاي زيادي نوشته است كه از آن جمله رمان مهم او "جزيزه پنگوئنها" سرمشق بسياري از نويسندگان كشورهاي پيراموني قرار گرفته است. تحليل محتوايي رمان جزيره پنگوئنها در آثار اغلب رماننويسان شبه روشنفكري ايران مورد بهرهبرداري قرار گرفته است. و با نمودهاي به اصطلاح افسانه خلقت، ستمگري نظام آفرينش، سست بودن مباني ديني، زايد بودن اخلاق در اجتماع و تقدسزدايي از هر مقدسي" بازنويسي شده است.
آثار صادق هدايت، بهرام صادقي، صادق چوبك، هوشنگ گلشيري، غلامحسين ساعدي و... از آبشخور اين مكتب فرانسوي بهرههاي سودجويانه و رونويسيهاي سادهانگارانه كردهاند كه در ادامه در آثار اغلبشان استناد خواهد شد. ضرورت يك نهضتگونه سياسي ـ فرهنگي در دهه آخر قرن نوزدهم نيز وجود دارد و آن اين كه با توجه به نو بودن اين سبك و گسترش يافتن آن در ميان روشنفكران اروپايي و به ويژه فرانسوي باعث گرديد كه آناتول فرانس رمان جزيره پنگوئنها را بنويسد. اصل اين موضوع سوءاستفاده جهاني از ماجرايي ساده بود كه يك افسر يهودي ارتش فرانسه به جرم جاسوسي براي آلمانيها در سال 1896 دستگير و زنداني ميشود. صهيونيستهايي كه در صدد صدور منشور خود بودند آن ماجرا را در سطح جنجالي اول جهان در مطبوعات خود كه تقريباً انحصار مطبوعات اروپا و آمريكا را در دست داشتند به راه انداختند.
يهوديان و فراماسونرها كه از انقلاب فرانسه به بعد زمام امور بسياري را در اختيار داشتند تظاهرات و تهييج افكار عمومي را به راه انداختند. و "هرتسل" بنيانگذار صهيونيسم كه براي پوشش خبري آن ماجرا از شهر بال سويس به فرانسه رفته بود تا از دادگاه گزارشهاي خبري براي روزنامهها بفرستد بعد از بازگشت و شرايط مطلوب به دست آمده همراه با آژانس يهود اعلام موجوديت "صهيونيسم" را منتشر ساختند. اميل زولا با درج مقاله "من متهم ميكنم" خطاب به رييس جمهور وقت فرانسه جنجال صهيونيستها و فراماسونرها را براي اهداف آن سازمانها و جهتها به دست گرفت و از اين حيث اين مكتب با مقوله سياست و تاريخ نيز گره خورد. رمان "جزيره پنگوئنها" در سال 1908 منتشر شد كه با تبليغات وسيع استعمار و سازمانهاي وابسته به صهيونيسم به زبانهاي مختلف ترجمه گرديد كه در ايران نيز توسط محمد قاضي مترجم زبردست در دهه چهل ترجمه و چاپ شد و بارها تجديد چاپ گرديد. يكي از ويژگيهاي ثابت ناتوراليسم، مذهب ستيزي است كه تنها حامي پايدار و دائمي آن (صهيونيسم) است كه از تخريب اديان اسلام و مسيحي سود ميبرد و عناصر خود را تحت لواي (كمونيسم، ليبراليسم، اومانيسم، آنارشيسم و لائيسم) مدام تقويت كرده به ترويج آموزههاي اين مكتب ميپردازد.
اين امر در حالي است كه هواداران اين مكاتب فلسفي كه روحانيت اديان بزرگ را به انحاء مختلف متهم به انواع گناهها ميكنند، جملهاي در انتقاد، هجو يا طنز در مورد روحانيت يهودي (خاخامها) تاكنون به كار نبردهاند. روحانيتي كه در تماميتخواهي خود را فرادست قراردادن نسبت به انسانها نظيري در ميان اديان ديگر ندارد. از آنجايي كه در بررسي و تحليل آثار دينستيزانه و ضد خلاقي رماننويسان دهه چهل و پنجاه روشنفكري به تكرار اين اتهامها (روحانيت، سيدها، شيخها، و متدينها) در آثار مختلف نظر خواهيم داشت، ضروري است مختصري از داستان "جزيره پنگوئنها" را مروري داشته باشم.
"سرآغاز داستان از زبان مورخي است كه درباره سرگذشت قوم پنگوئنها به تحقيقات تاريخي دست ميزند. با اساتيد نگاهدارنده اسناد تاريخي به گفت وگو مينشيند و در ميان كتابهاي تاريخي غور ميكند و داستان را روايت ميكند. "سن مائل" كشيش پس از فراغت از كار در صومعه هر روز به گشت و گذار ميپردازد. او روزي در يكي از گشت و گذارها به جزيره پنگوئنها ميرسد و آنان را دور خود جمع ميكند و در مورد تعاليم مسيح به موعظه ميپردازد و شريعت به آنان ميآموزد. بعد از چند جلسه آموزش ديدن پياپي پنگوئنها مسخ شده به شكل انسان درميآيند. بال هايشان به بازوها تبديل ميشوند و منقارهايشان كوتاه شده دهان ميشود و پنجه هايشان صافتر و به شكل پاي انسان درميآيند. پس از نشستهاي فراوان در ميان قديسين كه سن مائل ميتوانست با زندهها و مردهها ارتباط برقرار كند، سرانجام همه به اتفاق آرا كارسن مائل را تأييد ميكنند. سن مائل پس از بازگشت به ميان قوم پنگوئنها كه همانند انسانها زندگي از سر گرفتهاند توسط كشيشي ديگر كه شيطان بر او حلول كرده است برآن ميشود كه زنهاي پنگوئنها را لباس بپوشاند. از ميان زنان پنگوئن پوشاندن لباس را به زني تكليف ميكنند كه برتر از ديگران نيست. همين كه زن "اوربروز" لباس بر تن ميكند، توجه مردان را به خود جلب ميكند. سن مائل مجبور ميشود بقيه زنها را نيز لباس بپوشاند. در نتيجه عشق و حسد و مالكيت به وجود ميآيد. همين امر باعث ميشود كه معتكفين زن صومعه هم به وسوسه دچار شده با قايقها و كشتيهايشان به ديدار مردها در جزاير ديگر بروند. از ميان قوم پنگوئنها كه اينك اسم جمهوري "آلكا" دارند، مردي پهلوان در غاري دور از مردم زندگي ميكند و نامش "كراكن" است. او در صدد است بدون انجام كارهاي سخت پول و امكانات هنگفت به دست آورد. روزي، اوربروز را كه در پي هوسبازي خود است، در نزديكي غارش به چنگ ميآورد و از آن پس آن دو زن و شوهر ميشوند. در ميان مردم شايع ميشود كه اژدهايي ظهور كرده و پنج طفل را و همچنين اوربروز را ربوده است. كراكن و اوربروز در طرح و اجراي نقشهشان با هم همكاري دارند، اما اوربروز در پي هوسهاي خود نيز هست. بعد از مدتي كسب موفقيت، كراكن از ادامه بازي نقش اژدها در ميماند. از آن بيم دارد كه مردم ترس فروريخته به چنگشان آورده و او را تكه پاره كنند. در جزيره اخبار شايع ميشود و هر كسي از ظن خود هيبتي براي اژدها برميشمارد. سرانجام كشيش سن مائل مردم را دعوت به آرامش ميكند و از آنها ميخواهد با انجام اعمال درست از تكرار ناشكري پرهيز كنند. اژدها همچنان به كار خود ادامه ميدهد و مردم از كشيش سن مائل تقاضاي علاج واقعه را ميكنند. كشيش برحسب خواندههاي خود درباره اژدها برآن ميشود تا دختر باكرهاي اعلام آمادگي كند و برود اژدها را با شال پشمي خركش كرده به نزد مردم بياورد.
كسي از ميان دختران باكره حاضر به داوطلبي نميشود. سرانجام طبق توافق پنهاني با كراكن، اوربروز ميپذيرد كه نقش دختر باكره را بپذيرد و به نزد اژدهاي دروغين كراكن رفته او را با شال پشمين خركش كرده بياورد تا خراج سالانه از اين عمل نيز عايد زن و شوهر بشود. اوربروز با اجراي نقش دختر باكره شهر با نمايش قابل قبول اژدها را به نزد سن مائل و مردم ميآورد. خراج سالانه هنگفت نصيبشان ميشود و اوربروز نيز تقديس ميشود و نام "باكره مقدس" بر او نهاده ميشود. اوربروز پنهاني باز هم به هوس بازيهاي خود ادامه ميدهد و هنگامي كه زيبايياش در حال زوالپذيري است به صومعه رفته تارك دنيا ميشود و اموال خود را به كليسا ميبخشد.پس از مرگ لقب "سن اوربروز" به او داده شده برايش زيارتگاهي باشكوه ساخته ميشود. از كراكن فرزند پسري كه اوربروز زاييده بود، به سلطنت جزيره ميرسد. سلسه پادشاهي كراكن ادامه مييابد.
پس از سالهاي 900 ميلادي كشيش "برايان" متقي بعد از كشتارهاي متعدد از مردم و براي سرپوش گذاشتن بر روي عملكرد خود، تصميم ميگيرد قبر اوربروز باكره را به پايتخت انتقال داده، زيارتگاهي بزرگ ترتيب بدهد. در دورههاي بعدي ملكه "كردشا" به رغم هوسبازيهاي بسيار در دوره جواني، سرانجام در پايان عمر تصميم ميگيرد تا به گسترش كتابت انجيل مقدس همت گمارد. هر چه پول لازم است پرداخت ميكند تا كشيشان همه پوستها را انجيل مينويسند و سرانجام به دليل كمبود پوست حيوانات. تصميم ميگيرند كه هر چه از ادبيات يونان مانده بوده، صاف كرده به جاي آنها نيز انجيل يوحنا نوشته ميشود. تنها يك نفر كشيش چهار هزار اثر يوناني را پاك كرده به جاي آنها انجيل مينويسد. در فصلهاي بعدي رقابت بين "آلكا" و رقيب همسايه و ديرينهاش "مارسوئن" جاي خود را به جنگ ميدهد و اين بار به دليل پيشرفت افزارهاي جنگي و تجهيز شدن نيروها به توپخانه بيشترين كشتار را از همديگر ميكنند. در ادامه، كشيش "مارگاتيون" چون نميتواند هنر دوره رنسانس را تحمل كند، دق كرده و ميميرد.
در فصل ششم "ماربد" تاريخنويس نميتواند از ترنم اشعار ويرژيل "انهايد" دست بر دارد. او كه كشيش هست شبانه روز دعا ميكند كه ويرژيل به آئين مسيحيت در بهشت باشد. و نه چون قبل از مسيحيت مرده بود، لاجرم در جهنم بماند. كشيش به جهنم و به ديدار ويرژيل ميرود. هر دو وضع و افكار خود را بيان ميكنند. ويرژيل مدعي ميشود كه در جهنم جايش خوش است و دعوت براي رفتن به بهشت را رد ميكند. ويرژيل "دانته" را احمق ميشمارد كه بيخودي درباره جهنم در اشعارش بدگويي كرده است.
در فصل هفتم "اوژيديوي اولوتيس" كشيش كه در صومعه كتابهاي يوناني هم مطالعه ميكرد، مورد سوءظن شاگردانش قرار ميگيرد. چون در آن هنگام در كشور آلكا كسي مجاز به خواندن كتابهاي يوناني نبود. او را ساحره و جادوگر خطاب ميكنند و كشيش به ناچار به ايرلند ميگريزد و به مطالعاتش ادامه ميدهد. روزي او را در خلوت خود باز يافتند و چون نزديك شدند ديدند. زني كه مصاحبش است، نه تنها زنش نيست كه زني دستساز كشيش است و چنگ مينوازد. شاگردان متحير ميشوند. از كتاب چهارم "از متن جديد" روال داستان به رنسانس و انقلاب كشيده ميشود. كشورگشاييها در قالب داستان ارائه ميشود. جنگهاي كاتوليكها و پروتستانها شروع شده و همچنان ادامه مييابد.
سرانجام در آلكا جمهوري اعلام ميشود. كشيش جواني به نام "پرستو" اصول مذهب را انكار ميكند و عدهاي هوادارش ميشوند و آناتول فرانس از زبان يكي از قهرمانان ميگويد كه آنها طرفدار فلسفه شدهاند و فلسفه همه چيز را براي زندگي ميخواهد. در اين ميان "روكن" و زنش آيندهنگري كرده خمرهاي را از استخوانهاي سوخته كه در خيابانها به فراواني يافت ميشوند پر ميكنند تا بعد از فروكش كردن هيجانهاي اجتماعي آن را استخوان "اوربروز" جلوه بدهند و بگويند فداكارانه آنها را از ميان آتش بيرون آوردهاند.
در فصل دوم و سوم كتاب ازمنه جديد دكتر اونيوبيل سفري به آمريكا ميكند و ضمن حضور در مجلس آن كشور پي ميبرد كه آنها براي پيشرفت صنعتي چه به راحتي با كشورهاي ديگر جنگ به راه مياندازند. دكتر اونيوبيل با خود گفت: "اكنون كه ثروت و تمدن نيز به اندازه فقر و بربريت متضمن علل جنگ است، اكنون كه جنون و شرارت بشر علاجناپذير است. تنها راه چاره در پيش است و بس. عاقلي بايد تا خروارها بمب و خمپاره در زيرزمين تعبيه كند و اين كره كثيف را به يك باره منفجر سازد. آن گاه وقتي كه قطعات آن در فضاي لايتناهي درميغلتند بهبود غير محسوس در عالم پيدا خواهد شد و وجدان عمومي كه اصلاً وجود ندارد خرسندخواهند گرديد. كتاب پنجم از منه جديد - شايتون- پيش درآمد داستان اصلي است. در اين قسمت دسيسهبازيهاي كشيش "آگاديك" كه به شدت در بند بازگرداندن شاهزاده "كروشو" از تبعيد و به تخت نشاندن اوست با كشيش شراب ساز ديگر "كرونموز" يكي ميشوند. كمك مالي او و ديگر هواداران سلطنت توطئههاي مختلف را ممكن ميسازد. از آن جمله كه تصميم ميگيرند براي انهدام جمهوري، در ياسالار شايتون را به انقياد خود درآورده از محبوبيت او عليه جمهوري و به نفع خود و سلطنت استفاده ببرند. شايتون كه يكي از شرافتمندان محسوب ميشود و در زندگي سراسر قهرمانانهاش هيچ خللي وجود ندارد به وسيله دختر 26 سالهاي به نام "بلانگيس" يهودي فريفته ميشود. بعد از آن كشيش و ديگر طرفداران سلطنت در خيابانها و مجامع عمومي شعار ميدهند: "ماشايتون را ميخواهيم و بس" كه در هنگام حمله به مجلس و رياست جمهوري، سلطنتطلبان شكست ميخورند و شايتون به نزد شاهزاده كورشيو فرار ميكند. كشيش آكاديك و كشيش كورنموز به فعاليتهاي خود ادامه ميدهند. در كتاب ششم ازمنه جديد ژنرال "گره ترك"، "دوك دوسكول"، قضيه هشتاد هزار بسته يونجه از صفحه 255 تا 311 به فانتزي دريفوس پرداخته ميشود. ژنرال براي نجات كشور از دو دستگي جمهوري خواهي و سلطنتطلبي با مشاركت كشيشان و نجبا و ارتشيان و سرمايهداران بزرگ يهودي - مسيحي آن طرح نو- متهمكردن سروان- "پيروت" به عنوان فروشنده هشتاد هزار بسته يونجه ارتش به كشور رقيب- در مياندازد. بيگناه بودن پيروت (ماتيودريفوس) بزرگترين گناه اوست. نويسنده (آناتول فرانس) انواع اتهام و اعترافها (ضمني، سكوت، كثرت افكار، افكار مأيوسانه و...) را برميشمارد كه براي زنداني كردن پيروت به كار ميرود. جالب اينجاست كه مدعي و فروشنده يونجه به ارتش، اصلاً مزرعهدار نيست. هفتصد نفر از خويشان متهم به آگاهي از اصل ماجرا در دستگاههاي دولتي نفوذ ميكنند و تنها اين را ميفهمند كه هيچ كس چيزي نميداند.اوراق پرونده اين محكوم هر روز بيشتر ميشود تا آنجا كه آسانسور در زير بار كمرشكن كارتن و دوسيه ناله ميكند و... كمكم عدهاي به هواداري از متهم قيام ميكنند. و زير جنگ در مورد گناه كار بودن متهم ميگويد: "ادعا كردهاند كه ما عليه پيروت اسناد و مدارك در اختيار نداريم... بايگاني ما 73 متر مربع زمين را اشغال كرده است و اگر در هر متر مربع حداقل پانصد گرم كاغذ پرونده داشته باشيم، روي هم 366000 كيلوگرم اسناد در اختيار داريم" ولي اين اسناد چه بود؟ آگهي سالنهاي مد، اوراق روزنامهها، تصوير مدلهاي جديد لباس، پاكت عطاري و بقالي، اوراق و مراسلات كهنه تجارتي و... دفترچه شاگردان مدارس، پارچههاي لفاف و بستهبندي... در جريان محاكمه پيروت شخصي كه از طبقه متوسط به نام (كلمبان برخاسته بود)
"اميل زولا" با نصب پل كاردها در كوچهها و خيابانها به افشاگري پرداخت. متهم اصلي ژنرال "مويك" در برابر اعلام جرم هفت صد پيروتي طرفدار پيروت در نامه مشهوري كه به آنان نوشت چنين گفت: "اي يهوديان كثيف و ملعون، شما خداي بزرگ من عيسي مسيح را به دار آويختيد و شرم نكرديد، حال به سراغ من آمدهايد، ولي بدانيد كه من مثل آن حضرت مظلوم و بيدست و پا نيستم و گوش هفتصد نفرتان را خواهم بريد..."
در جمهوري پنگوئن كه بيش از هزار تا هزار و دويست تن پيروتي وجود نداشت ولي ملت چنين تصور ميكردند كه عده ايشان بسيار زياد است و در همه جا وجود دارند. نصف جمعيت به نصف ديگر ظنين و بدگمان بودند و نفاق و اختلاف آتش به آلكا زد. رهبران سوسياليستها هم به هواخواهي از پيروت پرداخته بودند. سرانجام آلكا با رشد نفاقها و سوء تفاهمها به شهري مبدل ميشود كه هر روز بمبهايي در آن منفجر ميشوند و مردم همديگر را تكه پاره ميكنند. فضاي نهايي داستانگويي (فرداي 11 سپتامبر 2001 نيويورك است) فضايي كه داستان به پرداخت داستاني آن ميپردازد، همان است كه پس از سوءاستفاده از آن ماجراي سروان دريفوس، يهودياني كه كمتر از 2% جمعيت فرانسه را تشكيل ميدادند به وسيله "كلمانسوها" و "ميترانها"ي يهودي به حكومت كل فرانسه ميرسند و همين فرانسه بود كه بعد از شكست امپراتوري عثماني در فلسطين استقرار يافت و به همراهي انگليس در تشكيل دولت جعلي اسرائيل دايه مهربانتر از مادر شد. اين فرانسه تحت حكومت يهوديان بود كه تكنولوژي هستهاي را در اسرائيل مستقر ساخت و... و باز هم جالب است كه چگونه سبك ناتوراليسم در ادبيات و هنر ميتواند تروريستپرور باشد كه بشر را فنا شده در تعارض خود ارزيابي ميكند و باز جالب است كه رد پاي 11 سپتامبر 2001 را با آن تطبيق بدهيم كه آناتول فرانس الگويي از آن حوادث را بدست داده است تا هاليورد در سال 2002 فيلم "اره ماهي" يكي از پرخشونتترين فيلم سينمايي را با الهام از "جزيره پنگوئنها" ساخته است.
خلاصه داستان جزيره پنگوئنها را مرور كرديم تا نسبت به نمونه كار ناتوراليستي به وسيله يكي از بنيانگذاران اين مكتب آشنايي پيدا كرده باشيم. در صفحههاي بعدي خواهيم ديد كه هر يك از نويسندگان ايراني چگونه قسمتهاي عمده آن را رونويسي كرده و به خورد خواننده ايراني دادهاند. در اين رمان، كل تاريخ محصول بزهكاري، شيادي، فرصتطلبي و تماميتخواهي روحانيت مسيحي از آغاز در جزيره پنگوئنها، جمهوري آلكا و سرانجام تا ماجراي دريفوس در فرانسه اتفاق ميافتد. نويسنده سعي ميكند با به اصطلاح روش علمي خود قداست از هر قديسي بزدايد. عشق را محصول عقدهها بنامد و نشان بدهد كه بشر را از تضادهاي خود راه فرجامي نيست مگر اين كره خاكي را با بمبهاي قوي از هم بپاشند. لازم به يادآوري است كه فيلسوفان دوره روشنگري همچون شارل دو مونتسكيو، ژان ژاك روسو، كلود برنار، كارل ماركس، فردريش انگلس، زيگموند فرويد و...) تا بعدها كه در انقلاب فرانسه فراماسونرها و صهيونيستها با به راه انداختن احزاب كمونيست و آنارشيست جنگ عليه مذهب و مقدسات آئين اديان بزرگ الهي (اسلام و مسيحيت) را مورد تهاجم قرار دادند، در تمامي جريانهاي برخاسته از مدرنيته سه قرن اخير، يهوديان با انواع خودنماييها (فيلسوف، رهبر حزب، روانشناس، جامعهشناس، زبانشناس، اقتصادان و...) تحريكات را رهبري كردهاند. نمونهاي كه در روسيه قرن نوزدهم و اويل قرن بيستم از كشيش "راسپوتين" هيولايي معرفي كردند كه با پشتوانه مذهبي كه داشته چهها كه نكرده تا بالاخره توانستند كل كليساي ارتدوكس روسي و مسيحيت را مورد اتهام قرار داده با تحريك مردم به انقلاب ضدمذهبي و كمونيستي (انقلاب اكتبر) دسترسي پيدا كنند و حكومت شوروي را به دست يهوديان صهيونيست (از نوزده نفر رهبران بلشويكها به غير از لنين همه صهيونيست بودند كه در صدرشان لئون داو?دوو?چ برونشتين تروتسكي نماينده بانكهاي روچليد قرار داشت) بسپارند تا نيمي از اروپا و جهان با عنوان اردوگاه سوسياليستي به تصرف صهيونيستها درآيد. اين معادله در شرايطي بود كه در قطب مقابل نيز سرمايهداران و بانكداران يهودي در آمريكا و فرانسه و... قدرت سياسي را در اختيار خود گرفته بودند.
2 - آثار داستاني صادق چوبك
صادق چوبك متولد 1295 شمسي هجري در يك خانواده مرفه در بوشهر است. نخستين اثر چوبك "خيمه شب بازي" در سال 1324 به چاپ رسيد. "سنگ صبور" 1345 - "تنگسير" 1342 مجموعه داستانهاي "انتري كه لوطيش مرد" "روز اول قبر" "چراغ آخر" و "ترجمههاي "غراب" از ادگار آلن پو - آدمك چوبي از كارلو كولودي است كه مجموعه آثار وي را شامل ميشود. چوبك در سال 1379 از دنيا رفت. در ميان كارهاي چوبك دو داستان بلند "سنگ صبور" و "تنگسير" وجود دارد كه پرداختن به اين دو اثر نماي كامل آثار او را در اختيار قرار خواهد داد. نخست سنگ صبور را مرور ميكنيم كه در بردارنده كامل ديدگاههاي وي است.
در سنگ صبور چاپ اول 1345 انتشارات جاويدان كه در 400 صفحه نگاشته شده است، يك داستان به هم پيوسته است كه از صفحه 326 نمايشنامهاي به آن پيوست گرديده كه از نظر كلي مفهومي، ادامه داستان ميتواند باشد. هر چند كه ميتوانست جدا هم چاپ بشود. در اين داستان شخصيتها عبارتند از: احمدآقا (آسيد ملوچ)، گوهر و پسرش (كاكل زري)، جهان سلطان، بلقيس، شيخ محمود حكاك، دكتر سيفالقلم، ميرزا اسدالله و... احمدآقا، بلقيس ، گوهر و جهان سلطان در تك اتاقهاي اجارهاي ميرزا اسدالله زندگي ميكنند. احمدآقا معلم بيست و پنج ساله است. گوهر با پسرش كاكل زري زندگي ميكند كه گذرانش را از راه "صيغهروي است" كه شيخ محمود حكاك برايش ترتيب ميدهد. بلقيس زن آبلهرو هم در خانهها نظافت و رختشويي ميكند و دسترنجاش را به خانه ميآورد تا با شوهر شيرهاي خود استفاده كنند. جهان سلطان زني از كمر فلج شده در طويله انداخته شده است و بوي ادرار و مدفوعاش تا چند خانه آن طرفتر ميرود گوهر به وي غذا ميدهد و شبي يك بار زيرش را پاك ميكند.
محيط جغرافيايي داستان شهر شيراز ميباشد كه در گويش شخصيتها نشان داده ميشود. همچنين زمان وقوع حوادث داستان نيز سال هزار و سيصد و سيزده شمسي است.
شروع داستان از ترس از زلزله با احمد آقا كه گاه با عنكبوت تار تنيده بر بالاي اتاقش حرف ميزند و گاه با "من دوم" خود كلنجار ميرود كه شرح وقايع را داستان بنويسد و او ترديد دارد، آغاز ميشود. داستان در بيست و پنج فصل تنظيم شده است.
"گوهر" حدود 18 ساله است كه در سيزده سالگي زن حاج اسماعيل شده و بعد از دو سال با زائيدن پسرش "كاكل زري" و در يك سالگي او، از خانه شوهر با بچهاش بيرون رانده شده است. دو سال صيغه رمضان حناساب بوده و دو سال است كه هر شب صيغه يك نفر از زائران شهرستاني شاهچراغ شيراز ميشود. بلقيس دو سالي است زن "بمونعلي" است كه او هر روز بعد از ظهر به محض برخاستن از خواب راهي شيرهكش خانه ميشود و از هر تواني بيبهره است. بلقيس پانزده ساله شوهر كرده است كه زن پدرش او را به خاطر آبلهرو بودنش به زور به بمونعلي داده است. جهان سلطان آشپز خانه حاج اسماعيل بوده است و گوهر را از زماني كه همراه مادرش براي كلفتي و نظافت به خانه حاج اسماعيل ميآمدهاند، ميشناخته است.
پس از آن گوهر براي چهارمين بار زن حاج اسماعيل انتخاب ميشود تا بلكه از او فرزندي به دنيا بيايد. زليخا سوگلي حاج اسماعيل و بقيه هووها با جادو و دشمني بعد از بچهدار شدن، پسر او را به (حسين تون تاب) حمامي حاج اسماعيل نسبت ميدهند كه پيش از راهي كربلا شدن، به هنگام زيارت شاهچراغ در اثر فشار جمعيت و برخورد با آنها خون از دو حفره دماغ بچه يك ساله (كاكل زري) راه ميافتد كه جمعيت زوّار و خادمين زيارتگاه بر سرشان ميريزند و ميگويند: خون آمدن از دو حفره دماغ يعني حرامزاده بودن بچه و خبر به حاج اسماعيل ميرسد و پا در مياني جهان سلطان هم منجر به افتادنش از بالاخانه به كف حياط به وسيله حاج اسماعيل ميشود. در نتيجه به فلجشدن او از كمر ختم ميشود. وقتي گوهر با بچهاش از خانه حاج اسماعيل بيرون ميآيد، جهانسلطان را نيز با خود ميآورد.
داستان سنگ صبور همانند فيلم "راشومون" آكيرو كوروساوا وقايع را از زبان افراد مختلف دخيل در ماجرا روايت ميكند كه در مواردي آنها به تكرار حرفهاي همديگر ميپردازند و در مواردي هم وقايع را از دريچه ديدگاه خود روايت ميكنند. چنانچه در مقدمه ناتوراليسم مرور كرديم كه اين مكتب از آبشخور فلسفه (پوزيتويسم) برخوردار است و آن يعني "عدم قطعيت" از هر ديدگاهي و نسبي بودن امور است، روايت امور از ديدگاه همه دستاندركاران اما مستقل از هم در كنار القاء كلي رويداد عدم قطعيت ديدگاهها را نيز ترسيم ميكند. در داستان ناتوراليستي شخصيتي خوشبخت وجود ندارد. اگر از موقعيت مالي بهرهمند است عقيم از امور ديگر است همانند حاج اسماعيل، شيخ محمود، سيف القلم و اگر نيروي سرزندگي دارد، توارث، خشونت محيط، ذات حيواني و وسوسههاي دروني عاقبت شوم را برايش به ارمغان ميآورد چنانچه گوهر، بلقيس، جهان سلطان، شوكت، نمكي و... از اينگونه افراد هستند. در داستان سنگ صبور، عنكبوت كه بالانشين است و كار ميكند و حشرات ديگر را در دام سمي خود ميكشاند، كنايه از آفرينش گرفته شده است و نويسنده با خشم كوري كه نسبت به اسلام و مذهب و اخلاق دارد از آن به نام آسيد ملوچ نام ميبرد كه سهم شيطان را در كائنات و هستي نشان بدهد كه در آخر داستان در نمايشنامه، شيطان نيروي مثبت ناميده شده است. شيطان "مشيا" و "مشيانه" را بهرهمند از نيرويي به نام "عشق" ساخت و همان عاصي شدن به درگاه خداوندي را رقم زد.
در فصل اول "احمدآقا" معلم كه خود صادق چوبك است بعد از شرح وقايع و موفقيت خود و زلزله و مردن پانصد نفر در جريان زمينلرزههاي چند روز گذشته، از گوهر و ديگران به عنوان نفرين شدهها ياد ميكند. او عامل ريشه بدبختيها را در ورود اعراب و مسلمانان به ايران در چهارده قرن پيش مطرح ميكند. از اين منظر نويسنده قهرمان خود را با موضعگيري مشخص در جريان امور قرار ميدهد كه با روايتهاي بعدي وي اين لجاجتها را با اسلام بيشتر و بيشتر تشريح كند.
در فصل دوم بلقيس ضمن تشريح خود و رنجي كه از بابت مرد نبودن بمونعلي ميبرد و از اين كه گوهر مورد توجه احمدآقا است و به او به سبب آبلهرو بودن نگاهي نميكند، حسادتهاي جنونآساي خود را برميشمارد.
در فصل سوم، كاكل زري حدود پنج ساله از آمدن هر شب مردها به خانهشان و كارهايي كه با مادرش ميكنند، حرف ميزند. از اين كه بي پدر است، رنج ميبرد و از مادرش شكايت دارد كه شب را با مردها ميگذراند و به او توجهي ندارد.
فصل چهارم را احمدآقا حرف ميزند كه نويسنده است و از اين كه نميتواند دست به قلم ببرد و داستان آنها را بنويسد متأسف است. از سيف القلم دكتر هندي ميگويد كه ضمن دادن كتاب "راسپوتين" و ستايش از آن كتاب به وي پيشنهاد داده است كميتهاي تشكيل بدهند تا زنهاي سفليسي را بكشند. احمدآقا پيشنهاد او را رد ميكند. از احوال ستمپذير گوهر، جهان سلطان به ويژه گوهر به عنوان قرباني سرنوشت حرف ميزند.
در فصل پنجم جهان سلطان از حاج اسماعيل ناله ميكند كه چگونه گوهر و بچهاش را با تهمت زدن از خانه بيرون كرد. از احمدآقا حرف ميزند كه وقتي گوهر نباشد، نان و آبي به وي ميدهد و كاكل زري را حمايت ميكند.
فصل ششم را احمدآقا حرف ميزند. كفرگويي ميكند و از زبان عربي كه خواسته است زبان فارسي را تكه پاره كرده و ببلعد، داد و بيداد ميكند. باز هم به تكرار سرگذشت گوهر ميپردازد و از ستمي كه گوهر از روي ناچاري به پسرش كاكل زري روا ميدارد حرف ميزند. در صفحه 59 در كفرگوييهايش ادامه ميدهد: "ترا ستايش ميكنم كه يكتا گوهر فخر آفرينش مائيم. كه ما را انديشه و سخن دادي تا از ديگر جانوران ممتاز شويم، كه بر تو و آسمانهايت بينديشيم. كه ترا درود گوئيم و بيم ترا در دل بپرورانيم و مهرت نبينيم. كه پيوسته چشمه چشمان از ستم بجوشد!" احمدآقا گذشته گوهر را يك بار ديگر از زبان خود او روايت ميكند.
فصل هفتم را (صفحه 89 ـ 87) كاكل زري روايت ميكند. كاكل زري از نيامدن ديشب مادرش حرف ميزند. از اين كه خواهر و پدر و همبازي ندارد، شكوه ميكند. تنها از احمدآقا به خوشنامي حرف ميزند و ديگر مردها كه به خانهشان ميآيند با نام "ديو" ياد ميكند كه مادرش را از وي ميگيرند.
فصل هشتم از صفحه 90 تا 98 را جهان سلطان حرف ميزند. تكرار روايت وقايع و از بدجنسيهاي بلقيس گفتن را ادامه ميدهد. او هم از ديشب نيامدن گوهر ناراحت است. تنها اوست كه زيرش را پاك ميكند تا عفونت و كرمها از تناش كمتر بشوند. از شيخ محمود حكاك حرف ميزند كه زيادي براي گوهر مرد زائر به خانه ميآورد و او را استثمار ميكند. شيخ محمود بعد از آمدن به اتاق گوهر يك چاپي ميخورد، پول را از مرد ميگيرد سهم خود را برميدارد و ميرود.
احمدآقا فصل نهم را از صفحه 99 تا 114 ادامه ميدهد. اين قسمت از شاهنامه قرائت ميشود كه رستم فرخزاد فرمانده لشگريزد گرد سوم در قادسيه از اوضاع و شرايط جنگي مينويسد كه لشگريان اسلام به فرماندهي عمر و سعد وقاص آماده اشغال ايران هستند و او بايد خود را آماده مرگ كند و بپذيرد كه دوران ساساني به سر آمده است. نامه را ميفرستد و نامه دوم را براي سعد وقاص فرمانده نيروهاي اسلام مينويسد و تقاضا ميكند كه از ميان خودشان فرد دانايي را براي مذاكره بفرستند.
فصل دهم از صفحه 115 تا 120 را بلقيس از عقدههاي خود ميگويد كه چقدر نذر كرده است و شمع در شاهچراغ روشن كرده است تا گوهر به خانه نيايد بلكه احمدآقا توجهش را به او معطوف كند. از شاهچراغ رفتن خود خاطره تعريف ميكند كه يك بار آخوند جواني در گوشي به وي گفته بود كه بيايد و در نزد آخوند بزرگتر صيغه بشود كه صواب دارد و او گفته بود شوهر دارد. بلقيس از اين كه به احمدآقا مراجعه كرده و او تحويلش نگرفته است، ناراحت است.
فصل يازدهم را كاكل زري از سه روز نيامدن گوهر حرف ميزند كه در غياب مادرش به خانه ميرزا اسدالله رفته بوده و در آنجا پلو خورده است. با دختر بزرگ او (شوكت) بازي كرده است كه شوكت با وي از بازيهايي كه مردها با مادرش ميكنند، انجام داده است.
فصل دوازدهم را از صفحه 130 تا 169 احمدآقا از روي نقاشيها براي عنكبوت تعريف ميكند كه انوشيروان با وزيرش بوذرجمهر درباره كشتارشان از مانويان و مزدكيان حرف ميزنند. انوشيروان از لذت تجربهاي كه يك بار در هفده سالگي در مجلس عيش آنها زن و مرد قاطي هم مانويها برده بوده است تعريف ميكند كه در آن مجلس، پدرش هم مادرش را در اختيار ديگر مردان قرار ميدهد و خود نيز به صف بقيه ميپيوندد. بوذرجمهر لزوم حفظ دين زرتشت را يادآوري ميكند و انوشيروان برخلاف راي او از تعادل مذاهب مختلف حرف ميزند. آنها به نتيجه ميرسند كه در ميدان تيسفون زنگي را تعبيه كنند تا مظهر دادگري باشد هر كسي كه بخواهد دادخواهي كند، زنگ را به صدا درآورد و شاه مستقيم آن را بشنود. آنها از شايعاتي كه مربوط به قناس واقع بودن كاخ تيسفون سر زبان روميها انداخته بودند كه كاخ عقبنشيني داشته چون پيرزن صاحب ملك اجازه گسترش زيربناي كاخ را نداده بوده است تعريف ميكنند، در همين حين سربازي خبر ميدهد كه به بارگاه و حرمسراي انوشيروان حمله شده است و آنها موفق نميشوند. خر لنگ را كه زنگ از تماس او به صدا درآمده است، وادار به شكايت از صاحبش بكنند. مانويها و مزدكيها كاخ شاه را به تاراج بردهاند. احمدآقا در حين صحبت با "عنكبوت" كه آن را داخل شيشه انداخته است تا از حياط پر بو و گند گذشته به كنجي در مسجد برود و پناه بگيرد، به بازجويي آژان ميافتد و با رسيدن گوهر كه پاسبان به دنبال او راه ميافتد، احمدآقا آزاد ميشود و به اتاق خود برميگردد. نويسنده در صفحه 135 ضمن محكوم كردن عشق عارفان با الفاظ ركيك و لحني همانند لحن احمد كسروي مينويسد: "اين ديگه شيخ صنعونه با دختر ارمني. ريششو نگاه كن، قرمساق با اين پنج من ريش دين و آخرت رو ول كرده رفته دنبال دختر ترسا. ايمونشو به شيطون فروخته به يك غاز، واسه خاطر دختر ارمني سنگ نيم من قورت داده.."
فصل سيزدهم از صفحه 170 تا 176 بلقيس ادامه روايت را به عهده ميگيرد. حرفهاي تكراري ميزند و اضافه ميكند احمدآقا رفته از شيخ محمود پرسيده كه آخرين بار گوهر را به كي داده كه برنگشته است؟ شيخ محمود در جواب ميگويد: "با يك هندي رفته، من كه زن مسلمان به هندي كافر نميدهم!"
احمد آقا از صفحه 177 تا 192 درباره نيامدن گوهر با "من دوم" خود حرف ميزند. از گرفتار بودن خود كه كاكل زري و جهانسلطان را هم بايد مواظبت كند. از گذشته خود حرف ميزند كه پدرش به شيراز رفته بود و پيغام داده بود كه زن گرفته است و عموهايش مادرش و بچهها را به انباري منتقل كرده بودند. احمد آقا شيخ محمود حكاك را اين بار از نزديكهاي حرم شاه چراغ پيدا ميكند كه در حال به دام انداختن يك نفر مشتري است. با هم بحثهاي اعتقادي ميكنند احمدآقا او را با (شغل كثيفاش) توصيف ميكند و جوابهاي شيخ محمود سفسطهگرانه است و احمدآقا را به سوختن در جهنم تهديد ميكند. اين بار شيخ محمود قبول ميكند كه گوهر را به سيفالقلم هندي كه به گفته او شيعه هم هست و يك ماهه صيغه كرده و قرار است خودش هم فردا ظهر مهمان سيفالقلم باشد، داده است.
از صفحه 193 تا 198 كاكل زري از چند روزي كه در خانه ميرزا اسدالله بوده تعريف ميكند كه زن اسدالله او را به دليل كارهاي بد كردن با پسرش (علي آقا) از خانه بيرون كرده است و همهجا هم آبرويش را برده است حتي نزد احمد آقا. بلقيس از جهان سلطان حرف ميزند كه باز هم خود را خراب كرده است.
در فصل شانزدهم بلقيس از خيالات خود حرف ميزند و از روزهاي آخري جهان سلطان كه عمرش به سر رسيده است.
فصل هفدهم از صفحه 210 تا 220 را احمدآقا از وضع كاكل زري كه به وضع كودكي خود نقب ميزند و از خاطره پدرش ميگويد كه او هم مثل شيخ محمود يك شيخ بوده است. از سيفالقلم ميگويد و به كفرگوييهايش درباره دين و مذهب ادامه ميدهد.
در فصل بيستم از صفحه 221 تا 232 احمدآقا از مراجعه خود به خانه شيخ محمود و عجز و التماس زن او حرف ميزند كه زن ميگويد: "شيخ محمود يك هفتهاي است به خانه نيامده و حتماً زن سوم گرفته است."
در فصل بيست و دوم از صفحه 233 تا 244 بلقيس از نزديك شدن به احمد آقا و همخوابي با او حرف ميزند كه در نبود گوهر بايد مواظب كاكل زري و بلقيس هم باشد. ادامه را كه در حضور كاكل زري هم بوده است، كاكل زري از ديدههايش تعريف ميكند.
در فصل بيست و چهارم از صفحه 251 تا 279 سيفالقلم از خود حرف ميزند كه چگونه با دادن شربت نارنج و ريختن سيانور در آن، زنهاي سفليسي (صيغهاي و دورهگرد) را كشته است. آخرين شكارش زن 16 سالهاي به اسم "نمكي" بوده است كه كشته ميشود. او بعد از كشتن زنها، لباسهاي آنها را به بازار كهنهفروشها برده و از پول آنها سيانور ميخريده است.
در فصل بيست و پنجم احمدآقا از صفحه 280 تا 283 خبر مرگ كاكل زري را ميدهد كه در آب حوض افتاده و مرده است. از كار حيواني خود با بلقيس شوهردار تعريف ميكند كه اين عمل و نفرت داشتن اما مبادرت كردن يعني همه عشقها و ادبيات مربوطه به آن را شامل ميشود.
فصل بيست و ششم را بلقيس از آمدن آژان به دم در خانه براي بردن احمد آقا به جلسه شناسايي زناني كه به دست سيفالقلم مردهاند، خبر ميدهد كه او (احمدآقا)گفته بود: "سريع نوشتههاي مرا به اتاق خودت ببر تا مبادا به دست آژان بيفتد كه يك وقت بپرسد اين مثلاً (آسيد ملوچ) كيه و..." از صفحه 288 تا صفحه 326 احمدآقا از رفتن به خانه سيفالقلم و ديدن دستگاه محاكمه سيفالقلم كه جسد هشت زن و دو مرد از حياط خانهاش بيرون ميبردهاند روايت ميكند. قاضي از احمدآقا ميخواهد گوهر را در بين مردهها شناسايي كند. احمدآقا هم با دليل آوردن اين كه صورتها مثله شدهاند، خواهان ديدن خالكوبي اطراف ناف جسدها ميشود كه قاضي آن را ضد عفت عمومي مينامد و مانع ميشود. در ميان مردهها علاوه بر گوهر و و شوكت و... از دو مرد يكي نيز شيخ محمود حكاك است كه سيفالقلم درباره او ميگويد: "او هم در پخش سفليس به وسيله زنان مشاركت داشته است." احمدآقا (صادق چوبك) در خلال يادآوري صحنه حياط سيفالقلم بحث يعقوب ليث صفاري با فرستاده خليفه بغداد (معتمد) را پيش ميكشد كه گفته بود: "بين من و خليفه تنها شمشير حرف خواهد زد." از وسط داستان و تعريف احمد آقا، نمايشنامه آغاز ميشود كه در آن از زروان، اهريمن، مشيا و مشيانه آفرينش و رانده شدن آدم و حوّا از بهشت با ديدگاه ناتوراليستي را بيان ميكنند كه از روي روايت تحريفي يهوديان است و رويكردي نيز به آموزههاي زرتشتي "اوستا" دارد.
چنانچه در آغاز بحث پيرامون "سنگ صبور" اشاره رفت، صادق چوبك در ترجمان ناتوراليستي داستاننويسي علاوه بر چشمداشت به ناتوراليسم، آموزههاي بومي شده صادق هدايت را نيز به كار برده است كه اين تقليدها و نشر ادبيات منحط در همه آثار او از زواياي مختلف به كار رفته است. ستروني زندگي در چهره و عملكرد مردم استدلال شده و ادامه را به بهانههاي مختلف به "بهشت گمشده" دوره ساساني كشانده و لجوجانه پافشاري كرده است. رويدادهاي سال هزارو سيصد و سيزده را نتيجه چهارده قرن پيش و با حضور اسلام در ايران مرتبط ميسازد. اين كه همه زنان داراي ضمير و عملكرد شريرانه، منحرف و فاسد هستند. مردان يا ضعيفالنفس چون احمدآقا هستند كه به رغم آگاهي از مذهب توانا به تغيير سرنوشت نيستند يا با ظاهر مذهبي همچون شيخ محمود يا سيفالقلم فسادگستر هستند، ريشه در تفكر تقليدي روشنفكري در جهت تحكيم پايههاي مذهبستيزي استعماري دارد.
شباهتهاي دروني و بيروني احمدآقاي سنگ صبور با مرد خنرز پنزري در بوف كور بسيار فراوان است. همچنين زن اول (لكاته) بوف كور جميع فساد اخلاقي و انحراف جنسي و رواني زن هايي چون گوهر، بلقيس، شوكت، نمكي و... را داراست. عناصر به اصطلاح مذهبي در هر دو رمان، مظهر تباهي آدمها، بيكارگيشان و توجيهگري سست شان به يك اندازه نمايانده شده است. طرح مسئله عامل تباهي به زعم چوبك در چهره شيخ محمود يا حاج اسماعيل و بمونعلي، طرح انحرافي استعماري است كه به جاي نشان دادن استعمار و سلطنت و سلسلههاي قاجار و پهلوي، جمعيتهاي فراماسونري، بهائي و صهيونيستي كه اموال و حيثيت عمومي را به غارت خود و بيگانگان ميبردند و قراردادهاي اسارت بار با بيگانگان به ويژه با انگليس و روسيه به مردم تحميل ميكردند، خود فرهنگگستري تسليم به استعمار است. احمدآقا از به كار بردن نام آژان مثل بيد به خود ميلرزد اما با تمام راحتي خيال و امنيت هرچه ميتواند به شيخ محمود ميگويد و فراتر از آن فرهنگ و دين و ملت را به انواع اتهامها محكوم ميكند. اين زبوني در برابر سلطنت رضاخاني و اربابان انگليسي و مقابل تهاجم به سنتها و فرهنگ و دين جز به حمايت هيأت حاكمه وقت است؟ آيا در برابر گسترش انواع تهاجم فرهنگي تنها نيروي بانفوذ در ميان مردم، روحانيت در تاريخ و در شرايط ديكتاتوري عنان گسيخته رضاخان به ويژه آيتالله سيدحسن مدرس نبود؟ چگونه است كه توپخانه تبليغاتي سياسي فرهنگي استعمار و رضاخان با روزنامههاي وقت، با شاعران و نويسندگان و بازيگران سياسي، متحدانه عليه روحانيت، فرهنگ اسلامي نشانه روي كردهاند؟ اين كه صادق چوبك در داستان بلند "سنگ صبور" از حمايت همهجانبه بنگاههاي نشر كه به وسيله دربار و نشريات به آنها پر و بال داده ميشد، برخوردار است. امر ديگري است اما از نظر ساختارهاي داستاني، ويژگيهاي ادبيات داستاني در چه جايگاهي است، مورد توجه اين رويكرد نيست. بلكه برآيند آن و امثال آن با توجه به ويژگيهاي تاريخي - سياسي مورد توجه است. ادبيات داستاني اعم از سبك، مكتب، ساختار و انواع ترفندها به عنوان رسانه براي خواننده و تأثيرگذاري بر روي انديشه و عاطفه او نوشته، چاپ و منتشر ميشود. با توجه به شرايط سياسي اجتاعي دوره رضاخان به ويژه در استان فارس و بوشهر كه هميشه در برابر قلدريهاي حكومتهاي سياه سيدضياء طباطبايي، رضاخان و بعدها محمدرضا دژي مقاوم و غيرقابل هضم بوده نويسندهاي به نام صادق چوبك به نمايندگي از سوي انگليسيها و دستگاه دستنشاندهاش بر آن شده است كه با سلاح ادبيات داستاني به مقابله با تاريخ برود. هر كتاب تاريخي صدساله اخير ورق زده بشود صفحههاي زيادي به مقاومتهاي مردمي در سيمرم، آباده و... اختصاص يافته است كه غيرقابل چشمپوشي است و در چنين شرايطي است كه مردم مورد تهاجم مستقيم انگليسيها با سپاهيان هنديشان و قزاقهاي رضاخاني در شيراز متهم به ناداني، بيفرهنگي، خرافاتي بودن، خوار و زبون بودن شدهاند. چاپ سنگ صبور در سال 1345 كه شرايط اجتماعي سياسي در ايران با انگيزههاي ضداستعماري و مليكردن صنعت نفت به صحنه يورشهاي مستقيم به منافع انگلستان و نظاميان آن پير استعمار توأم بود داراي كاركردي سمي، ارتجاعي و منحط بود.
صادق چوبك از اولين مجموعه داستان "خيمه شب بازي" در سال 1324 تا مجموعه داستان "انتري كه لوطياش مرد" منتشره در سال 1328، به زشتنگاري و وقيحنويسي جنسي و انحرافات رواني در داستانهاي كوتاه ادامه داده، بلندترين كارش "سنگ صبور" را در سال 1345 منتشر ميكند كه به نوعي پايان ماموريت، رسالت نويسندگي يا هر عنواني كه ميتواند برازندهاش باشد دست مييابد. صادق چوبك در سال 1342 در فاصله كارهاي وقيحنويسي (پورونوگرافي) داستان بلند "تنگسير" را منتشر ميكند. داستاني كه به شخصيتي تاريخي - داستاني به نام "زار محمد" ميپردازد كه برخلاف مردان تصوير شده در آثار صادق چوبك از قدرت بدني قوي، رواني سالم و اعتقادي پابرجا برخوردار است. آيا صادق چوبك در فاصله انتشار داستانهاي قبل از تنگسير و سپس "سنگ صبور" براي مدت معلوم همزبان و همدل با مردم شده است كه در دوره تاريخي پاياني قاجار و بر روي كارآمدن سيدضياء طباطبايي و رضاخان قلدر آن وقايع روي ميدهد؟ اين پرسش پاسخ تاريخي اجتماعي ميطلبد كه ساواك و هيأت حاكمه به اصطلاح اصلاحگرايي به سردستگي علي اميني و در زير فشار مستقيم و همهجانبه استعمار آمريكا براي زدودن آثار احتمالي مثبت حضور طولاني مدت انگليسيها در تاريخ و اذهان عمومي نوشته و چاپ ميشود. شرايطي كه در قالب رقابت تنگاتنگ بين محمدرضا و دستگاه محافظهكار سلطنتياش از يك سو، و علي اميني و ليبراليسم آمريكايي براي موجه جلوه دادن شرايط استعماري نو در مقابل استعمار كهنه انگليس و مقابله با نهضت اسلامي انقلابي به رهبري امام خميني (ره) ناگزير از دادن رفرم سياسي اجتماعي است. شرايطي كه محمدرضا با عنوان "انقلاب شاه و مردم" گوي سبقت را از علي اميني ميربايد و خواستههاي امريكاييها را اجابت ميكند. داستان بلند "تنگسير" همسو با مجموعهاي از فعاليتهاي ضدانگليسي انجام ميشود كه در يكي از مهمترين اقدامها از اين دست با سرپرستي "غلامرضا پهلوي" و ساواك، مهره كاركشتهاي به نام "اسماعيل رائين" در مجموعه چهار جلدي "فراموشخانه و فراماسونري در ايران" در سطحي وسيع با همكاري انتشارات اميركبير و امكانات چاپ و نشر ايتالياييها روانه بازار ميشود. در مورد آثار كلي صادق چوبك، يكي از روايتهاي منتقد و قصهنويسي روشنفكري كه ناگزير از ارائه برخي انتقادها شده است، ميخوانيم: "آثار چوبك، مثل تونل بزرگ زيرزميني است كه از تهران به بوشهر زده شده است و خواننده در سفر زيرزميني خود در اين ظلمت، در اين وحشت و در اين كثافت، چهره خود را منعكس در ديوارهاي خيس و چسبناك و عفونت زده ميبيند" اين تعريف خواسته ارباب فرهنگ استعماري از ادبيات روشنفكري بود كه در اتحادي همهجانبه از منتقد تا نويسنده، فيلمساز و تاريخنويس عليه مردم خود ميداشتند. زخمي كه عميقتر از زخم دشمن بيگانه بر پيكره ملت مينشست، رضا براهني منتقد، كثافت صادق چوبك را به خواننده هم تعميم ميدهد كه به نوعي تأييد ضمني نوشتههاي صادق چوبك است.
در مقدمه بحث ناتوراليسم و ادعاهاي اميل زولا تجسم عيني در رمان "جزيره پنگوئنها" مرور كرديم كه تأكيد يك سويه بر برخي عقدههاي رواني به عاريت گرفته شده از "فرويديسم" (ناتوراليسم مديون تعبيرهاي فرويد است) و تعبير دست و پا زدن بشر در سرنوشتي محتوم كه هر از گاه به قداستهايي نزديك و يا از آن دور ميشود در فرهنگ و آموزههاي وارداتي روشنفكري پيرو غربگرايي در دهههاي گذشته در كارهاي همسوي شاعراني، چون ايرج ميرزا، فروغ فرخزاد، فريدون توللي و... و نويسندگاني چون محمدعلي جمالزاده، صادق هدايت و صادق چوبك همزمان و يا متوالي منتشر شده است. صادق چوبك در سنگ صبور بعد از نشان دادن منجلاب پر تعفن آدمهايي چون احمدآقا، گوهر، بلقيس، كاكل زري و...، كسي را در مقام مدعي و به اصطلاح آفتزدا معرفي ميكند كه شيادي هندي است و از روي كتاب "راسپوتين" (كشيش جاني كه به روايت صهيونيستها هزاران نفر را در روسيه از دهههاي پاياني قرن نوزدهم تا پايان جنگ جهاني اول به كشتن داد) اقدام به كشتن آدمها كرده است. يعني آفتزدا خود پرآفتتر از ديگران است.
در صفحه 322 مينويسد: "... مستنطق: اين زن كه خودت ميگويي فاحشه نبوده، او را عقد كرده بودي، پس چرا او را كشتي؟
(گوهر)ـ سيف القلم: فرق نميكند، خانم لقا براي من زن ميآورد توماني سه قران ميگرفت. شيخ محمود هم اين زن را برايم آورد و همين قدرها گرفت و گفت كارش همين است. من دشمن سوزاك و كوفتم. صيغه و فاحشه با هم فرقي ندارد"
شيخ محمود از در كوچه ميآيد تو و دو تا دستك عبايش را قايم ميتكاند: "خوش به حال شما زندهها. مرگ گنده، مرگ شومه، مرگ لجنه، مرگ گهه، هيچ خبري اونجا نيس، غير سرما و تاريكي و حسرت زندهها خوردن چيز ديگهاي نيس. هر چي بود ديگه تموم شد. (اشاره به سيفالقلم) اين خدانشناس مرا بيجهت فنا كرد. من گناهي نداشتم."
در صفحه 325 و در سطور پاياني مينويسد: "گوهر به شكل و لباس تابلو مريم و عيسي كار رافائل كاكل زري را در بغل گرفته با شتاب وارد ميشود. خشمگين و آشفته است: "از خودش و جو نوراش فرار كرديم و عطاش رو به لقاش بخشيديم. يه بوئي ميداد كه آدم اُقش مينشس. آدمم داره از عقب ميآد. حالا يه سوراخي ميجوييم كه تويش قايم بشيم. خودش هم دنبالمونه. ولمون نميكنه. اينقده بمون گشنگي داد كه نزديك بود بميريم. تازه وخيتم يه ميوه بوگند و از باغش چيديم اين الم شنگه روسرمون درآورد و بيرونمون كرد."
در سطور پاياني كه دنباله آن را نمايش پي ميگيرد گوهر به مريم (ع) تشبيه شده و كاكل زري به عيسي مسيح و خلاصه نمايشنامهاي كه چوبك در ادامه ميآورد از زبان گوهر جاري ميشود. موارد فراوان تشابهها نيز بين "سنگ صبور" و "بوف كور" وجود دارد كه اهم آن "قتلو ريز شدن لكاته" در بوف كور و "با سيانور كشته شدن گوهر" درسنگ صبور ديده ميشود. مواردي كه در بحث بوف كور و يادداشتهاي زيرزميني داستايوفسكي و "سلوك" محمود دولتآبادي به آن پرداخته شد.
نويسنده: مجتبي حبيبي
ادامه دارد...
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد
شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
تازه های کتاب