به گزارش خبرگزاري فارس از كرمان، عزيزالله صبور، يكي از همرزمان شهيد علمالهدي است كه در 16 ديماه 1359 و در روز شهادت علمالهدي در دشت هويزه به اسارت نيروهاي متجاوز بعثي درآمد.
وي كه اهل دزفول است، پس از اسارت به اردوگاه موصل يك در عراق منتقل شد و 10 سال را در اسارت گذراند و سرانجام و در 26 مردادماه سال 1369 به همراه اولين گروه از آزادگان ايراني به ميهن بازگشت.
خاطرهاي را كه ميخوانيد، توسط اين آزاده كه هم اكنون مسئول نمايندگي خبرگزاري ايرنا در استان كرمان است در گفتوگو با خبرنگار فارس در كرمان مطرح شده است.
صبور ميگويد: اواخر سال 1360 بود كه عراقيها در اردوگاه تصميم گرفتند ضمن بيگاري كشيدن از اسرا آنها را مجبور به ساخت بلوكهاي سيماني تو پر براي استفاده در ساخت سنگرها كنند.
او، ضمن تشريح وضعيت اردوگاه ميگويد: اسراي حزباللهي و اسرايي كه وابسته به منافقين و يا طرز تفكر خاص بودند در اردوگاه به دو گروه تقسيم شده بودند كه حتي محل استقرار آنها هم در سولههاي اردوگاه از يكديگر جدا بود و اين امر باعث شده بود كه در مواردي مثل اين مورد اسيران غيرخودي و آنهايي كه تفكرات غير حزباللهي داشتند، حرف بعثيها را گوش كنند و به خواست آنها تن بدهند.
اين آزاده ميافزايد: اسراي حزباللهي پس از شنيدن دستور عراقيها مبني بر اينكه بايد از فردا شروع به ساخت بلوكهاي سيماني كنند در مقابل اين دستور مقاومت كردند و حاضر به اجراي آن نشدند.
صبور ادامه ميدهد: حوالي ساعت 9 شب فرداي روز صدور دستور بود كه فرمانده بعثي اردوگاه به نام سرهنگ فيصل به همراه 12 نفر از سربازانش وارد سوله اسراي امتناع كننده از دستور شد و ضمن دادن دستور دوباره به اسرا مبني بر اينكه بايد از فردا شما هم بلوك سيماني بسازيد، گفت: اگر به فرامين ما عمل نكنيد، شما را اعدام و قطعهقطعه ميكنيم.
او ميگويد: پس از تهديدها، فرمانده بعثي چند تن از اسرا بلند شدند و خطاب به او گفتند: ما خودمان داوطلبانه وارد جبهه شديم و الان هم نيامدهايم كه برگرديم كه در همين اثنا يكي از اسرا به نام بيات كه 25 ساله و اهل استان خراسان بود به طرف فرمانده اردوگاه رفت و به مترجمي كه در كنار او ايستاده بود، گفت: تمام حرفهاي مرا كلمه به كلمه براي فرمانده ترجمه كن.
صبور ميافزايد: اين اسير 25 ساله به فرمانده عراقي گفت: اگر ما را اعدام و قطعهقطعه كنيد و انگشتان ما را هم قطع كنيد ما حتي يك بلوك هم براي شما نميسازيم تا با آن براي نيروهايتان سنگر بسازيد. هرگز به اين ذلت تن نخواهيم داد.
مسئول نمايندگي خبرگزاري ايرنا در استان كرمان ادامه ميدهد: تا اين لحظه فرمانده اردوگاه به هيچ وجه حرفهاي اين اسير را جدي نگرفت، اما او ادامه داد: من بايد به تو ثابت كنم حرفهاي من جدي و حرف دل تمام اسرا است. بعد از جيب لباسش يك تيغ در آورد كه فرمانده بعثي فكر كرد اين اسير ايراني قصد حمله به او را دارد اما بيات به او و سربازانش گفت: من با شما كاري ندارم.
صبور اظهار ميدارد: اين اسير 25 ساله در مقابل چشمان فرمانده بعثي و سربازان او شروع به بريدن انگشت كوچك دست چپ خود كرد.
وي ميگويد: اندكي مانده بود كه انگشت اسير به طور كامل از دستش جدا شود كه اسراي ديگر مانع ادامه كار او شدند و تيغ را از وي گرفتند.
صبور ادامه ميدهد: فرمانده عراقي در حالي كه به شدت بهت زده بود، گفت: به ولله العلي العظيم. اينها عشاق خميني هستند كه وارد جبهه شدهاند. بعد به همراه سربازانش سوله را ترك كرد.
اين آزاده ميگويد: از فرداي آن روز فشارهاي بعثيها از قبيل قطع آب و تنبيه بدني بر اسرا به شدت افزايش يافت و در مدت 100 روز به گونهاي ادامه يافت كه تعدادي از اسرا نابينا و يا دچار بيماريهاي مختلف شدند.
وي با بيان اينكه سرانجام پس از ايام نوروز سال 61 صليب سرخ وارد اردوگاه شد و با وساطت مرحوم حجةالاسلام ابوترابي فشارها تا حد زيادي كاهش يافت، گفت: پس از اين مقاومت 100 روزه سرهنگ فيصل، فرمانده اردوگاه عوض شد، اما اسراي ايراني حتي يك بلوك هم براي سنگر عراقيها نساختند.
انتهاي پيام/م