مجله فارس پلاس؛ سودابه رنجبر:او ناتوانی را افسانه میداند وآن را در زندگیاش ثابت کرده است. وقتی مضرابهای سنتور را فرود میآورد و ملودی الهه ناز را مینوازد، به یکباره با تشویق حاضران سالن روبه رو میشود یک لحظه مکث میکند، نگاهش را بین تشویق کنندهها میاندازد تا مادرش را پیدا کند، چشم از چشم مادر برنمی داردتا لبخندش را ببیند و باز هم ملودی الهه ناز برای مادر. «محمدرضا قاسمی» سندرم داون است و طی همه سالهای زندگیاش ثابت کرده پشتکار وتمرین در زندگیاش حرف اول را می زند و با این ترفند توانسته یک الگو باشد؛ حتی اگر سندرم داون باشد.
سختکوشی حریف کروموزوم اضافی
این روزها هر شخصی محمدرضا را میبیند سراغ مادرش را میگیرد همه میخواهند بدانند این پسر چطور توانسته اینهمه موفقیت را یکجا داشته باشد؟ چه دستی او را حمایت کرده است؟ چه تفکری او را به اینجا رسانده است؟
آنچه محمدرضا را از دیگر دوستان سندرم و یا اشخاص عادی متفاوت میکند سبک زندگی و برنامهریزی دقیق اودرطول شبانهروز است. پسری که این روزها موهای کنار شقیقهاش جوگندمی در همایشهایی که با حضور خانوادههای معلولان (ذهنی و جسمی- حرکتی) تشکیل میشود نوازندگی میکند، با اعتمادبهنفس کامل به خانوادههای آنها این نوید را میدهد که فرزندان آنها هم میتوانند در این جامعه تشویق شوند و شاد زندگی کنند. او در تیم فوتبال دیوار ۴۷ کاپیتان است و اتفاقا یکی از گلزنان این تیم هم هست.
محمدرضا به این سادگیها به آمادگی جسمی و ذهنی نرسیده است او با مراقبتهای مادرش و پشتکار و تمرین، برنامه روزانهای دارد که بیبروبرگرد به آن عمل میکند.
محمدرضا و مادرش بانو عصمت مراد صالح را در خانهشان ملاقات کردیم. وقتی محمدرضا از مادر اجازه میگیرد که خودش از مهمانهای پذیرایی کند بانو مراد صالح نگاهی به قد و بالای پسرش میاندازد و میگوید: «وقتی او را با خودم مقایسه میکنم میبینم که محمدرضا هیچچیز کم ندارد بلکه کروموزوم ۴۷ را اضافه دارد، کروموزوم سادگی و مهربانی.»
او را به دندان گرفتم
«وقتی محمدرضا به دنیا آمد دست روی دست که نه، دست روی چشمانم گذاشتم که دیگر دنیا را نبینم روزها از پی هم میگذشت و من در خانهام حبس شده بودم آنکه من را بیدار کرد مهربانی نوزادم بود. خودش بود که به من یاد داد باید با او چطور رفتار کنم، چطور نوازشش کنم و چطور به او آموزش دهم. او را به دندان گرفتم، حس مادری من و مهربانی محمدرضا کار خودش را کرده بود. روزگاری شده بود که من و پسر کوچکم به هرجایی که فکر میکردیم سر میزدیم شاید که برنامهای برایمان داشته باشد دلم قرص بود که میتواند قدمبهقدم با من راه برود اما بازهم تحمل نگاه آدمها هرروز سختتر و سختتر میشد. از خداوند صبر و انگیزه میخواستم برای اینکه بتوانم محمدرضا را پرورش دهم و استعدادهای او را بارورکنم.» بانو «عصمت مراد صالح» به اینجای حرفش که میرسد نگاه عمیقی به محمدرضا میاندازد و میگوید: «او امروز مایه افتخار من است. آنقدر منظم و سختکوش است که خیالم بابت او راحت شده است. هر صبح بعد از نماز صبح برای ورزش به بوستان نزدیک منزلمان میرود. فوتبال بازی میکند به سالن بدنسازی میرود و پابهپای جوانهای مدعی ورزش میکند و پیادهروی روزانهاش را انجام میدهد. وقتی چند سال پیش در انجمن بیماران سندرم داون حاضر شدیم همه مددکاران، پزشکان و حتی دوستداران این انجمن از دیدن محمدرضا تعجب میکردند. این سؤال در ذهنشان بود که چرا او هیچ چربی شکمی ندارد؟ و برخلاف کودکان سندرم داون گردنش گوشتی نشده است.» اینها فقط حرف نبود امروز محمدرضا از یک آدم سالم نیز پشتکار بیشتری دارد برای تمام دقیقهها و لحظههایش برنامهریزی دارد فقط کافی است به برنامه روزانهاش نگاهی بی اندازیم خودش با صدایی که بهسختی میتوان مفهوم کلماتش را فهمید میگوید: «باشگاه بدنسازی میرم، روزهای چهارشنبه دوچرخهسواری میکنم و یک روز در هفته اسکواش تمرین میکنم، کاپیتان تیم فوتبال دیوار ۴۷ هستم. معرق هم بلدم، تازه دستم هم تو جیبم هست یعنی خودم کار میکنم.»
نماز صبح و دعای مهربانی
یکی از پاتوقهای اصلی محمدرضا مسجد محله است. اگر یک روز به مسجد نرود نمازگزاران جویای حالش میشوند. مادر میگوید: «آنچه برای من خیلی ارزشمند است بیدار شدن محمدرضا برای نماز صبح است. اگر کسی به او التماس دعا گفته باشد بعید است که فراموشش کند. هرروز بعد از نماز صبح زیارت عاشورا که میخواند نام همه را میبرد آنها که حتی نگاه مهربانی به او داشتند را فراموش نمیکند دستهایش را بالا میگیرد و یکییکی اسم میبرد و این قشنگترین لحظههای زندگی من است. احساسم به من میگوید که محمدرضا رابط بین من و خداست. کوچکتر که بود شنیده بودم اینها بچههای بهشتی هستند و ما مادران انتخابشدهایم. حالا که روزبهروز محمدرضا رشد و تغییر میکند و در آستانه ۳۳ سالگی است این را درک میکنم. من امروز چیزهایی دارم که اگر محمدرضا را نداشتم هیچوقت به آنها دست پیدا نمیکردم. همه افتخارم این است که بهاندازه بضاعتم توانستم محمدرضا را خوب تربیت کنم. طوری که امروز به داشتن اعتمادبهنفس و پشتکار و رعایت ادب معروف شده است.»
برس میفروشم تا بروم کربلا
محمدرضا بساط کوچک برس فروشی دارد که آن را سر کوچهشان زیر پل عابر پیاده پهن میکند. حسابوکتاب سرش میشود. همیشه با اسکناسها تمرین میکند که یادش بماند چطور مابقی پول خریداران را حساب کند. عصمت خانم میگوید: «از وقتی محمدرضا کاسبی یاد گرفت توانست با مردم ارتباط بگیرد. این بهانهای بود تا محمدرضا خودش را عضو این جامعه ببیند حالا بهقدری مورد اعتماد همسایههایمان است که گاهی خریدهای آنها را انجام میدهد و معتقد است که این کار ثواب دارد. پیشآمده که یکی از همسایهها بار سنگینی داشته بساط برس فروشیاش را رها میکند و برای کمک به همسایه داوطلب میشود.» حرف که به اینجا میرسد محمدرضا میگوید: «این روزها بیشتر کار میکنم و برس مو میفروشم میخواهم پولهایم را جمع کنم برم کربلا من عاشق امام حسینم (ع) هستم. میپرسم تابهحال کربلا رفتی؟ سرش را با حسرت تکان میدهد و میگوید: «فقط سه بار.» بهسختی کلمات محمدرضا را متوجه میشویم و مادر برایمان تکرار میکند.
الهه ناز
زنگ گوشی خانم مراد صالح، قطعه موسیقی الهه نازی است که محمدرضا آن را نواخته است. میگوید: «وقتی میبینم که چطور روزانه بیشتر از 2 ساعت تمرین میکند تا موسیقی را فراموش نکند در پوست خودم نمیگنجم. محمدرضا از ۸ سالگی زیر نظر استاد، موسیقی را آموزش دید.
مادر خاطرهای برایمان تعریف میکند از وقتی میگوید که همراه با محمدرضا برای خرید سنتور به بهارستان رفته بود «از آقای فروشنده درخواست کردم سنتور خوبی به ما بدهد. آقای فروشنده نگاهی به محمدرضا انداخت همان لحظه متوجه شرایط محمدرضا شد. پیشنهاد داد که ساز موسیقی سادهتری خریداری کنیم و پشت سرهم این جمله را تکرار میکرد «حالا ساز ارزانتری را انتخاب کنید تا مطمئن شوید پسر شما میتواند در این زمینه کار کند.» و چشم از محمدرضا برنمیداشت. دلم پر از غصه شد محمدرضا تازه قطعه الهه ناز را یاد گرفته بود و سنتور روی میز بود مضراب را از فروشنده گرفتم و به محمدرضا گفتم «بزن، الهه ناز را بزن». محمدرضا همانطور که مضراب را روی سنتور فرود میآورد صدای موسیقی در فضای فروشگاه پیچید. چشمان فروشنده را نم اشک گرفت کار محمدرضا تمام شد و مرد فروشنده بعدازاینکه سنتور محمدرضا را آماده کرد گفت: «من میتوانم به محمدرضا آموزش بدهم.»
وقت رفتن محمدرضا تا آستانه حیاط خانهشان بدرقهمان میکند؛ موقع خداحافظی تمام کلماتی را که به زبان میآورد را متوجه میشویم با خودمان فکر میکنیم فقط کافی است آنها را بپذیریم تا آنها را بفهمیم و بدانیم مبتلایان سندرم داون عادی هستند فقط سادهتر و مهربانتر.
انتهای پیام/