به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، رزمندگان و غیورمردان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس حماسهای کمنظیر از خود به یادگار گذاشتند که از این میان میتوان عملیات والفجر هشت را نگینی از این رشادتها دانست، به همین منظور خاطراتی از چند تن از رزمندگان این لشکر خطشکن در ادامه تقدیم به مخاطبان میشود.
* اسلحههای سفارشی
احمد رمضانزاده میگوید: بارش پیشبینی نشده باران، زمین را گلآلود کرده بود، لباسها و اسلحهها هم خیس و گلی شده بودند، تیربارها از کار افتاده بودند و آرپیجیها هم وضعیت بهتری نداشتند، این جایش را دیگر نخوانده بودیم.
در مقابل ما دشمن بود با انواع تجهیزات و پشت سرمان آب خروشان اروند، با نارنجک افتادیم به جان عراقیها، «اللهاکبر» میگفتیم و نارنجک میانداختیم.
خدایی که باران را فرستاده بود، اینجا به داد ما رسید، عراقیها سنگرها و مهماتشان را رها کرده و گریخته بودند.
در آن گیر و دار با هم شوخی میکردیم که دست دشمن درد نکند! چه اسلحههای نویی! انگار برای ما سفارش داده بودند و ... .
* آتش اذان!
سیدمجید کریمی فارسی میگوید: پایگاه دشمن بهطور کامل محاصره نشده بود، ولی آتش آنها خیلی سنگین بود و نمیتوانستیم آن نقطه را تصرف کنیم، گره عجیبی خورده بود، فکر اذان دستهجمعی به ذهن ما رسید، برای تقویت روحیه نیروها و تضعیف روحیه دشمن، همه باهم روی خاکریز رفتیم و با صدای بلند اذان گفتیم.
حدود 300 نفر فریاد میکشیدیم و اذان میگفتیم، در همین لحظه بود که آتش سنگین دشمن خاموش شد و از ترس به داخل سنگرهایشان پناه بردند.
* شب چهارم
حبیب عبدالهی میگوید: چهارمین روز عملیات والفجر 8، مصادف بود با شهادت حضرت زهرا (س)، در این چهار روز، بیوقفه مشغول کار بودیم، هیچکس استراحت نکرده بود، چه بچههای رزمنده خط مقدم و چه بچههای پشتیبانی، تعاون و ....
بعضی از بچهها را دیدم که از بس دغدغه کار و تلاش داشتند، فراموش میکردند غذایشان را بخورند.
با این که انگیزهها خدایی بود، ولی به هر حال کمی آرامش میتوانست مقداری از فشارهای ناشی از کمخوابی، جراحت و شهادت دوستان را بکاهد.
وقتی یادآوری کردیم که امشب شهادت خانم حضرت زهرا (س) است، انگار بچهها گمشدهای را پیدا کرده بودند، خیلیها لحظهشماری میکردند که تا شب هرچه زودتر، سیاهی خود را بگستراند، هوا که تاریک شد، هرکس، هرکجا که بود، برای خودش خلوتی داشت.
فرصتی پیدا شده بود تا بر سینه داغ جانگداز فراق یاران را مرهمی بگذاریم، بغضمان آن شب به آه و فغان مبدل شد، بچههای داخل سنگر، نگهبانها، بچههای زرهی، همه و همه، زیر لب زمزمهای داشتند، در آن تاریکی از گوشهوکنار صدای هقهق بچهها به گوش میرسید، همه گویا شکایت این فراق را به آستان شریف مادرشان حضرت فاطمه زهرا (س) برده بودند.
شنیدم یکی میگفت: «مادر! گل که بیخار نمیشود، بچههای خوبت را گلچین کردی ما را هم به میهمانی خود دعوت کن.»
آن طرفتر یکی ضجه میزد و یا زهرا (س) یا زهرا (س) میگفت، دل بچهها خون بود، جای شهدا خیلی خالی بود، کار من شده بود بههوش آوردن بچهها.
* سلاح شجاعت
عبدالحسین تنها میگوید: منطقه درگیری، دشت وسیعی بود که هیچ جانپناهی در آن وجود نداشت، شب بود و تاریکی هوا تنها سدی که مانع از شلیک دقیق تانکهای دشمن میشد.
عراقیها پشت خاکریز، سنگر گرفته بودند و با توجه به تسلیحات زرهی که در اختیار داشتند، از موقعیت بهتری نسبت به ما برخوردار بودند.
آنها از این وضعیت کمال استفاده را برده، با مستقر کردن تانکهای خود در بالای خاکریز و روشن کردن نورافکن آنها، بچههای ما را زمینگیر کردند.
نورافکنها هر جا اثری از نیروهای ایرانی بود را نشان میداد و بلافاصله آتش سنگین دشمن روی همان نقطه فرود میآمد، آنها از این که ابتکار عمل را در دست گرفته بودند، مغرورانه پشت نورافکنها میایستادند و ما را با دست نشان میدادند.
امیر شیخیه از بچههای دلاور رزمنده، خودش را تا نزدیکی یکی از تانکها رساند، همان موقعی که نورافکن او را نشان داد، بهسرعت برخاست و آن را از کار انداخت، جستی زد و از آن نقطه فاصله گرفت، یکی از آرپیچیزنها بهدنبال او همان تانک را هدف قرار داد.
آنقدر این اقدام با سرعت و چابکی انجام گرفته بود که دشمن قادر به هیچگونه عکسالعملی نبود، آنها که جسارت جوانان ایرانی را نادیده گرفته بودند، با وحشت از خاکریزها پایین رفتند و از مقابله با سربازان رشید اسلام منصرف شدند.
* پرواز در آسمان
عبدالله فدایی میگوید: وداع بچهها تماشایی بود، هیچکس نمیدانست تا چند ساعت دیگر کدام یک از دوستان خود را از دست خواهد داد، حس و حال عجیبی داشتیم، تصور دوری یاران، برایمان آزاردهنده بود.
همدیگر را سخت در آغوش کشیدیم و از هم حلالیت خواستیم، قاسم آهنگران که به سراغم آمد، دلم هرّی ریخت، یاد حرفهای روز قبلش افتادم، آمده بود و اصرار میکرد تا برایش وصیتنامه بنویسم، به او گفتم: «انشاءالله صحیح و سالم بر میگردی.» طوری نگاه هم کرد که جا خوردم، گفت: «من تا به حال چند تا عملیات شرکت کردم، چند بار هم تیر خوردم و مجروح شدم، هیچوقت هم به فکر نوشتن وصیت نبودم، اما حالا فرق میکند، احساس میکنم این بار دیگر رفتنیام.» خیلی جدی حرف میزد، میگفت: «چند شب است که خواب میبینم در آسمانها پرواز میکنم.» حالا به قاسم حسودیام میشود، خوش به حال او که مرگ آگاهانهای نصیبش شد.
* عشق برتر
مرتضی قربانی میگوید: سردار شهید حسین علی مهرزادی، شغل معلمیاش را رها کرد و راه جبهه را در پیش گرفت، با توجه به قابلیتهایی که داشت مسئولیت ستاد لشکر 25 کربلا به ایشان سپرده شد.
مهرزادی، والفجر هشت را آخرین حضور نظامی خود میدانست، به همین دلیل خودش را برای شهادت آماده کرده بود، قبل از عملیات هر بار در هر جلسهای که برای هماهنگی عملیات در فرماندهی برگزار میکردیم، او از همه میخواست تا برای شهادتش دعا کنند.
در مقر لشکر بودیم و داشتیم برای اعزام به منطقه عملیاتی آماده میشدیم، بچهها آخرین سفارشها و وصیتهای خود را انجام میدادند، چهره مهرزادی بیش از همیشه نورانی شده بود، موقع حرکت، خبر دادند که همسر ایشان پشت خط منتظر است تا با او صحبت کند.
این آخرین تماس با پشت جبهه بود، از مهرزدای خواستم تا برود و با همسرش خداحافظی کند و بعد از آن راهی خط شویم، او از این کار امتناع کرد، اصرار بچهها هم فایدهای نداشت، با لبخند میگفت: «نمیخواهم سیم شهادت قطع شود!» او عاشق همسرش بود و میترسید این ارتباط عاطفی، مانع وصلت حقیقی او شود.
سه روز پس از عملیات، مهرزادی به آرزوی خود رسید و خاک را برای خاکیان گذاشت و رفت.
انتهای پیام/86029/ذ40