خبرگزاری فارس - علی آرمین: رمان «دعبل و زلفا» سرگذشت شاعری معروف به نام دعبل است که زبانی تیز و صریح در حقگویی دارد. او در سفری، به عشق زلفا که کنیزی شیعه است و سیرت و صورتی زیبا دارد، گرفتار میشود. برای رسیدن به او تلاش فراوانی میکند و حتی در عشقش از نماز دور میشود و به شراب روی میآورد و اشعاری عاشقانه میسراید. این اشعار باعث میشود تا به قصر موصلی و هارون راه پیدا کند و با چنین افرادی همنشین شود. در نهایت به وضع اسفباری دچار میشود و یکی از عمّال امام کاظم علیه السلام، ابن یقطین، او را نجات میدهد و زلفا را با لطایف الحیلی از چنگ موصلی بیرون کشیده و به ازدواج دعبل درمیآورد. زلفا دعبل را ترغیب میکند تا اشعاری در مظلومیت اهل بیت و افشاگری ظلمهای حکومت وقت بسراید. دعبل مسیری روشنتر را طی میکند تا اینکه با بیماری چشمان همسرش مواجه میشود و به هم میریزد. در نهایت چشمان زلفا به وسیلهی پیراهنِ امام رضا علیه السلام شفا مییابد. دعبل در این داستان با افراد زیادی از جمله ابن سیار مواجه است. ابن سیار طبیبی مادیگراست که دوست ندارد به هیچ وجه مومن شود. او نیز در این داستان با حادثههایی مواجه میشود.
این رمان مانند قلب تپندهای است که مدام با اتفاقی تازه، خون را در رگهای داستان پمپاژ میکند. نویسنده طنابِ ناقوسِ داستان را به دست دارد و به محض اینکه احساس کرد ارتعاشات صدا دارد فروکش میکند، باز این طناب را میکشد و اتفاق و آهنگ تازهای رقم میخورد.
البته برخی از داستانها که جنبه تاریخی و معرفتی نیز دارند، مجبورند در روند داستان، مجموعهای از اطلاعات لازم را به مخاطب برسانند؛ اطلاعاتی که خیلی با اصل داستان عجین نمیشود. رمان «دعبل و زلفا» نیز، که برگرفته از حادثهای واقعی است و جنبه تاریخی و معرفتی دارد، از این قاعده مستثنی نیست. یکی از نشانههای تسلّط نویسنده و خلّاقیّت او این است که جایی و به گونهای این اطلاعات را به مخاطب بدهد، که لطمهای به داستان وارد نشود. بهترین زمان برای دادن اطلاعات، زمانی است که نویسنده مخاطب را به مرحلهای از تعلق رسانده باشد؛ مرحلهای که مخاطب به خاطرِ عُلقهاش به داستان، تحمّل پذیرش این مطالب را داشته باشد. در واقع، وقتی چنین زمانی فرا میرسد که داستان به بلوغ خود رسیده باشد. خوشبختانه نویسنده، که با فنون نویسندگی آشناست، همین کار را میکند. او ابتدا داستان را تا مرحلهی زیادی پیش میبرد و به بلوغ میرساند و بعد اطلاعات را در قالبهای مختلفی(مانند دیالوگ و کلاس درس و امثال آن) به مخاطب ارائه میدهد(253 و 267).
صراحت دعبل، یکی از امکاناتی است که نویسنده آن را در داستان قرار داده و به خوبی از آن در بیان گزارههای معرفتی استفاده میکند. دعبل زبانی تیز دارد. به آسانی، نسبت به حکومت وقت انتقاد کرده و بحثهای کلامیِ خوبی در مورد حقانیت اهل بیت با افراد مختلف راه میاندازد. رُک بودنِ دعبل و خطر کردنش در گفتن حرفهای صریح و نیشدار، شوری دارد که مانع از خستگی مخاطب میشود؛ بلکه مخاطب از دیدن شجاعتِ شخصیت داستان در گفتن حرف حقّ، برانگیخته شده و لذت میبرد. صراحت دعبل تا جایی است که حتی در نزد هارون نیز، از دوستی اهل بیت علیهم السلام دم میزند.(108)
فکر میکنم پررنگترین شخصیتها در این داستان، سه شخصیتند. اولی دعبل است؛ شخصیتی خاکستری که کشش بیشتری به سمت خیر دارد. دومی زلفاست که شخصیتی مثبت دارد و شیعهای واقعی است. او سعی میکند دعبل را در مسیر مستقیم نگه دارد. سومی ابن سیار است که یک مادیگراست و سعی دارد از تقیّد به ایمان و لوازمش رها باشد و از زندگیاش لذت ببرد.
نویسنده در فصل اول، قضیه خیلی از مسائل را روشن میسازد. شمّهای از شخصیت جسمانی و روحانیِ این سه شخصیت را ارائه میدهد. با بحثی که بین دعبل و ابن سیار صورت میدهد، پرده از درونِ روشن و حقگویِ دعبل و باطنِ تاریک و محصور شده در مادیّاتِ ابن سیار برمیدارد. همچنین با ذکر فریادهای زلفا بر سر نگهبانان و آب خواستنش برای وضو، جسارتِ قابل ستایش او و عرقِ مذهبیاش را به مخاطب میفهماند. سپس صورتِ زیبای این دختر را توصیف میکند تا مکمّلِ سیرت زیبای او شود. ضمن اینکه شیدایی و شیفتگیِ دعبل به زلفا از همین آغازین فصل رمان، شروع میشود. این سه شخصیت پررنگترین شخصیتهای داستانند و در نهایت، فصول انتهایی داستان نیز به آنها اختصاص یافته است. در ادامه، این سه شخصیت را مورد کاوش بیشتری قرار میدهیم.
دعبل خاکستری است. نه شخصیتی آرمانی و کاملا مقدس است و نه لاابالی و دهری. گاهی به سمت شر میل پیدا میکند و گاهی به سمت خیر هر چند کفه تمایلش به خیر پررنگتر است. در طول داستان شخصیتش کاملتر میشود. او دچار عشقی زمینی میگردد که فکر و ذهنش را مشغول میسازد. اشعارش به سمت ستایش از زلفا و درد هجران او پیش میرود؛ هر چند رگههایی از حقگویی و شجاعت و ارادتش به اهل بیت علیهم السلام، که حاکی از فطرت پاک اوست، گاهگاهی برقی میزند و خودنمایی میکند.
عشقش به زلفا عشق زیبایی است که از همان ابتدای داستان شروع میشود. یک بار در طول سفر، وقتی که برای زلفا آب برده بود، او را میبیند و سراسیمه میشود(15). ضربه دوم خیلی شدیدتر است. زلفا در لباسی مجلسی و اشرافی در میوهفروشی با دعبل مواجه میشود(37). وقتی دعبل صدای «آهای همسفر»ش را میشنود که از او یاری میجوید، از خود بیخود شده و کدو را بر سر میوهفروش میکوبد(39). تمام فکر و ذهنش را زلفا گرفته و به عاقبت کارش نمیاندیشد. سپس سعی میکند هر طوری هست زلفا را از دست ماموران نجات دهد که موفق نمیشود.
دعبل شخصیت عجیبی است و عشقی صادقانه دارد. یکی از کارهای زیبایش، این است که با پولی که استادش، «مسلم»، به او داده، زمینه ازدواج دو عاشق و معشوق را فراهم کرده و ثقیف را به ثمن میرساند. او میتوانست با این پول، کنیزی به غایت زیبا را بخرد؛ کنیزی که آوازی دلنشین داشت و دف و طنبور را شیرین مینواخت. شاید همین ایثارش بود و همین واسطه وصل شدنش بود که بعدها خداوند زمینه وصلتش با زلفا را فراهم میسازد.
در بخش ابتدایی داستان، گویا زلفا نماد زمینگیریِ دعبل است و امام محبوس علیه السلام نماد فطرت توحیدی اوست که باید سعی در آزادیش کند. هر چه دعبل به سمت زلفا پیش میرود از فطرتش دور میشود و هر چه به سمت امام میرود به فطرت نزدیکتر میگردد. دعبل در راهِ عشق زلفا، نقطههای تیره زندگیاش زیاد میشود. او در اثر این شیفتگی، رو به شراب میآورد و چند روز نمازش را ترک میکند. حتی به قصر جعفر و هارون میرود و در بزم آنها حضور مییابد و اشعارش را با مضامین عشق و عاشقیِ مادی، که نشأت گرفته از فراق زلفاست، میسراید و تحسین و تمجید میشود.
اما او، نوری در درون دارد که گاهی سوسویی از آن، مثل ساطع شدن نور از شمشیری هندی، چشمنوازی میکند. دعبل در دیدار با جعفر برمکی میگوید که برای با خبر شدن از محل امام موسی بن جعفر(ع) آمده است. او حیا میکند در کنار این خواسته، خواسته دیگری بیاورد؛ هرچند آن خواهش، وصال زلفا باشد.(59) این ادبِ دعبل، هم از درون روشنش پرده برمیدارد و هم میتواند بهانهای باشد تا اهل بیت علیهم السلام از او دستگیری کنند؛ هر چند از دیدار جعفر که برمیگردد باز هم به یاد زلفاست و مستیاش شروع میشود(63). حتی وقتی نزد هارون میرود نیز از او میخواهد که امام موسی کاظم(ع) را از بند آزاد کند و از زلفا دم نمیزند.(109)
این نورانیت باعث میشود که ناجیِ امام مثل فرشته نجاتی فرا رسد و دعبل را از آن منجلاب بیرون بکشد. مبیح، پیرمردی است که این نقش را به خوبی ایفا میکند و وقتی که شاعر شیرین سخن، با وضعیتی اسفبار، کتکخورده از دست ماموران، ناتوان و بیهوش در گوشهای افتاده است، او را نجات میدهد و به خانهای بزرگ و باصفا میبرد و مرهمی بر زخمهایش میگذارد.(116)
دنیا وسیله و یاریگر خوبی برای رسیدن به آخرت است ولی اکتفا کردن به آن و فراتر از آن را ندیدن، باعث توقف شده و مذموم است. زلفا مثل دنیاست و چنین حالتی را دارد. البته او در تکامل دعبل نقش اصلی را ایفا میکند. این زن مانند واسطهای است که دعبل را به درجات بالاتر وصل میکند. او محل توقف دعبل نمیشود. برخی دوست دارند شیفتگانشان در آنها بمانند و فراتر نروند ولی زلفا چنین شخصیتی نیست. او وقتی شعرهای نابِ دعبل دربارهی خود را میشنود، بی آنکه مغرور شود و از شاعرِ شیفتهاش بخواهد تا شعرهای بیشتری در وصفش بسراید و او را شهره آفاق کند، مانند فلشی رو به بالا، اهل بیت علیهم السلام را به دعبل نشان میدهد و از دعبل میخواهد که مسیر شعرش را عوض کند(129، 196 و218). دعبل، که گویا از درون هم واعظی دارد، وقتی از واعظی بیرونی، آن هم از فرشته محبوبش، این ترغیبها را میشنود، کم کم برای سرودن شعری خارقالعاده و الهامآمیز آماده شده و در نهایت موفق به سرایش آن میشود(264).
ابن سیار شخصیتی منفی و ماتریالیست است و سعی دارد با وسوسههایش دعبل را به راه خود بکشاند. شاید یکی از دغدغههای اصلی نویسنده این شخصیت مادیگراست. هر چه شخصیت صُلبتر باشد، کار تغییر برای نویسنده سختتر میگردد. ابن سیار چنین شخصیتی است. او همه چیز را در مادیات و لذتهای دنیوی میبیند و سعی میکند ماوراء طبیعت را انکار کرده و زندگی لذتبخشی، فارغ از معنویات، داشته باشد. اما آیا روزنهای نورانی در قلب این شخص پیدا میشود که باعث هدایت او شود؟ نویسنده تلاش میکند در این شخصیت، راه نفوذی باز کند و دیدگاهش را تغییر دهد. ایشان در رمان به ابن سیار تلنگرهایی میزند تا دیواره کفر و عصیان او را بشکند و او را به زانو درآورد. این تلنگرها از ابتدای رمان و در همان فصل آغازینش، در قالب بحثهایی بین او و دعبل شروع میشود(7). اما ابن سیار سرسخت است و چنان هوی و هوس و کوتهبینی او را احاطه کرده که تغییر مسیرش بعید به نظر میرسد. سرگذشت شوم برخی از اهل عیش و نوش و سران باطل نیز میتواند ذهن ابن سیار را متلاطم کند. افتادن ابوالعتاهیه(135) و موصلی به زندان(149) و بریده شدن سر جعفر برمکی(247)، سست بودنِ ریسمانی که این بیچارگان به آن چنگ زدهاند را روشن میکند. بعید است که ابن سیار بتواند به راحتی از کنار چنین وقایعی بگذرد. دیدار با امام رضا(ع) در اهواز و دیدن کرامتی از امام(ع) در مورد یک گیاه دارویی یکی دیگر از این تلنگرهاست.(310) تلنگر دیگر این است که ابن سیار سرگذشت یک انسان مومن در دنیا را مشاهده میکند و آن را سعادتمندانه مییابد. دعبل، با اینکه شخصیتی معتقد و مومن است، ولی به معشوقش میرسد و در طیبه صاحب خانه مجللی میشود. این قضیه میتواند ابن سیار را به تفکر وادارد که لااقل برخی از مومنان زندگی دنیوی خوبی دارند و اینگونه نیست که ایمان با تباهی زندگی در دنیا ملازمت داشته باشد. حتی ممکن است زندگی دعبل را با زندگی خود، موصلی و ابوالعتاهیه و امثالهم مقایسه کند و از آن نتایج مفیدی بگیرد. اما قویترین مسالهای که برای ابن سیار پیش میآید و قطعا میتواند یک انسان خواب را بیدار سازد، این است که بالعیان، شفای معجزه آسایِ چشمان زلفا را لمس میکند. بیماری چشم زلفا قضیهای نبود که کسی برای ابن سیار نقل کرده باشد؛ بلکه مساله ای بود که او با آن درگیر بود و تمام توان پزشکیاش را برای معالجهی آن به کار انداخته بود و تقریبا ناامید شده بود. ولی در عین حال مشاهده میکند که چشمهای زیبای زلفا کاملا سالم شده و هیچ اثری از بیماری در آنها نمانده است. به نظر میرسد ابن سیار پس از دیدن این کرامت، دیگر توان ایستادگی در مقابل حق را ندارد و نویسنده حالت ابن سیار در این مشاهده را چه خوب توصیف میکند: «ابن سیار دستار از سر کشید و به زانو درآمد.»(330) بله واقعا این تلنگر یا در واقع زلزله آخری است که میتواند دیواره تاریک کفر و کتمان را از روی فطرت امثال ابن سیار کنار بزند و آنها را در نور وارد سازد.
مسأله ای که در اینجا میتواند مطرح شود این است که آیا آوردن کرامات و خوارق عادات در داستان با فلسفه و منطق داستان که همان نظام علّی و معلولی بودن است، منافاتی ندارد؟
از یک طرف میتوان چنین گفت که کرامت با داستان قابل جمع نیست. هر چند ابن سیار در این داستان تلنگرهای خوبی میخورد و احتمالا تحولی پیدا میکند، اما به نظر میرسد این سیر، نمیتواند خوانندهای با طرز تفکر ابن سیار را چندان متحول سازد. دیدن کرامت یا کرامات، مسألهای شخصی است که میتواند برای خودِ بیننده و شاهدِ حاضر، ایمان و اطمینان ایجاد کند؛ ولی برای کسی که داستانِ او را میخواند ممکن است تاثیر چندانی نداشته باشد. داستان مانند فلسفه است که اتفاقات علّی و معلولی در آن نتیجه بخش است و میتواند تاثیر قابلی بر فکر و ذهن مخاطب یا بر اعتقاد او بگذارد؛ ولی اتفاقات خارقالعاده که منشأ علّی و معلولی ندارد و زیربنای آن معتقد بودن به تقدّس و قدرت ویژه افرادی خاص است، از چنین پتانسیلی برخوردار نیست. لذا هر چند نقل کراماتِ مسلّم، برای شیعیان، بازخوانی معتقدات است و موجب افزایش ایمان آنهاست و توأمِ با لذت است؛ ولی برای منکران نمیتواند چندان فایدهای داشته باشد.
ولی از طرفی میتوان این نظریه را رد کرده و چنین گفت که آوردن کرامت در داستان ایرادی ندارد. چیزی که مهم است تمهیدات و زمینههایی است که باید برای پذیرش آن در داستان ایجاد شود. اگر نویسنده به خوبی توانسته باشد پیش نیازها و تلنگرهای لازم را قبل از تحقق کرامت، فراهم آورد، آوردن آن هیچ مانعی ندارد ولی اگر بدون زمینه قبلی و یا با زمینهای ضعیف کرامت یا خارق العادهای را در داستان بگنجاند، قابل پذیرش نیست. در واقع داستان را میتوان با تصادف شروع کرد، اما نمیتوان با تصادف پایان داد. آوردن کرامت در پایان داستان، پایان با تصادف و امری خلق الساعه نیست، بلکه ماجرایی شگرف است که تمهیدات آن در طول داستان چیده میشود و مخاطب، انتظار آن را میکشد؛ شبیه بینا شدن حضرت یعقوب(ع) در پایان داستان حضرت یوسف(ع).
در این داستان، تمهیدات خوبی وجود دارد. پاکی و ارتباط ویژه امامان علیهم السلام با خدا، خبر دادن غیبی ایشان از سرنگونی حکومت وقت و تحقق آن، خبر دادن غیبی از وجود دارو در دست شخصی معین در مکانی مشخص، نشان دادن بهشت به کنیزک و بزرگی و عظمت این خاندان که در جای جای این رمان نمودار است، از مواردی است که توان لازم برای آوردن این کرامت و پذیرش آن را فراهم ساخته است. در نتیجه باید گفت که کرامت، در صورتی که پیش پرداخت خوبی داشته باشد، از نظام علی و معلولی خارج نبوده و میتواند مخاطب را قانع سازد. رمان دعبل و زلفا یکی از مصادیق موفّق این نوع داستانهاست.
در نهایت میتوان گفت، این رمان داستانی قوی با شخصیتهایی ساخته شده دارد. دغدغه آن تولّد انسان یا به تعبیر دیگر احیای انسان و به تعبیر سوم نورانی ساختن اوست. بیرون آوردن انسان از پوستهای تاریک و ظلمانی و آشنا ساختن او با خدا که نور آسمانها و زمین است و آشنا ساختنش با درون نورانی خود و با انسانهایی نورانی.
امیدواریم که چنین رمانهایی، که واقعا داستانی قوی را پشتوانه مسألهای معرفتی و تاریخی ساختهاند، در جامعه بیشتر ظهور کند و در آیندهای نزدیک، همچون گذشته و حال، شاهد کارهای زیبای دیگری، از این نویسنده فرهیختهیِ روحانی و توانمند باشیم.
انتهای پیام/