به گزارش خبرگزاری فارس از سنندج، اینجا بهار از خانه دلهای مهربانشان سفر کرده و خزانی سخت جا خوش کرده است. دستان و صورت پینه و چروک بستههایشان فریاد از روزهای سختی دارد که در جوانی طی کردهاند.
اینجا حکایت از غمی ریشه کرده در قلبهای مهربانی دارد که مهربانی را در اوج اخلاص به پای فرزندانشان ریختند و امروز در عین نامهربانی دست تقدیر برایشان تقدیر عجیب را رقم زده است.
بارش باران در حیات سرای سالمندان سنندج سنگینی عجیبی دارد، دلهای بعضیهایشان از این روز بارانی، بارانیتر است و از ناملایمات روزگار پنجه در هم پیچیده و گذر عمر باقیمانده را در این خانه تنهایی میگذرانند.
مهربانی کارکنان سرا هم انگار نمیتواند مرهمی بر زخمهای باز شده از درد بیمهری روزگارشان باشد. سالها کاشتند و فرزندانشان برداشت کردند و امروز در این روزهای پایانی عمر باید چشمانشان برای دیدن فرزند به درب سرا میخ بماند.
اینجا بهای رسیدن فرزند به اوج بیبهانه تقدیم شده است تا در روزهای پیری عصای دستشان شود، اما پیری رسید و موهایشان سفید شد و پشتهای خمیدهشان عصایی که جوانی به پایش ریخته بودند به خود ندید.
و سهمشان در این دنیا یکی از 15 تخت تنیده در کنار هم سرای سالمندان سنندج شده است.
اسمش را نمیداند یا مهر سکوت برای نشناخته ماندن بر لبانش حک شده است خوب نمیدانم.
اما میگوید: دیروز آمدهام دوست نداشتم مزاحم فامیل شوم، فامیل زیادی دارم ولی گفتم یک روز میمانم بهتر است، مزاحم آنها نشوم..
میپرسم: مادر جان فرزند داری؟
کمی در خود فرو میرود لحظهای سکوت! تردید را به خوبی میشود از پس آن چشمان معصوم احساس کرد.
دستانش را به زور به دو طرف تخت گرفته است قطرهای اشک از گوشه چشمانش به پایین سر میخورد گلی را که همین چند لحظه پیش تقدیمش کرده بودند روی بالشت میاندازد و میگوید: نمیدانم دارم یا ندارم من که فعلا تنها اینجام.
پرستار از کنار تختش رد میشود و به آرامی در گوشم زمزمه میکند سالهاست اینجاست بنده خدا الزایمر دارد.
الزایمر درد بیدرمانی است، ولی شاید بهترین مرحم بر درد تنهایی این فرشتگان آسمانی باشد که بیمهر روزگار مهر سکوت را بر زندگی پر هیاهوی جوانیشان زده است و امروز در این سکوت و تنهایی تنها به امید دیدن فرزندانشان نفس میکشند...
دستانم را روی موهای حنا کردهاش میکشم، آرام و مهربان چشمانش را در چشمانم میدوزد و میگوید برای دیدن من آمدهای؟
میگویم: بله مادر جان!
میگوید: کاش پسرم میآمد خیلی دلتنگ نفسهای مهربانش هستم مهربان است ولی نمیتواند مواظب من باشد.
با خود میاندیشم: مگر میشود مهربان بود و از مهربانترین هدیه خدایی به این راحتی گذشت.
مادر است هنوز لالاییهای مادرانه در گوش کودکانش زمزمه میکند.
شاخه گل را در دستانش دست به دست میکند و زیر لب شعرهای به یاد مانده از روزهای جوانی را زمزمه میکند.
از تکاپو و شلوغی دور برش بیخبر مانده یا در خاطرات گذشته غرق شده است خوب نمیدانم، اما برای این همه تنهایش در میان این جمع دلم سخت نا آرام میشود.
چند پیرمرد تکیه داده بر عصا در کنار هم تازه واردین را به نوعی رصد میکند.
شاید این آمدن و رفتن ها در این سالها دیگر برایشان تازگی نداشته باشد سرزدنهای تبلیغاتی برایشان عادتی کهنه شده و دیگر سر ذوقشان نمیآورد.
امروز بیش از این شاخه گل نیازمند دستان مهربان فرزندانی هستند که وجود مهربان پدران و مادرانشان را به فراموشی سپردهاند غافل از اینکه این شتر فردا دم خانه آنها هم می خوابد!.
در حال حاضر 80 سالمند شامل 50 زن و 30 نفر مرد با میانگین سنی بالای 60 سال در این مجتمع زندگی میکنند 30 درصد هزینههای از محل اعتبارات بهزیستی و 70 درصد هم از محل کمکهای مردمی و خیرین تامین میشود.
بهزیستی ماهانه به ازای هر سالمند 510 هزار تومان اعتبار اختصاص داده و قرار شده از هر خانوادهای 350 هزار تومان دریافت شود، اما 60 سالمند این مجتمع هیچ وابستهای ندارند و مابقی هم هزینههای جزئی در حد 100 تا 150 هزار تومان میپردازند.
سخن آخر اینکه....
تو هم روزی پیری میشوی و چشم به در میدوزی که شاید کسی بیاید و لحظات تنهایت را پر کند.
مادر بزرگها را دیدهاید که چطور تنهاییشان را بین عکسهای سالهای گذشته تقسیم میکنند و ساعتها، ماهها و شاید سالها عکسی که از عزیزی به یادگار دارند تنها دلخوشیشان میشود.
با قاب عکس عزیزانشان آنقدر حرف میزنند و میزنند تا ظرف احساسشان خالی شود. اما اندوهی بزرگ بر دلهایشان لانه میکند و در این سکوت تنهایی اشک آهسته بر روی صورت چین خورده از گذر روزگارشان به پایین سر میخورد.
انتهای پیام/چ/2346