گروه زندگی: اینجا نذر سنجاقسر دارند. البته نه فقط برای دختربچهها، خیلیها برای گرفتن «گل سر» پشت در این هیئت خانگی آمده اند. خادمهایش میگویند شب حضرت رقیه که میرسد هیئتشان میزبان تعداد بیشتری از مهمان های اباعبدالله است. از نقاط مختلف تهران میآیند که این شب را اینجا باشند و گره کورشان را بسپارند به دستهای کوچک بیبی رقیه! از خادمها که بپرسی میگویند:«پشت این نذر عنایت بیبیرقیه «س» است و ماجراها دارد.»
مینشینم پای صحبت یکی از خادمها تا برایم از این نذر روایت کند. از اینکه چه شد تصمیم گرفتند نذر سنجاق سر کنند و آن عنایتی که خادمها ازش میگویند چیست؟!:«خیلی سال است که هیئت برگزار میکنیم اما چندسالی است که شب حضرت رقیه نذر سنجاقسر داریم. نذری که خود بیبی رقیه به دلمان انداخته. همه این عنایتها هم به برکت یک همسایه بود. همسایهای که اصلا اعتقادی به روضه و هیئت نداشت. حرف زدن از ائمه در نظرش حرف زدن از خرافات و محالات بود. هیئت که میگرفتیم با اینکه صدایش به خانه آنها نمیرسید آن ساعت را بیرون از منزل سر میکرد. اما همین خانم را حضرت رقیه خیلی دوست داشت. شاید بیش از 10 سال بود که فرزند دار نمیشد. اوضاع مالی خوبی داشتند و به خاطر همین برای درمان تا خارج از کشور هم رفته بودند و هر راهی میشد را امتحان کرده بودند اما... انگار قسمت بود فرزندشان را از دستهای بیبی رقیه بگیرند! یکی از خادمهای هیئت خوابی دید که باعث شد هم گره از کار این خانم باز شود و هم به مدد بیبی جان این نذر قشنگ در هیئتمان ادا شود.»
کنجکاوم که بدانم ماجرای این خواب چه بوده؟! پرس و جو میکنم و سراغ کسی را میگیرم که خواب دیده. یکی از خانمها به جایی اشاره میکند و میگوید:«ببین همانی که دارد چای پخش میکند»چشم میچرخانم میان جمعیت،یک دختر جوان حدودا 18 ساله که از میان حرفهای بقیه متوجه میشوم اسمش سعیده است. کارش که تمام میشود سینی را برمیگرداند به آشپزخانه و مشغول ریختن چای میشود. از خوابی که دیده میپرسم اول خودش را سرگرم نشان میدهد و طوری رفتار میکند که انگار متوجه نشده چه میگویم. اصرارهایم را که میبیند بالاخره راضی میشود :«چند روز پیش از محرم خواب دیدم. مثل همیشه مراسم عزاداری داریم. روضهخوان، روضه حضرت رقیه را میخواند و خانمی مشغول پخش کردن گلسرها به بچهها بود. او را شناختم یکی از همسایههای مان بود. پرسیدم برای چه گلسر پخش میکنید؟! گفت: نذر حضرت رقیه دارم. نذر کردم حضرت رقیه به من نگاه کند و من هم مادر شوم.حالا بین دختربچهها گلسر پخش میکنم! توی خواب یادم افتاد که این خانم خیلی سال است که نمیتواند بچهدار شود شاید بیش از 10 سال! از طرفی یادم بود که ایشان اصلا با هیئت میانه خوبی نداشت و برایم عجیب بود که این حرفها را میزد. بعد صحنه خوابم تغییر کرد و یک دختربچه قشنگ در بغلش بود.»
کارش تقریبا تمام شده و استکانهای چای را یکی یکی توی سینی میچیند. قبل از اینکه برود میپرسم واکنششان چطور بود؟! «نمیدانستم باید بروم و برایش این خواب را بگوییم یا نه؟! میترسیدم ناراحت شود. چند روز صبر کردم و چیزی نگفتم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم بگوییم. احساس کردم مسئولیتاش را بر عهده من گذاشتهاند. تماس گرفتم و برایش همه چیز را تعریف کردم. تمام مدتی که تلفنی با او حرف میزدم در ذهنم واکنشاش را تصور میکردم! فکر میکردم حالا میخندد و بابت اینکه یک خواب را اینقدر جدی گرفتهام مسخرهام میکندیا چون از اهلبیت(ع) حرف میزنم محکوم ام میکند به خرافات گفتن. در کمال ناباوری حرفهایم که تمام شد گفت:« من هزینهاش را میدهم هر طور که در خواب دیدهاید مراسم را مهیا کنید.البته من که فکر نکنم تاثیری داشته باشد اما چون شما میگویید باشد.» بین حرفهایش حتی نگفت که میآید. گفت خودتان این کار را از طرف من انجام دهید!»
سعیده اینپا و آن پا میکند که برود نگران است چایها سرد شوند و از دهان بیفتند. میرود و مرا میسپارد به یکی دیگر از خادمها و می گوید:« ایشان مطهره است. من فقط خواب را دیدم اما زحمت مراسم با او بود. بیشتر از من حرف برای گفتن دارد.» مطهره با خوشرویی دعوتم میکند بنشینم و با چشمهایش خیالم را راحت میکند که قرار است تمام ماجرا را برایم بگوید :«آن روز من و سعیده رفتیم خرید و کلی گلسر و آبنبات و کشموهای رنگی خریدیم. با خادمها تا عصر مشغول بستهبندی بودیم. حال و هوای آن روز فرق داشت. اصلا انگار نگاه بیبی را حس میکردیم. گل سرها را آماده کردیم و داخل یک سبد گذاشتیم. روضه که خوانده میشد چندباری تماس گرفتم با بانی که بیاید و امشب در مراسم باشد. هر بار بهانهای آورد. سرم درد میکند. دستم بند است. دارم شام آمده میکنم. مهمان دارم... میدانستم اهل روضه و هیئت نیستند اما هر طور بود راضیاش کردم که برای 5 دقیقه هم که شده بیاید. وقتی آمد سبد گل سرها را دادم دستش تا پخش کند. قرار بود 5 دقیقه بماند اما تمام مدت مراسم را ماند. آن شب به جز دختربچهها چند نفر دیگر هم که در آرزوی بچهدار شدن بودن از گل سرها برداشتند. گفتند شاید بیبی رقیه به ما هم نظر کند و دامنمان سبز شود. اتفاقا خواهر خودم هم یکی از آنها بود. بعد از 4 سال که از درمان نتیجه نگرفته بود به لطف حضرت رقیه صاحب یک دختر زیبا شد.»
بچه خواهرش را نشانم میدهد یک نوزاد چند ماهه با لپهای سرخ و چشمهای درشت. ذهنم هنوز مانده پیش خانم همسایه، میپرسم خانم همسایه چی؟! آن هم فرزند دار شد یا نه؟! مطهره میگوید:«یک ماه بعد، ایام صفر بود که بهم زنگ زد. برایم عجیب بود. آنقدر ارتباط صمیمیای باهم نداشتیم که بخواهد بهم زنگ بزند. تلفن را که جواب دادم صدایش پیچید توی گوشم. نمیدانستم دارد گریه میکند یا میخندد. پشت سر هم تشکر میکرد که پایش را به آن مراسم باز کردهایم میگفت باردار شده و دلش میخواسته اولین نفر به خادمهای هیئت این خبر را بدهد. میان حرفهایش چندبار شنیدم که میگوید «خانم رقیه!»، «لطف خانم رقیه!» قبل تر اگر این کلمات را جلویش میگفتی شاید میخندید و مسخرهات میکرد اما حالا با ارادت خاصی این کلمات را بیان میکرد. جوری حرف میزد و از خانم رقیه میگفت که من هم مثل او پشت تلفن بلندبلند گریه میکردم. از آن سال به بعد هر کس که حاجت میگیرد در نذری شب حضرت رقیه و گل سرها شریک میشود و هر سال دامن چند نفر به لطف بیبیجان سبز میشود. همین حالا نگاه کن چقدر نوزاد آمده! »
صدای روضهخان بلند میشود جملات آخرش را کمی بلندتر میگوید تا بشنوم! « گاهی خانم خودش صدایمان میکند و کل مسیرمان را تغییر میدهد. فقط کافیاست بشنویم.مثل خانم همسایه»
روضه میرسد به خرابه به موهای آشفته رقیه، به صورت سیلی خوردهاش! صدای شیون خانمها سر به آسمان میکشد. مطهره سبد گل سرها را برمیدارد و میگوید.« باید بروم. خانمهای زیادی دلشان پیش این گلسرها است.» چند قدم که میرود دوباره برمیگردد. سبد را میگیرد روبهرویم و میگوید:«تو برنمیداری؟!» من؟! آخه؟! حرفم را قطع میکند:«اشکالی ندارد بردار و نیت کن که هروقت فرزند دار شدی. فرزندت در پناه حضرت رقیه باشد و به عنایت ایشان سرباز امام زمان .» لبخند راه پیدا میکند به صورتم یکی را برمیدارم صورتی است!
انتهای پیام/