گروه زندگی - مینا فرقانی: صحبت کردن دربارهٔ بعضی آدمها کار سختی است. به خانوادهٔ این افراد باید حق داد که برای مصاحبه و حرفزدن از عزیزشان سخت بگیرند. چون برای عقل زمینی و مادی انسان امروز، که به یک سری محاسبات عادت کرده، سخت است بپذیرد زندگی نسبتاً کوتاه یک نفر چقدر پربرکت و پر از کارهای مهم و اثرگذار بوده است.
سرهنگ «حسن کبیریان» که بیشتر «حاجحسن» صدایش میزدند، تقریباً در هر زمینهای از کارهای خیر و سازنده که میتوانسته، با جان و دل وارد شده و مؤثر هم واقع شده. او هوشمندانه از فرصت عمر استفاده کرده و تمام زندگیاش را صرف پیمودن راهی به سوی خدا کرده است...
با همسرشان، خانم «ناهید حسنزاده» و دختر بزرگشان، دکتر «زینب کبیریان» به گفتوگو نشستیم تا با این مرد بزرگ روزگار، بیشتر آشنا شویم. و چه غمانگیز که او دیگر در میان ما نیست...
حاجحسن کبیریان با همان صفا و سادگی که از رزمندگان دفاع مقدس سراغ داشتهایم...
چرا حاجحسن؟
پیش از مصاحبه، دربارهٔ حاجحسن کبیریان تحقیقاتی داشتهام و مطالبی خواندهام. میتوانم گواهی بدهم آنچه میخوانید تنها یک فهرست ناقص از برخی فعالیتهای ایشان است.
با خانم کبیریان پیشتر مصاحبهای داشتهام. او یک کارآفرین دغدغهمند است که به زندهکردن هنر و فرهنگ بومی شهرش، رفسنجان، پرداخته؛ کاری که زمانی حاجقاسم سلیمانی هم به آن توصیه کرده بود. چندین زن روستایی در کسبوکار خانم کبیریان مشغولند و روزی حلال کسب میکنند. نکتهٔ جالبتر اینکه حاجحسن کبیریان، دخترش، زینب را در پژوهشهای منتهی به این کسبوکار یاری و تشویق کرده است. همین نکته بهانهای شد تا خانم کبیریان، بیشتر دربارهٔ پدرش برایم بگوید. از پدری که سراسر مهربانی بود. از پدری که یک انسان نمونه بود...
پدرم تکبعدی نبود
زینبِ حاجحسن قبلاً برایم گفته بود پدرش در سن خیلی کم وارد دانشگاه شد. چون چند سال را جهشی خوانده بود. در ادامه میگوید: «در همان سن کم، همزمان با درس خواندن، کار میکردند و کمکخرج خانوادهشان بودند. پساندازی هم برای خودشان داشتند. در همان حین که سالهای اوج اعتراضات مردم به حکومت پهلوی بوده، در راهپیماییها هم شرکت میکردند. یعنی ایشان اصلاً تکبعدی نبودند. همزمان به درس، کسب مال، کارهای سیاسی و... میپرداختند. یادم هست یک بار که به مسجد کرمان رفته بودیم پدرم توضیح میدادند روزی که رژیم پهلوی این مسجد را به آتش کشید، ایشان در کدام قسمت مسجد بودند، چطور از مأموران ساواک کتک خوردند و...
به محض اینکه انقلاب شد ایشان در رکاب انقلاب بودند و وظیفهٔ شرعی و اخلاقی خودشان میدانستند که هر جا نیاز هست، آنجا باشند.».
قدرت بیان و نفوذ کلام پدرم زبانزد بود
حاجحسن در زمان جنگ از اولین کسانی بود که به جبهه رفت و عضو هستهٔ اصلی تشکیلدهندهٔ سپاه کرمان بود. او در پذیرش سپاه فعالیت داشت و افراد زیادی را به جذب در سپاه و دفاع از کشور ترغیب میکرد. خانم کبیریان در این باره میگوید: «همکاران و دوستان پدرم میگفتند ایشان در این کار خیلی بیان نافذی داشتند و حرفشان تأثیر زیادی بر مردم میگذاشت. میگفتند هر وقت حسن کبیریان به شهرهای کوچک میرود، در آن شهر تقریباً جوانی باقی نمیماند و همه به جبهه میروند. گاهی عدهای اعتراض داشتند که در این حد، شهرهای کوچک را خالی از جوان نکنید که نیروی کار برای کارهای کشاورزی و دامداری باقی بماند.».
برای نجات بچههای مردم، از خودش گذشت
حاجحسن در سالهای جنگ مدام بین شهر و خط، در رفت و آمد بود. در عملیاتهای متعدد و نیز در پشت جبهه، تمام وقتش صرف خدمت به کشور و مردم میشد. او بارها از نواحی مختلف و به شکلهای مختلف جانباز شد. اما هرگز به دنبال مدارک جانبازی نرفت و به عنوان یک جانباز، حقوق و مزایایی نگرفت. بعد از اتمام جنگ هم در خدمت سپاه ماند.
حاجآقا حسینزاده (فرماندهٔ زمان جنگ حاجحسن) حادثهٔ مجروحیت حاجحسن را در آخرین سال زندگی او برای خانوادهاش روایت کرده است. خانم کبیریان این روایت را به خوبی به خاطر دارد: «ایشان تعریف کردند پدر شما با اینکه مجروحیت شیمیایی سختی داشت و باید به عقب برمیگشت، برای نجات جان عدهای از بسیجیان کمسن و سال، برگشتن به عقب و مراجعه به بهداری را ۲۴ ساعت به تأخیر انداخت. وقتی برگشت تمام تنش کاملاً سفید و درگیر عامل شیمیایی شده بود.». در سالهای بعد، این آسیب خیلی ایشان را اذیت کرد. طوری که ۱۰ سال آخر زندگیشان با دردهای جسمی فوقالعاده سخت و عوارض خیلی زیاد گذشت.».
تصویری از حاجحسن، زمانی که به خاطر عوارض شیمیایی در بیمارستان بستری بود
برای ایجاد امنیت، پزشکی را رها کرد
حاجحسن هوش سرشاری داشت. بعد از جنگ، کنکور داد و پزشکی قبول شد. عاشق این رشته بود. اما به خاطر توصیه و درخواست حاج قاسم سلیمانی، از علاقهاش چشم پوشید: «سردار سلیمانی صراحتاً به ایشان گفتند که ما برای امنیت منطقهٔ سیستان و بلوچستان به وجود شما احتیاج داریم.» من آن سالها را خیلی خوب به خاطر دارم. پدرم در مأموریتهای طولانی که برای مبارزه با اشرار در سیستان و بلوچستان میرفتند، روزهای خیلی سختی داشتند. ما هم خیلی در ترس و عذاب بودیم.
حاجحسن و حاجقاسم، دوستان قدیمی و صمیمی بودند
دههٔ هفتاد برای ما یادآور مأموریتهای پدرم در جنوبشرق و مبارزه با اشرار است. وقتی از آن مأموریتها برمیگشتند، پاهایشان در پوتین تاول زده بود و بهشدت خسته و خاکآلود بودند. بعضی از این مأموریتها تا دو هفته طول میکشید و ما خیلی نگران میشدیم.
دههٔ هفتاد به خاطر تحرکات شیطنتآمیز آمریکا در خلیج فارس، مانورهایی داشتند که بسیار سنگینی بود و بعضی مواقع تا دو ماه هم طول میکشید.».
وقتش برای خدمت به همشهریها باز شد
از اواخر دههٔ هفتاد، حاجحسن مسئول توپخانهٔ لشکر ثارالله کرمان شد (که در رفسنجان بود) و به محل زندگی خانوادهاش برگشت. این انتقال ابتدا باعث خوشحالی خانواده شد. چون فکر میکردند قرار است زمان بیشتری را در کنار حاجحسن بگذرانند. اما اتفاق دیگری افتاد: «در این سالها خدمات و همکاریهای اجتماعی ایشان با مردم رفسنجان خیلی خیلی بیشتر شد. از حدود سال ۱۳۷۶ ضمن اینکه کار سخت نظامیگری را داشتند، فعالیتهای اجتماعی گستردهای انجام دادند. تا آخر عمر پربرکتشان یعنی حدوداً تا ۲۲ سال بعد (که ۱۰ سالش در بیماری خیلی سختی گذشت)، ایشان بانی ساخت چند مسجد و حسینیهٔ ثارالله (بزرگترین حسینیهٔ رفسنجان) شدند. به افراد نیازمند غریبه و آشنا کمک زیادی میکردند. در تسهیل ازدواج جوانان، ایجاد شغل و ساخت مسکن برای آنها کم نمیگذاشتند. برای ترک اعتیاد افراد زیادی میانداری میکردند.
به خاطر نبوغی که در روابط اجتماعی داشتند، و به خاطر درک، احساس مسئولیت و گذشت فراوان میتوانستند مؤثر باشند و خاطرات خیلی خوبی در ذهن مردم رفسنجان به جا گذاشتند.».
مثل صاحب اسمش بخشنده بود
شنیده بودم حاجحسن در کشاورزی هم دستی داشته و باغهای زیادی را با دست خودش آباد کرده. حتی یک بار از پستهٔ باغشان هم نصیبم شد. خانم کبیریان دربارهٔ کار کشاورزی پدرش و درآمد حاصل از آن میگوید: «ساعتهای آبیاری و کارهای سخت باغداری را خودشان انجام میدادند. اینطور هم نبود که منافع باغات را فقط برای خودشان و خانوادهشان هزینه کنند. بخش زیادی از آن را به افراد کمبضاعت میبخشیدند. معروف بودند به اینکه هیچکس از پیش ایشان دست خالی برنمیگردد.
ما بسیاری از کارهای خیری را که ایشان انجام داده بودند، بعد از شهادتشان متوجه شدیم. خیلیها آمدند و به ما گفتند؛ جوانان زیادی که پدر بهشان کمک کرده بودند از اعتیادهای سنگین رها شوند و برای ادامهٔ زندگیشان به آنها ایده و کمک مالی داده بودند. آنها آدمهای موفق و انسانهای بسیار قابلاحترامی شده بودند و این تغییر را در زندگیشان مستقیماً مدیون پدرم میدانستند. حتی خودشان را فرزند ایشان میدانستند. خیلیها، خصوصاً فرزندان شهدا، زمان شهادت پدرم میگفتند ما دوباره یتیم شدیم، چون در این سالها حمایت ایشان را داشتیم.».
سپاه قدس و باز هم حاجقاسم
سال ۱۳۸۲ حاجحسنِ ما به سپاه قدس پیوست. چون آن زمان دخترش، زینب، در تهران دانشجو بود و میخواست کنار دخترش باشد: «پدر دوباره به محضر سردار سلیمانی عزیز برگشتند و تا سالهای آخر خدمتشان همان جا بودند. در سپاه قدس هم ایشان منشأ خدمات زیادی بودند. بیشتر کارشان رسیدگی به خانوادههای شهدا بود. بعضی از مأموریتهای خارجی را هم میرفتند که آن زمان بیشتر سمت و سوی کارشان در افغانستان و عراق بود. آن مأموریتها هم برای ما ترسناک بود. من هیچوقت اضطراب آن مأموریتها را فراموش نمیکنم. گرچه سعی میکردند ما خبردار نشویم. ولی اگر متوجه میشدیم، برایمان خیلی سخت میگذشت.».
این نامهٔ تسلیت را حاجقاسم بعد از شهادت پدرم برایمان فرستادند. چند ماه بعد، خودشان هم به شهادت رسیدند...
از مس سرچشمه تا صحن حرم مولا
سرهنگ کبیریان در دو سال آخر خدمت به امر و تشخیص سردار سلیمانی، به عنوان مدیر امور اجتماعی به مجتمع مس سرچشمه منتقل شد. خانم کبیریان میگوید: «در آن مدت بر مسألهٔ رفاه کارگران تمرکز کردند که سالها از آن غفلت شده بود. با اینکه مدتها از آن زمان میگذرد، کارگرانی که در مجتمع مس ایشان را به خاطر دارند، به خیر و نیکی و به عنوان کسی که زندگی کارگران برایش اهمیت داشت، از ایشان یاد میکنند. و میگویند این اهمیت دادن تنها بر زبان نبود و در عمل برایش تلاش زیادی کردند.
بعد از بازنشستگی ایشان کارهای زیادی کردند. ولی به نظرم یکی از مهمترین کارهای ایشان در ستاد بازسازی عتبات عالیات رفسنجان بود. در زمانی که ایشان رئیس ستاد بازسازی بودند، رفسنجان سالهای پیاپی رتبهٔ اول کمکهای مردمی به ستاد را داشت. یادم هست که ایشان شبهای محرم برای سخنرانی بین مردم میرفتند و بعد از هر سخنرانی، سیل کمکهای مردمی به سمت ستاد جاری میشد. پدرم برای ساخت صحن حضرت فاطمه (س) در نجف هم تلاش زیادی کردند.».
حاجحسن بازنشست شد. ولی از پا ننشست.
برای زائران اباعبدالله، فداکارتر از فداکار
خدمات ماندگار حاجحسن زیاد است. کمک به تشکیل موکبهای خدمترسانی به زائران امام حسین (ع) در اربعین یکی دیگر از این خدمات است. مثل موکب خاتمالانبیا، موکب اهلبیت (ع) و موکبهایی در سطح استان کرمان. خانم کبیریان دربارهٔ موکبیاری پدرش میگوید: «اینها یا با هدایت مستقیم ایشان یا با مشاوره و کمک ایشان تشکیل شد. افراد خیلی درستی در این موکبها قرار گرفتند؛ افراد پاکدست و عاشق اهلبیت (ع). پدرم خودشان در این موکبها، خصوصاً موکب خاتمالانبیا به صورت یک خادم خدمت میکردند.
افرادی که آن سالها با ایشان در ارتباط بودند، از خدمتکار، آشپز و نانوای موکب تا خبرنگارانی که برای پوشش خبری به موکب میرفتند، خاطرات بسیار لطیفی از ایشان نقل میکنند.
میگویند ایشان در آن سالها که بسیار هم سرد بود، خیلی هوای زائران اهلبیت (ع) را داشتند. آن موقع اوج بیماریشان بود و وضعیت وخیم و دشواری داشتند. مثلاً آن زمان که خیلی جاها کمبود پتو بود، پدرم ۲ پتوی خودشان را که برای استراحت به هر نفر داده میشد، به یک خانوادهٔ افغانستانی داده بودند که بچهٔ کوچک داشتند. با اینکه خودشان بیمار بودند و به استراحت بیشتر از حد معمول نیاز داشتند، آن شب ایشان نشسته و سر سجاده خوابیدند. اینها خاطراتی است که بعدها دیگران برایمان تعریف کردند.».
حاجحسن بین اعضای یکی از موکبها
حاجحسن مهربان بود؛ بهشدت مهربان...
قلب مهربان، موهبتی است که از بیشتر شهدا سراغ داریم. قطعاً یکی از ویژگیهای بارز حاجحسن را هم میشود همین مهربانی بیاندازه نام برد: «پدرم با بچهها بسیار مهربان بودند. نوههایشان را بسیار دوست میداشتد و عاشقانه ازشان نگهداری میکردند. آن زمان دانشجوی دکتری بودم. پدرم مثل یک مادر، حتی خیلی بهتر از خودم، از بچههایم مراقبت میکردند تا من به درس و کلاسهایم برسم. رابطهٔ خیلی صمیمانهای با ما ۴ فرزند داشتند. ما هیچ نوع کم و کسری از محبت در دستگاه پدرانهٔ ایشان نداشتیم. هر چیزی که داشتند از ما دریغ نمیکردند. ساعتهای حضور ایشان در منزل کم اما واقعاً باکیفیت بود. همیشه حواسشان به ما ۴ فرزند بود.
عروس و داماد را هم به چشم فرزند دیگری که وارد خانواده شدهاند میدیدند. با آنها با محبت و احترام رفتار میکردند. نه فقط عروس و داماد خودشان، عروس و دامادهایی که وارد طایفهٔ پدری و مادری ما میشدند، همه از محبت ایشان بهره میبردند.
ایشان تاریخ تولد بیشتر بچههای فامیل را میدانستند. از همهٔ ما شمارهحساب داشتند و با دستودلبازی سعی میکردند خوشحالمان کنند. همیشه برای ما و بچههایمان هدیههای کوچکی در دسترس داشتند و سعی میکردند آدمها را با هر نوع هدیهای که بتوانند خوشحال کنند.».
حاجحسن عاشق نوههایش بود و مثل یک مادر نمونه از آنها مراقبت میکرد.
برای شاد کردن دیگران میکوشید
برد واقعی از آن کسی است که تمام زندگیاش را در جهت رضای خدا و شادی قلب بندههای خدا صرف کند. حاجحسن چنین انسانی بود. او میکوشید دیگران را شاد کند و برایش مهم نبود آن فرد به عقاید او نزدیک است یا نه: «دایرهٔ محبت ایشان، دایرهٔ خیلی وسیعی بود و برای این محبت، مرز و محدودیت و فیلتری نبود که آدمها را جدا کند. کسانی بودند که حتی بعد از شهادت حاجحسن هم دست از نفرتپراکنی و دروغ بستن به ایشان برنداشتند. اما پدرم در زمان حیات، بیماری و سلامت، همیشه به آنها لطف داشتند. و میگفتند برای ما که دشمن را دیدهایم، هموطن، هموطن است. حتی اگر از نظر خودش دشمن ما باشد، ما میدانیم که دشمن ما نیست. چون ما دشمن واقعی را دیدهایم و میشناسیم.».
همسرم جای برادر شهیدم را برای خانواده پر کرد
زینب کبیریان از محبت پدر و مادرش به همدیگر و سختی این فراق برای مادرش، برایم تعریف کرده است. از دست دادن چنین رفیق و همراهی، درد کمی نیست. وقتی پیشنهاد گفتوگو با مادرش را دادم، گفت «اگر اشکش سرازیر نشود و گریه امانش بدهد، حرفهای زیادی برای گفتن دارد.». حالا مادر قرار است از پدر بگوید...
همسر حاجحسن در حالی که سعی میکند بر خودش مسلط باشد میگوید: «همسرم بعد از شهادت همرزمش که برادرم بود، تصمیم گرفت بیاید پیش خانوادهام و بگوید اگر شما دختری دارید به همسری من درآورید تا برایتان پسر دیگری باشم. واقعاً هم این اتفاق افتاد. در طول چهل سال بعد از شهادت برادرم، همسرم کاملاً جای برادر شهیدم را برای پدر و مادرم گرفت. پدر و مادرم به شدت به او وابسته بودند. خانههایمان کنار هم بود و به هم راه داشت. حتی در سالهایی که همسرم بیاندازه مریض بود و توان راه رفتن نداشت، دست از خدمت به پدر و مادرم نکشید. بعد از شهادت همسرم، پدرم مدت زیادی عمر نکردند و میگفتند بعد از شهادت حاجحسن، ما دیگر از پا افتادیم.».
حاجحسن در کهفالشهدای تهران
حقیقتاً «خانم» خانه بودم
خانم حسنزاده دربارهٔ رفتار حاجحسن به عنوان همسر، میگوید: «همسرم در طول زندگیمان، آزادی و عزتنفس زیادی به من داد. همان اول ازدواج به من گفت «شما برای هر کاری آزادی. فکر نکن که چون همسرت هستم باید از من اجازه بگیری. تو خانم خانه هستی.».
همیشه و همه جا از من حمایت میکرد و میگفت «هر طور دوست داری وقتت را بگذران. اگر دوست داری درس بخوان. اگر دوست داری کار کن. در هر صورت من در خدمت تو هستم.». این خط مشی زندگی همسرم بود. در واقع من همهکارهٔ زندگی بودم.
محبت زیاد ایشان به من زبانزد همه بود. من هم از تمام کارها، اخلاق و رفتارش بسیار راضی بودم و بیاندازه دوستش داشتم. سه روز بعد از ازدواجمان به جبهه رفت. و این برایم باعث افتخار بود. با اینکه خیلی به من سخت گذشت. اما آنقدر مهربان و خوشاخلاق بود که ما با کارهایش، اهدافش و مبارزهاش برای آرمانهایش هیچوقت مخالفت نمیکردیم...».
خانم حسنزاده بیشتر از این نتوانست برایمان از همسر شهیدش بگوید. اشکها روی صورتش راه گرفتند. راستش دلم نیامد بیشتر از این باعث دلتنگیاش شوم..
پایان پیام/