اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زندگی  /  آداب زندگی

«برای تربیت فرزند، باید با مردت رفیق باشی!»

هیئت مادرانه گرفته بودیم و مادر شهید شهروز مظفری‌نیا را دعوت کرده بودیم. شهیدی که محافظ حاج قاسم بود. خاطراتی که مادر شهید می‌گفت برایمان جذاب بود، اما از همه بیشتر آن حرف‌هایی توجه‌مان را جلب کرد که درباره تربیت فرزندانش بود.

«برای تربیت فرزند، باید با مردت رفیق باشی!»

گروه زندگی: «شهروز تازه به دنیا اومده بود. گذاشتمش پیش برادرِ دوساله‌ش و رفتم سرِ کوچه، کنار فشاری تا لباس‌هایش را بشویم. آمدند و گفتند: «بلند شو، حکومت نظامیه! الان میان میکُشنت.» گفتم: «تا لباسارو نشورم و کارم تموم نشه بلند نمی‌شم.» تمام لباس‌ها رو شستم و به خونه برگشتم. بدون حضور پدر و مادرم، در غربت بچه‌ها رو بزرگ کردم. 

دختر برادرم، عروس بزرگترم بود. برایِ آقا شهروز هم دختر دوم رو در نظر گرفته بودم، اما اصلا روی رفتن جلو را نداشتم. به خواهرم گفتم و با هم رفتیم قم. با همان لباس خانگی که به منزل برادر رفته بودم، خواستگاری‌اش کردم و تا عقد هم جلو رفتیم و به تهران برگشتیم. 
آقا شهروز ماموریت زیاد می‌رفت، حتی شب عروسی‌ اش  زنگ زدند و بهش گفتند بیا. گفتم: «نرو، بگو شب عروسیمه.» گفت: «نه مادر باید برم.» 
حاج‌خانم دستش را جلوی لب و دهانش گرفت و خوب خندید: «آن شب، من دامادِ عروسم شدم و تا صبح باهم حرف زدیم. خانومشم خیلی خوب و پایه بود. 
درسته، من مادر بودم و بزرگش کرده بودم، اما خانومش بود که پشت و پناه و پر پروازش شد. می‌شد چهار ماه آقا شهروز خونه نمی آمد، ولی خانومش نمی‌گفت دیگه نرو…» 


شهید«شهروز مظفری‌نیا»

مادرِ شهید شهروز مظفری‌نیا، همسفرِ آسمانی حاج‌قاسم جلوی روی‌مان نشسته بودند و سعادت هم‌صحبتی‌شان در هیئت ماهانه‌ مادرانه نصیبمان شده بود. 

پسرم را که در آغوشم بود، نشانِ حاج‌خانم دادم و گفتم: «حاج خانم نکته‌ای در مورد تربیت شهید به ما می‌گویید که روی پسرهامان اجرا کنیم؟» 
حاج‌خانم خندید و گفت: «من کاری نکردم، همش کار خدا بود؛ اما خب بچه که بودند، همگی به نماز می‌ایستادیم و به بچه‌ها می‌گفتم شماها ایراد نماز من را بگیرید، منم ایراد نماز شماها را. به حرف پدر بچه ها هم خیلی اهمیت می‌دادم؛ روی حرفش، حرف نمی‌زدم.» 
پسرکم، بطری آب را از کیفش بیرون آورده و سمتم گرفته بود تا در آن را باز کنم. همان‌طور که کمکش می‌کردم آب بخورد، گفتم: «یعنی شما، همیشه حرفِ همسرتون رو گوش می‌دادین؟» 
حاج‌خانم ابروهایش را بالا برد، سرش را به تایید تکان داد و در حالی‌که به پسرم نگاه می‌کرد گفت: «برای تربیتِ فرزند، باید با مَردت رفیق باشی.» 


شهید مظفری نیا هیچ وقت اسمِ حاج قاسم رو نمی‌آورد، همیشه می‌گفت: «بنده‌ی خدا!»

شیرین که دست دخترش در دستش بود، بلند شد و جلوتر آمد: «از خاطرات شهید با سردار هم برایمان می‌گویید؟» حاج خانم مکث کوتاهی کرد و لبخند شیرینی روی لبش آمد: «هیچ‌وقت اسمِ حاج قاسم رو نمی‌آورد، همیشه می‌گفت: «بنده‌ی خدا! می‌گفت بنده‌ی خدا غذای رنگارنگ نمی‌خوره، هر جا گرسنه شه، تخم‌مرغ آب‌پز، نون و اَرده یا نون و پنیر که تو کیفش داره رو می‌خوره.»

گاهی آقا شهروز، زنگ می‌زد به عروس بزرگترم که پزشک هست، می‌گفت: «بنده‌ی خدا بیماره چی براش بخریم؟» برای محافظت از حاج قاسم رفته بود، که مردم روی کمرش افتاده بودند و دیسکش پاره شده بود، اما به من نگفت که این اتفاق افتاده و کمرش به این‌خاطر معیوب شده. برایم تعریف کردند، یک ماشین پر از مهمات را با آن کمر عمل‌کرده خالی کرده و دَم نزده. گاهی می‌گفتم: «مادر بمیرم برات یک‌ساعت استراحت کردی، داری دوباره میری؟!» 

می‌گفت: «مادر، من که همان یک‌ساعت را استراحت کردم. اون بنده خدا همون یک‌ساعتم استراحت نمی‌کنه. از منم خیلی پر انرژی‌تره.» 

*حتی بچه‌ شهید هم بعد از اینکه مادرش پیکر رو دید، به تکون افتاده بود… 

نرگس که سمت راست حسینیه ایستاده بود، از حاج‌خانم اجازه خواست و پرسید: «لحظه‌ی شهادت چطور بر شما گذشت؟» خاله‌ شهید که کنار مادر نشسته بود، غرق در اشکِ چشمانش شد و انگار دریای خاطراتش با خواهرزاده در خیالش به تلاطم افتاده باشد، گفت: «پسرش کپیِ خودشه، خیلی شبیهشه.» 

مادر، کمی در جایش جابه‌جا شد و غمِ بی‌پدریِ نوه‌ها یادش آمد: «شب چله، بچه‌ها منزلمان نیامده بودند و سه شب قبل از شهادت آمدند. بچه‌های شهید بهانه‌گیری می‌کردند و من سه شب متوالی سرگرم‌شان کردم. شبِ اول، رستوران و شبِ دوم، شهربازی و شبِ سوم، پارک بردمشان، اما همگی پریشان‌حال بودیم. پدرِ شهید، از همه‌جا بی‌خبر به بچه‌هایش گفتند: «پدرتون زیر توپ و تانکه، شماها بهونه می‌گیرید؟!» 

آن شب، تا صبح نخوابیدم. صبح که از اتاق بیرون آمدم، همسرِ باردارِ شهید را دیدم که گوشی به‌دست به سمت آشپزخانه رفت و چند ثانیه بعد، صدای زمین خوردنش به گوشمان رسید و از لحظاتی بعد، شیون و زاری ما شروع شد. آنقدر بی‌قرار بودم که چشم‌هامی به اندازه یک گردو باد کرده بودند. حتی فرزند شهید هم در شکمِ مادرش تکان نمی‌خورد. 

ما را برای دیدن پیکر پسرم به مشهد بردند. بعد از دیدن پیکرش، قلبم آرام شد، یک جوری که همه می‌فهمیدند حالم عوض شده. حتی بچه‌ شهید هم بعد از این‌که مادرش پیکر را دید، به تکان خوردن افتاده بود…»


مادر و خاله شهید مظفری نیا 

*شهید با کتابِ دعا به انتظار تولد فرزندش، ایستاده بود 

فاطمه، برای راحتی مادر شهید، کنارشان روی دو زانو نشسته بود و بلندگو را جلوی دهانشان گرفته بود. پسرک سه ساله‌اش هم مدام از سر و کولَش بالا می‌رفت و بهانه می‌گرفت. دخترِ پرانرژیِ هیئت که مادرِ سه فرزندِ زیرِ پنج سال هست، پرسید: «حاج‌خانم، خاطره‌ای از شهید بعد از شهادتشان دارید؟» 
برقی در نگاه مادر درخشید و گفت: «از خیابان به همراه عروسم رَد می‌شدم که موتوری به من زد و بیهوش شدم. آقا شهروز کنارم آمد و تا رسیدن آمبولانس، سرم را روی دستش گذاشت و بدنم را در آغوش گرفت. 
دست می‌کشید روی سر و صورتم و بعد مثل نوری که شبیهش را ندیده بودم به آسمان رفت. هنوز ردِ نورش جلوی چشمانم هست؛ خیلی قشنگ بود.» 

- مادرجان، تابه‌حال شده شهید کمک‌تان کرده باشند؟ 
- موقع زایمانِ عروسم در بیمارستان، خیلی بی‌قرار بودم. نگاهم به کنارِ در اتاقِ عمل افتاد؛ شهید با کتابِ دعا به انتظار تولد فرزندش، ایستاده بود. 
وقتی از حضورش مطمئن شدم، که عروسم بعد از زایمان، با بغض گفت: «عمه! آقا شهروز، در بیمارستان بود.» 
یک بارِ دیگه هم در مراسم سالگردش، حرم شاه‌عبدالعظیم؛ اولین باری بود که بدون آقا شهروز رفته بودم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم. دیدم که پسرم از مزار شهید زمانی‌نیا بیرون آمد و من او محکم در آغوش گرفت و باهم گریه کردیم.»

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول