مجله فارسپلاس؛ حامد هادیان: خبرنگاری با کولهپشتیاش بعد از هزار و خردهای کیلومتر به سیستان میرسد. چند روزی آنجا میماند. بیشتر چیزهایی که میبیند و میشنود، سیاهی است. سیاهیهایی که هر قلبی را به درد میآورد. خبرنگار از سفر برمیگردد و حالا موقع نوشتن گزارش سفر مدام احتیاط میکند نوشتهاش، سیاهنمایی برداشت نشود. غافل از اینکه غیر از دیده و شنیده چیزی ندارد برای نوشتن و اینها هم بدجور دل آدم را به درد میآورند. با این همه مینویسد و هدفش هم رساندن حرف مردم سیستان به کسانی است که یا این سیاهیها را نمیبینند یا خودشان عامل آن هستند.
آنچه در ادامه میخوانید شرح سفر چند روزهی من به سیستان و بازنمایی بخش کوچکی از چیزی است که در این چند سال بر سیستان گذشته:
به نیمهی شمالی استان پهناور سیستان و بلوچستان میگویند سیستان؛ جایی که شامل شهرهای زابل، زهک، نیمروز، هیرمند و هامون میشود و حداقل ده سال است که گرفتار انواع و اقسام بلاهاست. بلاها، از هر نوعش، امسال به اوج خود رسیدهاند. اصل ماجرا این است که این منطقه از قدیم در همهی ابعادش به تالاب هامون وابسته بوده و مشکلات همزمان با خشک شدن هامون شروع شدهاند. افغانستان سر مسیر آب هامون سد زده و حقابهی ایران را نمیدهد. همزمان بادهای فصلی سیستان به طوفان تبدیل شده و بهخاطر خشکی زمین، جای طراوت، همراه خودش خاک میآورد. این دو، خط اصلی مصائب این منطقه است. مردم شغلشان را به خاطر خشکسالی از دست دادهاند. بعضیها مجبور شدهاند مهاجرت کنند و آنهایی که ماندهاند با انواع مشکلات مواجهاند. خشکسالی و طوفان شکل زندگی مردم سیستان را عوض کرده. حتی شکل خانهها را.
***
لانهی روباه در حاشیهی هیرمند
روز اولی بود که توی سیستان میچرخیدیم که وسط رودخانهی خشک هیرمند، چشممان به یک لانهی روباه افتاد. در اصطلاحات نظامی به سنگر خندقی شکل میگویند «لانهی روباه». شانس آوردیم که یکی از فعالان اجتماعی به عنوان راهنما همراهمان بود. پرسیدیم «اینها چیست؟» گفت «خانه است.» هنگ کردیم. گفت «اینها را پارسال که برف میآمد کشف کردیم. خواستیم ساکنانشان را ببریم در یک سوله تا از سرما نمیرند. آنقدر عجز و ناله کردند که بیخیالشان شدیم و چندتا پتو بهشان دادیم و گفتیم حداقل اینها را نفروشید. گدا بودند و در عین حال معتاد.»
میگفت «هر روز که از خیابان رد میشوم میبینمشان.» نمیدانست الان کسی داخل خانهها هست یا نه. به اولین خانه نزدیک شدیم. خانه که چه عرض کنم، لانهای در زمین. حفرهای بود که رویش را با زباله، پارچه و پلاستیک پوشانده بودند. توی حفره وسایل شخصی چیده بودند. حتی لباس هم آویزان بود. طاقچهی گلی هم داشت. حسابی باید خم میشدیم تا داخلش را ببینیم. با دوربین عکاسی داخل یکی از خانههای خالی را نگاه کردیم. اولش ترسناک بود. بوی تند تعفن هم میآمد. کمی سرگیجه گرفتیم. راهنما میگفت احتمالاً صاحبش شب برای خواب بیاید.
به سختی کمی در حاشیهی رودخانه راه رفتیم. جای راه رفتن نبود. هم به خاطر کثرت زبالهها، هم شیب زمین. دورترها زنی در امتداد خورشید تنهایی ایستاده بود. جلوتر رفتیم. آفتابسوخته بود و خندان؛ با ردیف دندانهای سیاه. ازمان ترسید. فکر کرد پلیس هستیم. کمی بهش پول دادیم، گفتیم پلیس نیستیم و خبرنگاریم. زن هنوز میترسید و میگفت شوهرش هم ترسیده. گفتیم چندتا سوال داریم و بعد میرویم. زن نمیدانست باید چه واکنشی نشان بدهد. تا حالا با چنین صحنهای مواجه نشده بود.
راهنما آرام به خانه اشاره کرد که داشتند داخلش مواد میکشیدند. زن برگشت پیش شوهرش نشست. این خانه کمی بزرگتر بود و میشد داخلش ایستاد. بزرگ که میگویم یعنی اندازهی یک چادر کوچک سفری. پنجره هم داشت. داخل شدیم. آتش زغال سوسو میزد. خودشان معذب بودند و میگفتند کثیف و خاکی نشوید. زن ۲۱ ساله بود و مرد هم ۲۴ ساله. خودشان اینطور میگفتند وگرنه قیافهشان بیشتر از این حرفها میزد. سهتا بچه داشتند که زن میگفت سپردهشان به خواهرش. ولی راهنما میگفت همه را فروختهاند و آخری را ۸۰۰ هزار تومان. یک سگ هم کنار خانه بود که بیرون برایش غذا میریختند. از استخوانهای مرغ یک کوه ساخته شده بود.
از تیغ آفتاب سردرد گرفتیم. حتی نمیشد درست راه رفت. خیلی پای آدمیزاد باز نمیشد آنجا. از زن پرسیدیم «چند سال است اینجا زندگی میکنی؟» گفت «دو ماه.» راهنما میگفت یا اشتباه میکند یا دروغ میگوید. پرسیدیم «چرا اینجا زندگی میکنی؟» گفت «با طوفان خانهمان خراب شد. نه کار داشتیم، نه خانه. آمدیم اینجا.» همسایه هم داشت. اسمش را که پرسیدیم، گفت ناصر است.
شوهرش با بهت نگاهمان میکرد و حرف نمیزد ولی زن با وضعیت کنار آمده بود. ترسش ریخته بود. به راحتی میگفت گدایی میکنیم و روزگار میگذرانیم. یارانه هم میگرفتند. با خودم فکر میکردم چطور در این وضعیت مریض نمیشوند و چطور بیشتر از دو ماه (به قول خودشان، راهنما میگفت دو سال) است که اینجا زندگی میکنند؟
با بدترین نوع زندگی که تا به حال دیده بودم، مواجه بودیم. در یک شهرستان دورافتاده و مرزی. آنقدر دور که نه آنها به کسی کاری داشتند و نه کسی به آنها کاری داشت. بیکاری و خشکسالی کاری باهاشان کرده بود که پستترین نوع زندگی را تجربه میکردند و اعتیاد باعث شده بود خودشان هم وضعشان را درک نکنند.
رفیقمان میگفت اساسا خیلیها توی سیستان معتاد میشوند که از وضعشان سر درنیاورند؛ وضعی که کمرشان را شکسته است. جالب اینکه آنها در حاشیهی هیرمند خشکشده خانه کرده بودند.
سوار ماشین که شدیم هنوز شوکه بودیم. با هم قرار گذاشتیم جایشان را به کسی نگوییم تا بلایی که سر گورخوابها آمده، سر اینها نیاید. برخوردهای احساسی مشکلی را حل نمیکند. گیرم سریع بیایند و از آنجا بیرونشان هم بکنند، این شد راهحل؟ از راهنما پرسیدیم «غیر اینها کسان دیگری هم در این وضع زندگی میکنند؟» گفت «به این شکل شاید تنهاترین هستند و بیشتر به خاطر اعتیاد خودشان این زندگی را انتخاب کردهاند وگرنه کلی روستا و خانهی خالی این طرفها هست.» میگفت مدلهای دیگرش را هم توی شهر زابل میتوان پیدا کرد. مثلاً اگر ساعت 12 شب توی زابل بچرخید، سر سطل زبالهها دعواست. ازش قول گرفتیم که شب هم برویم بیرون.
***
تور زبالهگردی زابل
کمی استراحت کردیم تا آخر شب برسد. شب که راهی شدیم دیدیم راهنما راست میگوید. از همان سطل زبالهی اول ماجرا شروع شد. زنی سرش در آشغالها بود. کمی نگران بودیم که نتوانیم فیلم و عکس بگیریم. ولی هر قدر جلوتر رفتیم، این صحنهها بیشتر شد. به رسم تهران، فقط هم برای جمعآوری نخاله نیامده بودند. دنبال نان شب میگشتند. همه هم از روستاها به شهر نیامده بودند. خیلیها برای خود شهر بودند. بعضی جاها دو نفر میشدند. جلوی یکی از سطلها مردی دانههای برنج را از روی زمین برمیداشت و میخورد.
اولش با زنی حرف زدیم که گدا بود و با پسرش کنار خیابان غذای نذری میخوردند. گفتیم تصویرتان را نشان نمیدهیم تا حرف بزند. میگفت توی همین زابل زندگی میکنند. شوهر اولش مرده و شوهر بعدیاش هم توی زندان است. یارانهاش را هم برادرش میخورد و با مادرش و پسرش که شناسنامه ندارد زندگی میکنند. توی یک گاراژ. چون پول نداشته، شناسنامهی پسرش را پیگیری نکرده است. از زن پرسیدیم روزی چقدر در آمد دارد؟ گفت خیلی اگر باشد ده هزار تومان.
زیاد نماندیم. جای ماندن نبود. عکاس و فیلمبردار از توی ماشین، عکس و فیلمشان را میگرفتند. آخر سر به زاغهای سر زدیم که ظهر دیده بودیم. کنار دیواری در وسط شهر، زنی با دخترش نشسته بودند. اتفاقاً آنها هم مواد میکشیدند. تا ما را دیدند شروع کردند به جمع کردن بساط. آنها هم دو سالی بود که ساکن اینجا بودند. زن میگفت دخترش برای مهمانی از مشهد آمده است. راست و دروغش با خودش. میگفت جوانها اذیتمان میکنند. کار آنها هم گدایی بود.
فیلمبردار به من میگفت چندتا سوال کن. من اما زبانم بند آمده بود. دوباره سرگیجه گرفته بودم. دو سال در این وضعیت اینجا زندگی میکردند در حالی که کسی حواسش به آنها نبود. میگفتند زمستان هم همینجا هستند. اتفاقاً همزمان شورای شهر و شهردار زابل هم به جرم اختلاس دستگیر شده بودند.
وضعیت زابل و سیستان کام هر کسی را تلخ میکند. هی توی سرم دنبال مقصر میگشتم. چه کسی مقصر این وضع است؟ چرا کسی برای مردمش کاری نمیکند؟ نتیجهی پشت کردن به این شهرها و فراموشی و ندیدن این اتفاقات چیست؟ بسیاری از مردمی که دیگر چارهای ندارند معمولاً مهاجرت میکنند به شهرهایی که خشکسالی نیست؛ از استانهای همجوار گرفته تا گلستان. اکثراً هم میشوند حاشیهنشین آن شهرها. بعضیها هم به هیچ وجه حاضر نیستند اینجا را ترک کنند. براساس آماری ۵۰۰ روستا در سیستان دچار خشکسالی شده و اوضاع به این راحتیها عوض نخواهد شد.
***
خانهی ارواح در دهانهی آتشفشان
راهنمای گروه میخواست یک برگ برندهی دیگر هم برایمان رو کند. کنار جادهی اصلی زهک، ما را به یک خانه برد. انگار کوه تفتان فوران کرده باشد و اهالی خانه فیالفور از خانه فرار کرده باشند. دربارهی یک خانهی خاص صحبت میکنم. خانهای در محاصرهی شنها. خانه یک حصار بیرونی داشت ولی در حیاط تقریباً باز بود و یک تپهی ماسهای با ارتفاع یک متر و نیم جلوی در را گرفته بود. نمیدانم در چرا باز بود.
وارد خانه که شدیم خیلی بکر بود. یعنی غیر از فرشها که جمع شده بودند، همهی وسایل سر جایشان بودند. فقط روی طاقچهها و پشت شیشهها شن نشسته بود. راهنما میگفت این خانه در یکی از مسیرهای اصلی باد است. ما روزی رسیده بودیم که طوفان نشسته بود و فردا قرار بود دوباره زوزه بکشد. تقریباً تصویر واقعی از ماجرا نداشتیم. ولی آنچه میدیدیم خانهای بود پر از وسیله که همه چیزش را گذاشته بودند و رفته بودند. خانهی رهاشده تصویر ترسناکی بود برای بینندهها. کی باورش میشود شن و ماسه خانهای را خالی کنند؟
اول لانهی روباه، بعد آن زاغهها، حالا هم این خانهی ارواح؛ طوفان سرخ سیستان چه کارها که بلد نبود با خانهها بکند. این طوفان مهمان سرزده نیست؛ سالهاست که در این منطقه میوزد و اتفاقاً تا قبل از خشک شدن هامون، منشأ خیر هم بوده است. بعضی جاها مردم چیزی شبیه بادگیرهای خانههای یزدی در سقف خانههایشان ساخته بودند تا باد خنکی را که از برخورد با سطح تالاب میآمده به خانهشان بیاورد. ولی حالا همین طوفان شده بلای جان مردم. چون دیگر تالابی وجود ندارد و همراه باد شن میآید و بس.
انگار خشکسالی در این شهر جادو کرده باشد. انگار شهر و خانههایش را طلسم کرده باشد. ولی روشن بود که مردم روزی به خانههایشان باز خواهند گشت. حتی در یک روستا وقتی با مردم حرف میزدیم، میگفتند ما قبلاً هم به خاطر خشکسالی از اینجا رفته بودیم ولی برگشتیم؛ چون اینجا خانهی ماست. آدم که خانهاش را رها نمیکند. حتی آن معتادها هم میگفتند بعد از این که خانهشان ریخته به لانهی روباه پناه آوردند.
کم نیستند کسانی که از زابل و سیستان مهاجرت کردهاند ولی همین حالا خیلیها هم به اختیار در شهر ماندهاند و با همهی سختیها ترجیح میدهند باز هم در شهرشان بمانند. رفتن آخرین راه است؛ ضعیفترین عکسالعمل. به کجا بروند اصلاً؟ آن جای جدید هم اگر مشکلی پیش بیاید چه کنند؟ دائم که نمیشود مهاجرت کرد. بالاخره باید یک جا ماند، خانه ساخت و آبادش کرد.
***
پیرمردی در حاشیهی هامون
پیرمرد گوسفندها را رها کرده بود در ساحل خشک تالاب هامون؛ روبهروی روستای تپهکنیز. دوربین را که دید دستش را بالا آورد. با خنده گفت «چرا فیلم میگیری؟ به جایش یک کاری کنید آب برگردد.» دستهای خشن ورزیدهای داشت. با لهجهی محلی و لباس بلوچی وسط ظهر گیرش آورده بودیم. شنیده بودم این مردم از دوربین خوششان نمیآید. مردم دوست ندارند درد و آلامشان مثل آکواریوم، نمایشی گریهدار برای بقیهی مردم باشد.
پیرمرد کنار قایقهای بر خاک نشستهی هامون داشت بزهایش را چرا میداد. ولی روی زمین هم علفی نبود که بزها با آن سیراب شوند. باد ضعیفی میوزید. کمی با هم حرف زدیم. از روستای زیبایشان میگفت که با شهر بغلی یک کورس قایق فاصله داشت. انگار کن ونیز. ولی حالا یک بیابان فاصله است. پیرمرد برخلاف تصورم در این چند روز سفر، امیدوار بود. میخندید و کار میکرد. از کسی هم چیزی نمیخواست. میگفت «فقط آبمان را حل کنند، دیگر چیزی نمیخواهیم. حتی یارانه هم نمیخواهیم.»
از پیرمرد که جدا شدیم بچههای روستا دورهمان کردند. به خانهی یکیشان رفتیم. خانهای گلین که دهتا بچه آنجا زندگی میکردند. فیلمبردار میخواست از چندتاشان مستند بسازد. جمعشان کرد و از تک تکشان پرسید آرزویشان چیست. میخواستند معلم و پزشک و حتی مدیر شوند. چندتایی دلشان میخواست به شهر بروند ولی بقیه دوست داشتند بمانند. فقط دلشان مدرسه و مسجد میخواست و اینکه روزگارشان بهتر شود.
مردم اینجا هنوز امیدوارند وگرنه خانه و کاشانهشان را رها میکردند و میرفتند. مردم سیستان فراموش نشدهاند. حداقل در ده سال اخیر که سیستان بیشترین میزان خشکسالی را داشته، هلال احمر با طرح نذر آب به منطقه آمده است. سپاه طرحهای مختلفی از جمله حفر چاههای عمیق و کارآفرینی را شروع کرده و گروههای جهادی هم سالهاست که در منطقه فعالیت میکنند. ولی اینها انگار کافی نیست.
دولت باید کار کلان و نگاه ویژهای به این منطقه داشته باشد و وزارت خارجه با طرف افغانستانی جدیتر از اینها دربارهی حقابهی ایران مذاکره کند. خیلی از مردم سیستان به اجبار مهاجرت کردهاند ولی هنوز خانهشان را دربسته حفظ کردهاند. خیلی از مردم معتقدند به زودی همه چیز درست میشود. نمیدانم مردم ساحلنشین چه خوابهایی میبینند یا چه صداهایی را به اشتباه، آب دریاچه تصور میکنند. بچههای پنج ساله هنوز خاطراتی از ساحل نیلگون اینجا دارند. مسئولان باید برای ماجرای تلخ حقابه تا جایی که توان دارند تلاش کنند. اهمیت این موضوع از بسیاری از پروندههای جهانی کمتر نیست.
***
جایی میان عشق و دلگیری
هفده سال پیش فرماندهی پاسگاه تلسیاه زاهدان شد؛ جایی وسط بیابان که اشرارش نامی بودند. به خاطر دوری خیلی علاقه نداشت برود. ساکن شمال بود. دستی در کارهای فنی داشت و داشت ریز ریز خانهاش را بالا میکشید که مأموریت سیستان ابلاغ شد. خانهی نیمساخته را رها کرد و سیستان برای همیشه خانهاش شد. «داییمصطفی»، همان هفده سال پیش در تعقیب اشرار منطقه، وسط بیابان تیری از غیب خورد و آنقدر ازش خون رفت که در غریبی شهید شد. رابطهی من و سیستان و بلوچستان برآمده از همین اتفاق است؛ عشق و دلگیری. عشق به جایی که داییام برایش خون داد و دلگیری از جایی که داییام را از من و خانوادهاش گرفت.
حالا سالها بعد از آن اتفاق، وقتی که سیستان و بلوچستان سختترین سالها و روزهایش را میگذراند، میروم آنجا. هامون خشک شده و هر کس پا به آن بگذارد خشکسالی را زیر زبانش حس میکند. غول خشکسالی از یکی از بزرگترین تالابهای ایران سرچشمه میگیرد و هر روز دست و پای جدیدی در میآورد: بیکاری، مهاجرت، طوفان، فقر و ... . آن هم در جایی که روزگاری انبار غلهی ایران بود و به تالاب هامونش عروس زیبای شرق میگفتند. هامون حالا به پیرزنی عجوزه و زشت تبدیل شده است و مردمی که تا دیروز پیشهی اصلیشان دامداری، کشاورزی، ماهیگیری و سروری بود، بعضیشان حالا به امید یارانه، کاسهی چه کنم چه کنم دست گرفتهاند.
چند روزی که برای سفر خبری به سیستان رفتم از همه چیز کلافه شدم. حتی خواندن اخبار سیستان هم آزاردهنده و تلخ بود؛ هنوز هم هست. از زوایایی حتی تلختر از جنگ و زلزله. در جنگ، مقصر یک دشمن خارجی است. در زلزله همهی بلاها در یک لحظه اتفاق میافتد و تمام میشود و خلاص؛ تازه مسبب بلا هم آدمها نیستند.
این چند روز سفر، گفتگوی ذهنی خیلی از ما این بود که مردم اینجا چقدر نجیباند. دائم از خودمان میپرسیدیم وقتی میشود دردشان را چاره کرد، چرا کسی همت نمیکند؟ بیتوجهی و نادیده گرفته شدن، بزرگترین درد مردم اینجاست. امیدوارم خانههای سیستان به زودی دوباره آباد شوند.
انتهای پیام/