اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

اقتصادی

آتش در باران/3

خاطرات روزانه یک معلم شهید از روزهای دفاع مقدس

خبرگزاری فارس: اوایل جنگ دشمن به طور یکنواخت به سوی ما شلیک می کرد ولی از مدت قبل تاکتیک جدیدی اتخاذ کرده بود. بدین نحو که ظرف چند ساعت حتی یک ترقه هم شلیک نمی شد و بعد ناگهان تمام سلاح‌ها از کلاشینکف گرفته تا توپ به کار می افتاد.

خاطرات روزانه یک معلم شهید از روزهای دفاع مقدس
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، این یادداشت‌های روزانه، توسط خانم زهرا زواریان که در سفری که به جنوب داشته اند توانسته اند در ملاقاتی با خانواده یک شهید، به این یادداشت‌های پراکنده دست بیابند؛ یادداشت‌هایی که یادگار «شهید غلام عباس قنادان» اهل دزفول است که تاریخ 3/1/61، در بیمارستان ذوب‌آهن اصفهان، ناتمام رها شده است!


* چهارشنبه – 5/9/ 59 ساعت 1:30 بعدازظهر،‌کوی ویلا
 
 حدود یک هفته پیش، مقر خود را واقع در دبستان جهان، به علت شناسایی منطقه از طرف دشمن واصابت مداوم خمپاره عوض کرده، در کوی ویلا مستقر شدیم. در ضمن به علت افزایش نفرات، کارها را بین خود تقسیم کردیم و من و نعمت صفاپور، مسئول تهیه اخبار جبهه‌های جنگ شدیم. کارمان سرکشی روزانه به جبهه‌های فیاضی و مهیوب و کسب خبر بود.
بچه‌های ما، شبانه و به صورت چریکی ضربه می زدند و خواب را بر دشمن حرام کرده بودند. در طول روز هم توپخانه ارتش و سپاه آنها را کلافه می کرد. دیگر نیرو به اندازه کافی وارد شده بود ولی هیچ گونه حمله‌ای صورت نمیگرفت و این موضوع باعث سرو صدای و اعتراض بچه‌های سپاه شده بود. همه خواستار حمله بودند. شب نهم و دهم عاشورا، برخلاف تصور همه ما، هیچ گونه ضربه‌ای زده نشد. طی آن دو روز عراقی ها عجیب وحشت داشتند ومرتب منور می انداختند و بیابان را کاملا روشن کرده بودند و سلاح‌های آنها تا صبح کار می کرد.
سه روز بعد در حالی که دشمن خطر را دفع شده تلقی می کرد، بچه‌های ما به آنها شبیخون زدند و وارد سنگرهای آنها شده، تعداد زیادشان را قلع و قمع کردند. در این شبیخون، نیروهای ما در سه گروه عمل می کنند. اما به دلیل عدم هماهنگی نمی توانند ضربه خوبی وارد کنند.
به هر حال به جز یک نفر که از ناحیه باسن گلوله می خورد، همگی به سلامت به مقر بازمی گردند. ضمنا در این حمله دوتانک دشمن هم منهدم می شود. جالب اینکه عراقی ها پس از احساس خطر، بچه‌های ما را زیر رگبار انواع سلاح- حتی توپ‌ ضدهوایی می گیرند، اما با وجود روشن شدن هوا و کویری بودن منطقه، لطف خداوندی شامل حال بچه ها می شود و بدون تلفات بازمی گردند.
شب گذشته، حدودا ساعت هشت بود که تعدادی از بچه‌ها را به جبهه‌ای واقع در ایران گاز ایستگاه هفت بردم. تا صبح با آنها بودم و صبح، قبل از طلوع آفتاب، برای انجام کارهای مربوطه به مقر بازگشتیم تا به امید خدا، جبهه‌ کربلا را ظرف چند ساعت آینده زنده کنیم. تنها عاملی که می توانست این نقشه را عقیم بگذارد، ارتش بود. اما آنچه همکاری می کرد درس خوبی به صدام می دادیم. جاده آبادان- اهواز باز شده است، ولی هنوز امنیت ندارد.
امروز سری به شهر زدم. شهر تا اندازه‌ای زنده شده بود. چند مغازه پارچه‌فروشی و خرازی و سالن غذاخوری باز شده بود و به امید خدا می رفت که مغازه‌های بیشتری باز شود.
 
* پنجشنبه 6/9/59 ساعت 5 عصر، کوی ویلا
 
شب گذشته، حدود ساعت 7.5 در حالی که فاصله دومتری خود را نمی دیدم، به طرف ایران گاز حرکت کردم، زیرا احتمال می دادم که برنامه شبیخون یا حمله- که جزئیات آن ازچند روز قبل طرح‌ریزی شده بود- اجرا شود و می خواستم در حمله شرکت داشته باشم.
بعد از حدود یک ساعت رانندگی و در حالی که سراپا شوق ضربه زدن به دشمن بودم به جبهه رسیدم ولی طولی نکشید که آرزویم نقش بر آب شد. در آنجا چند نفر از افراد گروهمان خبر دادند که نقشه حمله به هم خورده و فرمانده ما حاجی پور، بچه‌ها را به مقر برده است. فقط آن چند نفر آنجا مانده بودند. در واقع، علت لغو حمله عدم همکاری ارتش بود.
در حالی که احساس خستگی شدیدی به من دست داده بود، به اتفاق آن چند نفر به مقر بازگشتیم و با حالتی اعتراض آمیز پیش حاجی پور رفتم. ولی با دیدن قیافه او همه چیز دستگیرم شد. ناگزیر به خانه تیمی خود برگشتیم. تنها راه فرار از ناراحتی، این بود که زودتراز همیشه بخوابم.
صبح به جبهه فیاضی رفتم و فرمانده عملیاتی آنجا را که بیش از همه ما در تب حمله می سوخت، گرفته بودم حتی رویم نشد که خبرهای جبهه را از او بخواهم. هر طوری بود کسب اطلاع کردم که ساعت 5 صبح چند جیب 106 برای ضربه زدن جلو رفته اند. جیب 106 گروه ما ساعت 12 ظهر درگیر می شود و در این ماجرا دو نفر از بچه‌های خارکیها زخمی می شوند و پس از مدتی یکی از آنها شهید می شود.
چنانچه نقشه حمله اجرا می شد آبادان برای همیشه آزاد شده بود. قرار بود ارتش مستقر در 27 کیلومتری آبادان از شمال نیروهای مستقر در ماهشهر، از شرق،‌ارتش مستقر در آبادان، از جنوب و بچه‌های سپاه، از غرب- منطقه فیاضی حمله کنند.
همچنین قرار بود بچه‌های سپاه مستقر در مهیوب از کناره رود کارون جلو رفته در شیر پاستوریزه مستقر شوند و راه ارتباطی دشمن را با خرمشهر قطع کنند و در ضمن مهمات و ماشین‌های سوخت آنها را هدف قرار داده مانع رسیدن آذوقه به دشمن شوند ولی متاسفانه ارتش اعلام کرد که آمادگی حمله را ندارد و در نتیجه نقشه عقیم شد.
 
* جمعه- 7/9/59 کوی ویلا
 
اواخر شب گذشته اطلاع پیدا کردیم که باید به طرف دزفول حرکت کنیم. از27 نفری که آمده بودیم فقط سه نفر، من، موسی محمدپور و رضا روشنایی- مانده بودیم. و مابقی بچه‌ها، جزء گروه جدید 35 نفری بودند، مایل به رفتن نبودم ولی باید نیروی تازه‌ای دست و پا می کردیم. چون گروه 35 نفری تا اندازه‌ای خسته شده بودند و باید به نیروی تازه نفس و سلاح‌های بهتری برمیگشتیم.
 
* شنبه 8/9/59 دزفول
 
با لندرور از جاده خاکی به شادگان و از آنجا به اهواز آمدیم. تا اینجا 6 ساعت در راه بودیم. شب را در اهواز استراحت کرده صبح امروز به سمت دزفول حرکت کردیم و حدود ساعت 10 بود که رسیدیم.
 
* پنجشنبه- 20/ 9/ 59 دزفول
 
چند روز پیش نعمت صفاپور با باقر تمدنی، امیر بزاززاده و سه  نفر دیگر جهت کسب خبر به محل استقرار گروه در شیر پاستوریزه می روند اما هدف گلوله تانک عراقی ها واقع می شوند و صفاپور و توحیدی به شهادت می رسند. تمدنی و بزاززاده و دو نفر دیگر هم جراحت سطحی برمی دارند. دیروز، صفاپور و توحیدی را پس از تشییع جنازه باشکوهی در شهید آباد به خاک سپردیم.
 
* پنجشنبه- 4/ 10/ 59 بعداز ظهر، آبادان، کوی ویلا
 
بودن در دزفول آزارم می داد و مدام در پی این بودم که با عده‌ای به آبادان برگردم. بچه‌ها مایل بودند در جبهه کرخه فعالیت کنند اما من به اتفاق تمدنی و بزاززاده به آبادان برگشتیم.
به این صورت که روز دوشنبه 1/10/59 از دزفول حرکت کرده از طریق سه بندر، پس از 23 ساعت با موتور لنج به آبادان رسیدیم. در نزدیکی مقر با خمپاره از ما پذیرایی کردند.
 
آبادان از سه طرف عراق، خرمشهر و جبهه آبادان زیر آتش سنگین خمپاره قرار داشت با این حال بچه‌ها خیلی خوب پیشروی کرده بودند و ارتش پا به پای بچه‌های سپاه پیش آمده بودند.
امروز صبح به اتفاق تمدنی و بزاززاده به خط اول جبهه واقع در نزدیکی شیر پاستوریزه بعد از مرغداری رفتیم. فاصله ما با تکاورهای دشمن، حدود 150 تا 200 متر بود و جنگ جنگ ژ-3 و کلاشینکف بود. حدود 2 ساعت آنجا ماندم. صحنه‌های جالبی بود. مدتی بعد خمپاره‌ای در نزدیکی ما اصابت کرد و منجر به شهادت یکی از بچه‌های شهرستانی شد. چند نفر هم زخمی شدند. جنازه شهید را به اتفاق چند نفر از بچه‌ها به آمبولانس منتقل کردیم و چون اسلحه نداشتیم، مجبور شدیم که به مقر برگردیم.
 
* سه‌شنبه- 16/10/59 کنار رودکارون، خط مقدم
 
شانزده روز از اقامتم در آبادان می گذشت و به غیر از دو بار سر زدن به جبهه بقیه روزها را در مقر بودم و برخلاف میلم تدارکات جبهه را در غیاب مسئول مربوطه به عهده داشتم تا اینکه دیروز ظهر جهت اقامت، به جبهه آمدم. حدود ساعت 7:10 عصر بود که به شدت ما را زیر رگبار خمپاره و گلوله و توپ گرفتند. به طوری که سقف اتاق دیوار ما در اثر اصابت توپ سوراخ شد و خاک اتاق ما هم کمی ریزش کرد. مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم و در سنگر مستقر شویم. این کار به مدت سه ربع ادامه داشت و بعد طبق معمول توپخانه دشمن تا صبح کار کرد. مقر فعلی ما متشکل از 12 نفر بود که همگی از بچه‌های بسیج دزفول بودند. وظیفه ما این بود که جاده تدارکات دشمن در سمت غرب رود کارون را به وسیله کالیبر پنجاه مسدود کنیم. خوشبختانه موفق هم بودیم زیرا توانستیم به ستونی از ماشین‌های تدارکاتی دشمن که چند روز قبل توسط سربازی متوقف شده بود چند خودرو دیگر اضافه کنیم. همچنین نیم ساعت پیش یک جیب را که از جنوب به شمال رود کارون در حرکت بود متوقف کردیم ولی سرنشینان آن که دو نفر بودند به علت تمام شدن فشنگ موفق به فرار شدند.
 
* پنجشنبه- 18/ 10/ /59، جبهه
 
طبق معمول توپخانه عراقی ها اطراف سنگر ما را مرتب میکوبید ولی با این وجود بچه‌ها همچنان در سنگر خود مستقر بودند. حدود ساعت 12 ظهر یک ماشین مهمات را که قصد عبور داشت متوقف ساختیم اما چون کالیبر پنجاه سرجایش محکم نبود ومرتب از حالت تنظیم خارج می شد. نتوانستیم به خوبی آن را هدف قرار داده، منهدمش کنیم. فقط موتورش آسیب دیده بود چون وقتی شب شد و عراقی ها برای بردن ماشین آمدند، نتوانستند آن را حرکت بدهند.
 
* جمعه – 19/ 10/ 59 جبهه، جمعه سیاه
 
برخلاف جمعه‌های قبل که توپخانه عراق استراحت می کرد از ساعت 9 صبح امروز دشمن ما را زیر آتش سنگین خمپاره‌های زمانی و توپ و گلوله گرفته بود. نظیر این گلوله باران را فقط در کوی ذوالفقاری دیده بودم. به ناچار دوازده نفر از بچه‌ها را که مسئولیتشان به عهده من بود. به درون سنگر محافظ فرستادم. مدتی بعد توسط بچه‌های مستقر در سنگرهای مقر بالاتر مطلع شدم که فاجعه‌ای رخ داده و پنج تن از عزیزان ما از جمله مجید فرزام فرمانده بچه‌ها و چهار تن دیگر به نام‌های بهینه،‌ دگله، حویزاوی و کماندار به طور فجیعی شهید شده‌اند. کبابی هم که یار مجید فرزام و سرگروه بچه‌ها بود زخمی میشود و بلافاصله آنها را به بیمارستان منتقل می کنند. حدود سه ربع آتش فوق‌العاده شدید بود و بعد کمی آرام شد ولی طبق معمول جریان داشت. بچه‌ها را جمع و جور کند. از طرفی بچه‌ها هم تمایل داشتند که من کارها را به عهده بگیرم. البته در خود نمیدیدم که بتوانم چنین باری را به دوش بکشم ولی به خدا توکل کردم. عصرامروز به بیمارستان طالقانی رفته کبابی را ملاقات کردم. خوشبختانه حالش خوب بود و تنها جراحت مختصری برداشته بود. او نیز از من خواست که کارهای بچه‌ها را انجام دهم و مانع از نابسامانی آنها شوم. پس از عیادت او جنازه شهدا را به سردخانه بردیم و از آنجا به سپاه دزفول رفتم تا اعضای بسیج و انجمن معلمان دزفول را در جریان کارها قرار دهم.
 
* شنبه- 20/10/59، جبهه
 
حدود ساعت 8:30 صبح کبابی را اعزام کردند و ما موفق شدیم که قبل از اعزام او را ببینم. بلافاصله دو نفر از بچه‌ها به نام‌های دیدار و بیابانگرد را به بنیاد شهید احمد‌آباد بردم تا شهدا اعزام شوند. پس از آن به جبهه برگشتم تا سر و سامانی به بچه‌ها بدهم.
عده‌ای از بچه‌ها دچار ضربه روحی شدیدی شده بودند و مدام درخواست می کردند که ترتیب اعزام آنها را بدهم. حدود یک ماهی از استقرار آنها می گذشت و باید برای مدت پانزده روز دیگر در جبهه می ماندند. سعی می کردم که کار اعزام آنها را درست کنم. ولی تا جایگزین شدن نیروی جدید چه از نظر شرعی و چه از نظر نظامی صلاح نبود که آنها را از جبهه به مقر ببرم. در واقع منطقه استحفاظی ما به صورت پاسگاهی کنترل می شد و بچه‌های ما چهار پاسگاه را حفاظت می کردند که در صورت ترک محل پاسگاه خالی میشد.
 
* یکشنبه- 21/ 10/ 59، جبهه
 
حدود ساعت یازده صبح بود که هفت نفر از بچه‌ها را جهت استراحت و استحمام به مقر بردم و خود نیز جهت انجام کار اعزام به هتل نزد "مدنی زادگان" مسئول اعزام نیروها رفتم. جریان را به اطلاع وی رساندم. ولی با این حقیقت مواجه شدم که او قبلا در مورد استقرار یک ماه و نیم بچه‌ها با شهید فرزام صحبت کرده و فرزام هم قول مساعد داده است. از طرفی موقعیت حساس بود و کلیه جبهه‌ها در حال انجام برنامه عملیاتی و پیشروی بودند و در ضمن هنوز 15 روز از مدت استقرار آنها باقی مانده بود و نیروی ذخیره‌ای هم در کنار نبود لذا مدنی زادگان به هیچ عنوان با رفتن آنها موافقت نکرد.
پس از آن نزد کلهر سرپرست نیروها بعد از حاجی پور رفتم و مطلع شدم که خوشبختانه تعداد نیروی مازاد در جبهه داریم که می توان آنها را جایگزین بچه‌ها کرد. نظر کلهر این بود که حتی المقدر موافقت تعددی از آنها را جهت ماندن در جبهه جلب کنم. به او گفتم بچه‌هایی که روحیه خوبی ندارند، اگر در جبهه بمانند، باعث خراب شدن روحیه سایر بچه‌ها می شوند. از طرفی چون رفتن آنها مقدور نبود پیشنهاد کردم که به صورت آماده باش در خود مقر مستقر شوند تا اینکه مدت 15 روزشان تمام شود. در این صورت چنانچه در این مدت نیازی به آنها پیدا می شد مجددا آنها را به جبهه می آوریم.
کلهر این پیشنهاد را پذیرفت مشروط بر اینکه مسئله را با حاجی پور و اسماعیل یاراو در جبهه در میان بگذارم و نظر آنها را نیز جویا شوم. فورا به جبهه بازگشتم و مسئله را با حاجی پور و اسماعیل در میان گذاشتم آنها نیز موافق بودند و قرار بر این شد که روزبعد نیروهای جایگزین بیایند و آنها جبهه را ترک کنند.
 
* دوشنبه- 22/10/59، جبهه
 
امروز صبح نیروی جدید جایگزین شد. من وبچه‌های ذخیره پاسدار و چند تن دیگر را که مایل به استقرار در جبهه بودند از چهار پاسگاه جمع کرده در دو پاسگاه مستقر کردم وخودم انتظامات دو پاسگاه را کلا به عهده گرفتم. این کار تا ظهر وقتم را گرفت. حوالی ظهر به کوی ویلا رفتم تا از طریق کلهر، برگه‌ای جهت معرفی بچه‌ها بگیرم و آنها را اعزام کنم.
وقتی به مقر رسیدیم متوجه شدم که همزمان با آمدن من او به جبهه رفته است. بالاجبار انجام کار را به روز بعد موکول کردم. بچه‌ها بیش از حد مرا در فشار گذاشته بودند و با اینکه میباید طبق تعهد کتبی خود حداقل پانزده روز دیگر در آبادان میماندند و از طرفی جبهه به آنها نیاز داشت اما به این مسائل توجه نداشتند و میخواستند به هر قیمت که شده کار اعزام آنها ظرف چند ساعت درست شود در حلای که در آن شرایط دشوار انجام چنین کاری عملا مقدور نبود.
حدود چهار بعد از ظهر بود که از طریق ایستگاه دوازده به جبهه برگشتم در آنجا با گلوله‌های توپ دشمن مواجه شدم که در خطی به موازات جاده و به فاصله پانصدمتری ما به زمین می خوردند. راننده لندرور که مهارت خوبی در رانندگی داشت مدام به سرعت خود اضافه می کرد و هر چند متری که جلو می رفتیم ماشین می لغزید و به چپ و راست منحرف می شد چون باران شب گذشته زمین را کاملا خیس و لغزنده کرده بود. پس از رسیدن به جبهه با آتش شدیدی دشمن مواجه شدم. به حدی که تعدادی از بچه‌های جلوتر از ما که در مرغداری مستقر بودند زخمی شدند.
 
* سه‌شنبه- 23/ 10/59، جبهه
 
حدودا ساعت 2 نیمه شب بود که عراقی ها به شدت ما را زیر آتش خمپاره گرفتند به طوری که صدای شکستن تکه شیشه‌های باقیمانده از درهای اتاقم به گوش می رسید. نگران بودم که مبادا بچه‌های درون سنگر زخمی شوند و یا اینکه مورد هجوم شبانه قرار گیرند. خوشبختانه به کسی آسیب نرسید فقط چکمه‌های دو تن از بچه‌ها در اثر ترکش خمپاره سوراخ شد. به اتفاق کلهر جهت اعزام بچه‌ها نزد مدنی زادگان مسئول اعزام رفتیم اما او جواب رد داد و با اعزام حتی یک نفر هم موافقت نکرد.
 
* چهارشنبه 24/ 10/59، جبهه
 
اوایل جنگ دشمن به طور یکنواخت به سوی ما شلیک می کرد ولی از مدت قبل تاکتیک جدیدی اتخاذ کرده بود. بدین نحو که ظرف چند ساعت حتی یک ترقه هم شلیک نمی شد و بعد ناگهان تمام سلاح‌ها از کلاشینکف گرفته تا توپ به کار می افتاد. امروز هم از ساعت چهار صبح ما را زیر رگبار شدید گرفتند به طوری که احتمال حمله از جانب آنها قوت گرفت. من نگران بچه‌هایی که در سنگر بودند شدم. ساختمانی که در آن مستقر بودیم نسبتا بزرگ بود و چندین اتاق داشت.
ناگهان اتاق رو به رو را دیدم که دچار آتش‌سوزی شد. بدین صورت که خمپاره سقف را سوراخ کرد و ظرف محتوی نفت بر اثر اصابت ترکش شعله‌ور شد. ضمنا چند خمپاره به داخل حیاط و سقف اتاق‌ها اصابت کرد. در این موقع دو نفر از چهار نفر حاضر در اتاق آتش گرفتند و در حالی که سعی می کردند به اتاق دیگری پناه ببرند. یک خمپاره 60 در فاصله یک متری آنها به زمین خورد با دیدن شعله‌ حاصل از انفجار، بلافاصله خود را عقب کشیدم و وقتی صدای "کمک کمک" آن دو بلند شد سراسیمه به طرف اتاق رفتم. هر دو آنها زخمی شده بودند. یکی از ناحیه کمر و باسن و سه قسمت پا و دیگری فقط از ناحیه دست و باسن. به وسیله باندی که همراهم بود شروع به بستن جراحات و بند آوردن خون آنها کردم. دو نفر دیگر هم به اتاق آمدند که یکیشان را به دنبال آمبولانس در فاصله 300 متری فرستادم و دیگری را جهت آوردن باندهایی که از عراقیها به غنیمت گرفته بودیم روانه اتاق خود کردم.
حدود یک ربع طول کشید تا هر دو را کاملا پانسمان کردم. ساعت حدود پنج صبح بود ولی هوا کاملا تاریک بود و گاهی گلوله‌های  رسام، اطراف مقر ما را روشن می کرد. صدای خمپاره گوشمان را کر کرده بود. پس از مدتی کسی که دنبال آمبولانس رفته بود خبر آورد که تا روشن شدن هوا انتقال مجروحان مقدور نیست. نیم ساعتی صبر کردیم و بالاجبار خودم به طرف آمبولانس رفتم. راننده آمبولانس سربازی ساده بود که به علت ضعف بینایی قادر به رانندگی در هوای تاریک منطقه پوشیده از نخل و جاده خاکی باریک و پردست‌انداز نبود.
شیشه آمبولانس هم گل‌آلود بود و در واقع راننده حق داشت چون خود من هم از پشت آن همه گل روی شیشه چیزی را نمیدیدم منتهی چاره‌ای نبود. خودم پشت فرمان نشستم و زیر رگبار گلوله به طرف مقر آمدم.
بعد از سوار کردن زخمی ها آنها را به تدارکات ارتش رساندم و قصد داشتم به طرف بیمارستان حرکت کنم که اطلاع دادند چند زخمی دیگر در نزدیکی مرغداری هستند. مرغداری درست در فاصله 150 تا 200 متری دشمن قرار داشت و در تیررس بود.
با این حال چاره‌ای نبود توکل به خدا کرده زخمی ها را به بهداری یا تدارکات ارتش سپرده به طرف مرغداری رفتم.
یکی از زخمی ها از ناحیه مچ دست و دو نفر دیگر از ناحیه باسن و پا مجروح شده بودند.
آنها را نیز به بهداری ارتش رساندم و حدودا ساعت 6 بود که هر پنج نفر را به بیمارستان منتقل کردند و من هم به مقر خود برگشتم. اتاق کاملا سوخته و چند نارنجک ومقداری فشنگ در اثر حرارت منفجر شده بود ولی خوشبختانه به کسی آسیب نرسانده بود و بچه‌ها توانسته بودند آتش را با آب خامومش کنند. نیروهای مخصوص عراق سعی می کردند تحت حمایت آتش سنگین توپخانه پیشروی کنند اما با مقاومت نیروهای ما مواجه شده مجبور به عقب‌نشینی شدند.
 
* دوشنبه -29/10/ 59، جبهه
 
پیش از ظهر من و بابایی با تفنگ 106 به شکار تانک ها رفتیم. دو گلوله شلیک کردیم اما بلافاصله ما را زیر رگبار خمپاره گرفتند.
نیمه شب حدود ساعت 2:30 به من اطلاع دادند که دو لنج به سمت ما آمده و بچه‌ها به حالت آماده باش در‌آمده‌اند و منتظر دستورهستند. وقتی به کنار ساحل کارون رفتم معلوم شد که عمل مد آنها را به یکی حرکت درآورده است. منتهی جهت احتیاط بیشتر به اتفاق یکی از بچه‌ها به دو پایگاه بالاتر ردیف مرغداری رفتیم.
در همین لحظه درگیری شوع شده و ده‌ها خمپاره و آرپیجی در چند متری ما فرود آمد. باران گلوله اجازه هیچ گونه حرکتی را به ما نمیداد. حدود یک ربع ساعت سنگر گرفتیم و چون نگران حال بچه‌ها بودم از سنگر خارج شده وبه دو پاسگاه اطلاع دادم. بعد به بچه‌ها پیوستم و آنها را به سنگرهای خودشان فرستادم.
 
ادامه دارد...

گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس» در خبرگزاری فارس» 3-1


انتهای پیام/
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول