اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  کتاب و ادبیات

گپ‌وگفت فارس با محمدعلی بهمنی/1

اولین شعر و واکنش مشیری/ماجرای کار در چاپخانه شاملو/اولین شعرم را خیلی قبول دارم

خبرگزاری فارس: محمدعلی بهمنی گفت: مشیری به من گفت تو می‌توانی شعر بگویی بهمنی. رفتم در دنیای شعر سرودن، یکی دو هفته خیلی تمرین می‌کردم، دیدم نمی‌توانم شعری بگویم. فکر می‌کردم شاعران باید یک انگشت کنار چشم و انگشتان دیگر کنار صورت بگذارند تا شعر بگویند.

اولین شعر و واکنش مشیری/ماجرای کار در چاپخانه شاملو/اولین شعرم را خیلی قبول دارم

خبرگزاری فارس- مصطفی وثوق‌کیا، نفیسه اسماعیلی: از گذشته‌ها می‌گفت، از زمان کودکی و کار در چاپخانه به عشق شعر و یاری رساندن به خانواده‌اش، از فریدون مشیری به عنوان مهربان دوست و کاشف خود در شعر گفت، از اینکه چه فضایی در دوران کودتا و سال‌های دهه30 می‌گذشت، از احمد شاملو، نادرپور، قیصر امین‌پور و حتی زنده‌یاد ناصر عبداللهی خاطراتی را بازگو کرد، از اینکه هم‌اکنون چه می‌کند.

چکیده کلام اینکه ساعاتی را در کنار ما بود و گفت و حتی خواند، ترانه‌ای که از آن به عنوان خاطره یاد می‌کرد از نخستین شعری که مشیری توصیه کرد بود باید عاشق باشی تا بگویی همان شعری که برای مادرش سروده بود، احساس ترنم و توازن در کلامش به مانند شاعری برجسته کاملا مشهود بود، شاعر قطار حرکت و تحول بود، از شاعران پیش از خود با احترام و ادب یاد کرد و حتی گاهی متأثر هم شد، سپری شدن زمان از دستمان خارج شد، عصر یکی از آخرین ماه سال میزبان محمد علی بهمنی در خبرگزاری فارس بودیم.

محمدعلی بهمنی شاعر در گفت‌وگو با خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس به مطالب جالبی از دوران شاعری خود اشاره کرد که در زیر می‌خوانید.

 

* شاعری که در قطار متولد شد/ در شناسنامه‌ام نوشته شده: «متولد اندیمشک»

 

* آقای بهمنی می‌خواهیم از زندگی شخصی شما بیشتر بدانیم، درباره خودتان بگویید. از محل تولد، شهر و سال‌ها پیش بگویید.

حقیقت این است که بنده در جایی استثنایی متولد شدم، البته شنیدم که آنجا به دنیا آمده‌ام؛ «در قطار»

 

* چطور؟

دو ماه به زمان تولدم فرصت باقی بود، اما برادرم در دزفول بیمار می‌شود، خانواده هم از این فرصت استفاده می‌کنند تا به عیادتش بروند. این است که در قطار متولد شدم و در شناسنامه‌ام درج شد «متولد اندیمشک»، چون دایی من در ثبت احوال آن منطقه بود، شناسنامه‌ام را همان زمان می‌گیرد. البته زیاد آنجا نبودم، همان زمان 10 روز یا یک ماه را در آنجا سپری کردیم، در اصل تهرانی هستیم، پدرم برای ده ونک و مادرم برای اوین است. من متولد 1321 هستم و روزگاری را در 71 سالگی می‌گذرانم.

 

* از محله خود بندرعباس بگویید.

ساکن خود بندر بودیم. دوران کودکی را ولی در تهران، بخش شمیرانات، شهر ری، کرج و ...به صورت پراکنده بودیم، چون پدرم شاغل در راه‌آهن بود، مأموریت‌های ایستگاهی داشتند.

 

* تا چه زمان بندرعباس بودید؟

من هنوز هم بندرعباس هستم، از سال 1353 به بندر رفتم.

 

* شعر حرکت با بهمنی به دنیا آمد

 

* پیش از آن کجا بودید؟ چه شد باز برگشتید بندرعباس؟

در کرج، شهر ری، تهران بودم. همین که در قطار به دنیا آمدم؛ یعنی همیشه در سفر بوده‌ام. اتفاقاً یکی از دوستان که از شاعران خوب کشورمان است به نام آقای سیدعلی صالحی می‌گوید: «شعر حرکت با بهمنی به دنیا آمد.» البته به طنز، چون من در این راستا هیچ تأثیری نداشتم.

 

 

* شعر در خانواده ما همانند سفره‌ای بود که در روز چند بار پهن می‌شد

 

* از چه زمان متوجه شدید می‌توانید شعر بگویید؟

اولین شعرم نزدیک 9 سالگی چاپ شد. این شعر در یک مجله منتشر شد، آن شعر را برای مادرم سروده بودم.

 

* خانواده شما علاقمند به شعر بود؟

سه ماه تعطیلات در دوره ما بچه‌ها مشغول به کار می‌شدند، ما هم شرایط خانواده‌مان به شکلی بود که در همان سنین باید کار می‌کردیم. بیشتر افراد خانواده من در چاپخانه کار می‌کردند، من هم در چاپخانه‌ای کار می‌کردم، اول خیابان توپخانه (امام خمینی) چاپخانه‌ای بود، آنجا کار می‌کردم. شعر در خانواده ما همانند سفره‌ای بود که در روز چند بار پهن می‌شد و غذای روح می‌خوردیم، مادرم خیلی علاقمند به شعر بود، برادرهایم هم همین‌طور. ما یک نوع اجبار به شنیدن شعر در زمان کودکی داشتیم، مادرم این اجبار را نداشت چون ما شوق شنیدن داشتیم او خوب شعر می‌خواند.

علاقه من به شاهنامه‌خوانی بود. برادرم وقتی شاهنامه را باز می‌کرد بخواند ما مجبور بودیم بنشینیم و گوش کنیم، والا کتک می‌خوردیم.

 

* برادرتان چقدر از شما بزرگتر بود؟

برادر اولم بود، شاید 30 سال از من بزرگ‌تر بود. ما 8 بچه‌ایم، 6 برادر و سه خواهر؛ 2 خواهر و 3 برادر ما را تنها گذاشتند و در قید حیات در حال حاضر 3 نفریم.

 

* چرا کتک می‌خوردید؟

آنها دوست داشتند گوش فرادهیم، از 5 سالگی شاید هم زودتر شعر گوش می‌کردیم.

  

* سخن از خانواده‌ای تحصیل‌کرده و اهل شعر

 

* پدرتان چطور؟ او هم به مانند مادرتان اهل شعر و کتاب و مطالعه بود؟

او کمتر در این جمع‌های ما بود، کارش سخت و در سفر بود، اما مادر و برادر و خواهرهایم همگی شعر می‌خواندیم.

 

* گفتید مادرتان اهل شعر بوده، خودشان شعر می‌گفتند؟

نه به آن شکل ولی مادرم خانم باسوادی بود، جزو اولین افرادی بود که فرانسه را در ایران تمام کرد، او جزو فارغ‌التحصیلان اول بود. هم به زبان عربی مسلط بود، هم فرانسه و هم فارسی؛ شعرها را هم ترجمه می‌کرد تا آن متن هم در گوشمان باشد.

 

 

* مجله را یک روز قبل از چاپ می‌خواندم

در چاپخانه‌ای که کار می‌کردم، جناب فریدون مشیری مسئول صفحه شعر مجله‌ای بود که در چاپخانه چاپ می‌شد که البته من او را نمی‌شناختم، اما شعر را به دلیل علاقه خانواده به خوانش، دوست داشتم، وقتی به چاپخانه رفتم یکی از موارد خوشحالی‌ام این بود که زودتر از همه مردم صفحه شعر را می‌خوانم، در بخش صحافی کار می‌کردم گاهی به بخش حروف‌چینی می‌رفتم که این صفحه از شعرها را که با حروف چیده می‌شد زودتر از دیگران ببینم و بخوانم.

 

* به عشق شعر به این چاپخانه رفتید یا کار؟

من برای کار رفتم.

 

* ماجرای اخراج از چاپخانه به خاطر غلط گرفتن از شعر

 

* آشنایی شما با آقای فریدون مشیری چطور بد؟

من نمی‌دانستم که آقای مشیری کیست و چه می‌کند ... وارد حروف‌چینی می‌شدم تا وقتی صفحه را نمونه‌گیری می‌کنند زودتر اشعار را بخوانم. به همین دلیل در آن سن و سال می‌توانستم بخوانم، چون از 4 یا 5 سالگی سواد را از مادرم آموخته بودیم، چون شعر هم دائم در خانواده من خوانده می‌شد به یک شکلی برای ما درونی شده بود. از وزن‌ها شناخت داشتم. اگر جای شعری سکته یا لنگی داشت آن را احساس می‌کردم، اما نمی‌توانستم تعریف کنم.

وقتی برای خواندن شعرها می‌رفتم یک روز دیدم یک بیت شعری را نمی‌توانم روان و مانند سایر ابیات بخوانم؛ نمی‌دانم لحنم بد بود یا چگونه که وقتی به مسئول حروف‌چینی گفتم این شعر اشکال دارد او عصبی شد، گوشم را گرفت و آورد جلو در و گفت: دیگه نیا. من خیلی دلخور شدم گفتم دیگر مرا بالا راه نمی‌دهند و باید یک روز صبر کنم تا شعر چاپ شود و بخوانم و... .

در همین افکار بودم که همین آقا همراه فریدون مشیری که او را نمی‌شناختم (دوست‌داشتنی، شیک، خوش‌پوش «توصیفی از فریدون مشیری») آمدند مرا نشان مشیری داد و گفت: ‌بچه‌ای که گفتم این بود.

 

ماجرا اینگونه بود که آقای مشیری رفت صفحه را غلط‌گیری کند، در حین خوانش به همان بیت مشکل‌دار و غلط که من به آن اشاره کرده بودم می‌رسد، با مطرح کردن این غلط از سوی آقای مشیری به مسئول حروف چینی، او موضوع اشاره به این غلط از سوی بنده را برای آقای مشیری مطرح می‌کند، گفته بود: بچه‌ای پایین مشغول کار است که هفتگی می‌آید و این صفحه را می‌خواند و نگاه می‌کند، اتفاقا او هم به این غلط اشاره کرده است.

ماجرا این بود که بنده به جای اینکه به آن آقا بگویم غلط نوشته شده، گفتم غلط کردی و او به گمان توهین مرا بیرون کرده بود، اما آقای مشیری وقتی مرا دید گفت چرا توهین کردی و این حرف را گفتی، گفتم من می‌خواستم بگویم غلط است، اشتباهی گفتم غلط کردی (با لبخند)و...

آقای مشیری با مهربانی که کودکانه احساسش کردم، دستی بر سرم کشید، آنقدر کوچک بودم که وقتی پشت میز صحافی می‌ایستادم چند آجر زیر پایم قرار می‌دادند تا کارم را انجام دهم. آقای مشیری بسیار مهربان بود، همواره این لطف و مهربانیش را حس می‌کردم.

از من پرسید چطور به وجود اشکال در این بیت پی بردی؟ گفتم آخر نمی‌توانستم مثل بیت بالا آن را بخوانم. گفت: «بلدی شعر بگویی؟» گفتم در خانواده ما مادرم شعر می‌خواند و من گوش می‌کنم؛ برایش جالب بود. پرسید چرا کار می‌کنی؟ گفتم: کمک خانواده هستم، با این جمله بیشتر از کردارم خوشش آمد. برای اینکه مطمئن شود، یک شعر را با خط خوانا و کودکانه‌ای که من بتوانم بخوانم نوشت، در بخشی اشکالی را قرار داد تا بفهمد من باز هم متوجه می‌شوم یا خیر، وقتی به آن قسمت رسیدم گفتم اشکال دارد... اینگونه بود که با آقای مشیری آشنا شدیم و زیر پوشش محبت‌هایش قرار گرفتم، چقدر کتاب شعر برایم می‌آورد، شعر می‌خواند، اشعار محمود کیانوش را می‌داد که بخوانم، می‌خواست حفظ کنم، از من می‌پرسید و... به شکلی بیشتر با شعر آشنا شدم.

این را هم بگویم دفتر هیأت تحریریه مجله طبقه بالای ورود چاپخانه بود، آقای مشیری برای اینکه من خسته نشوم اجازه مرا گرفته و به تحریریه برده بود تا آنجا باشم و به نوعی کار جسمی و یدی انجام ندهم. یک میز کوچک در ورودی در قرار داده بودند نشسته بودم و نامه‌هایی که به مجله می‌آمد جدا می‌کردم، کارم راحت شده بود. مشیری بارها و بارها به عمد فرصت خواندن برایم فراهم می‌کرد.

 

* مشیری می‌گفت شعر را باید برای فردی بگویی که خیلی دوستش داری

 

* از شاعرانی بگویید که در آن زمان اشعارشان بیشتر چاپ می‌شد.

یک وقتی آقای مشیری به من گفت: تو می‌توانی شعر بگویی بهمنی. نمی‌دانم چطور برایتان تعریف کنم، انگار یک اتفاقی در آن لحظه در وجود من افتاد، رفتم در دنیای شعر سرودن و... یکی دو هفته خیلی تمرین می‌کردم، دیدم نمی‌توانم شعری بگویم. گاهی دو بیتی‌هایی می‌گفتم اما فکر می‌کردم برایم آشنا است و جزو ابیاتی است که خوانده‌ام و در ذهنم مانده است، خجالت می‌کشیدم آنها را برای آقای مشیری ببرم.

فکر می‌کردم شاعران باید یک انگشت کنار چشم و انگشتان دیگر کنار صورت بگذارند تا شعر بگویند، عکس‌های شاعران را همواره اینگونه می‌دیدم. گفتم حتماً من هم باید این کارها را بکنم تا شعر بتوانم بسرایم، اما این ژست‌ها را می‌گرفتم ولی باز نمی‌توانستم شعر بگویم (با خنده). مشیری پرسید: بهمنی شعر گفتی؟ گفتم: خیلی سعی کردم نشد؛ گفت: شعر را باید برای فردی بگویی که خیلی او را دوست داری، اگر به آن فرد فکر کنی می‌توانی شعر بسرایی.

آن موقع هم اوج دوست داشتن من به مادرم بود، اینگونه بود که گفتم شعری برای مادرم بگویم. در زمان کودکی فکر می‌کردم باید شعری بگویم که در شأن مادرم باشد، دنبال واژه‌‌های سنگین، درشت، دهن پرکن بودم.

 

در میان مجلات، شعری ساختم؛ «ای واژه بکر جاودانه/ ای شعر موشح زمانه»، موشح یعنی امضاشده، آن زمان وقتی می‌خواستند بگویند مطلبی را امضاء کنید می‌گفتند نامه را موشح کنید، از این لحن خوشم آمد، اما شاید اگر امروز بود می‌سرودم: «ای شعر همیشه زمانه»؛ این شعر را سرودم و پیش آقای مشیری بردم، او خیلی خوشش آمد، اما ایراد گرفت این کلمات چیست؟ تعریف کردم که آقا کلی گشتم تا این لغات را پیدا کردم و... گفت: معنی‌اش را می‌دانی؟ گفتم بله همه را از مادرم پرسیده‌ام. همان موقع آن را چاپ کرد به اسم خودم، چند خط هم نوشت که این شعری از پسر بچه‌ای است که تازه وارد 9 سالگی شده و... همین موضوع اتفاقی بود برای من.

 

 

* شرح آشنایی با فروغ و نادرپور و نصرت رحمانی/ اشعارشان را در حضورشان می‌خواندم

 

 

* حدوداً چه سالی بود؟

تقریباً 1330 ؛ این اتفاقی بود تا شاعران برجسته‌ای چون نادرپور، نصرت رحمانی، کیانوش، پرویز خائفی و بعداً فروغ که می‌آمدند به آقای مشیری سر بزنند نشست‌هایی دور هم داشتند، آقای مشیری با محبت بسیار مرا هم به همراه می‌برد، وقتی این شعر چاپ شده بود، مرا به این افراد و شاعران معرفی کرد، آنها هم مرا تحویل می‌گرفتند، من هم پای صحبت‌های این افراد می‌نشستم از شعرخوانی آنها لذت می‌بردم.

 

* هم‌زمان درس هم می‌خواندید؟

آن موقع من کلاس اول بودم و سه ماه تعطیلات را سپری می‌کردیم، اما شرایطی پیش آمده بود که ما باید به شهرری می‌رفتیم، چون پدرم به آنجا منتقل شده بود، روستایی در انشعاب بین شهر ری، که از آنجا قطار انشعاب می‌گرفت و به طرف کارخانه سیمان می‌رفت،(جوانمرد قصاب)؛ و من به خاطر شیفتگی که به آقای مشیری و این گروه پیدا کرده بودم، دوستدار شعر شدم و با آنها نرفتم.

خیلی فرصت استثنایی برایم به واسطه آقای مشیری پیش آمد، این شاعران کتاب‌هایشان را به من می‌دادند، آقای مشیری گفته بود بهمنی خوب می‌خواند، من هم اشعار را می‌خواندم.

 

* شاعران گذشته اغلب چهارپاره می گفتند/ تا سالها سماعی اوزان را بلد بودم

 

* سماعی با عروض آشنا شدید؟ اوزان را چطور می‌دانستید؟

بله، اصلاً نمی‌توانستم در آن سنین تعریف وزن کنم. درک می‌کردم. آن زمان همراه آقای مشیری اکثر شاعران کار کلاسیک نمی‌کردند، بیشتر یا چهارپاره یا دو بیتی پیوسته می‌گفتند، مثلاً نادرپور با اینکه من غزل‌های ناب او را دوست دارم، اما آن زمان اغلب دوبیتی پیوسته می‌گفت و اغلب‌شان هم کار آزاد نیمایی می‌گفتند، صحبت اوزان نبود، تا سال‌ها حتی این وزن‌ها را بلد بودم.

 

* رفتید به شهر ری؟

نه، آقای مشیری محبتی کرد به من، خواهرهایم در روستایی به سمت چهار دانگه بودند، اگر من می‌خواستم به آنجا بروم به درسم نمی‌رسیدم، این بود که ما را در نزدیک آن منطقه بردند، پیری بود که آن فضا را اداره می‌کرد، من پیش او ماندم تا در فضای شعر بمانم.

 

* شلوغی خیابان‌ها و درگیری‌های کودتای 28 مرداد را به یاد دارم

 

* فضای آن سال‌ها به کودتا نزدیک بود، از فضای سیاسی آن دوران بگویید.

ـ من درکی نداشتم، اما مواردی در حافظه‌ام هست؛ از آن فضا، شلوغی خیابان‌ها و درگیری‌ها را در ذهن دارم.

 

* شاعرانی که با آنها آشنا بودند توده‌ای بودند؟ چپ یا... چطور بودند؟

البته در آن سن و سال من درکی از این وضعیت نداشتم، اما اینها هرکدام که شعرهایشان را می‌خواندیم علاقه به جایی داشتند.

 

 

* هنوز اولین شعرم را خیلی قبول دارم

 

* دهه 30 از آن جمع مطالب بسیار آموختید، ورود شما به عرصه شعر چطور بود؟

هنوزم خودم از نظر محکمی اولین شعرم را خیلی قبول دارم چون کلی زحمت کشیده بودم تا واژه‌های سخت برایش پیدا کنم، ولی در ادامه شعر را پراکنده دنبال کردم، هفته‌ای شعر می‌گفتم و پراکنده در مجلات هم چاپ می‌شد، اما اولین مجموعه من سال 1350 منتشر شد.

 

* به من می‌گفتند برای انتشار مجموعه شعر عجله نکن

 

* در آستانه 30 سالگی؟

ـ بله، چون آقای مشیری و سایر عزیزان به من توصیه می‌کردند به فکر انتشار تند و سریع آثار و اشعارت نباش، شاعر یا نویسنده باید 10 سال بنویسد و پاره کند و سپس 10 خط بنویسد و... از این نصیحت‌ها، برای همین من دیر کتابم را چاپ کردم.

 

* اشعارتان را در مطبوعات هم چاپ می‌کردید؟

بله، اولین کتابم به عنوان «باغ لال» از سوی انتشارات بامداد منتشر شد، که در خیابان جمهوری کنونی واقع بود، جالب است بگویم که این مجموعه من و منزوی در یک روز و یک انتشارات طی یک سال منتشر شد. سال 1350 که منزوی عزیز در آن مجموعه اول خود هم کارهای نیمایی و غزل داشت که نزدیک 30 غزل را در این اثر شاهد بودیم، ولی من در کتاب اولم 3 غزل بیشتر نداشتم. بیشتر کارهای نیمایی بود.

 

* انتشار اولین کتاب به همراه حسین منزوی/ شعرهایم دیده شد

 

* واکنش‌ها و عکس‌العمل‌ها به انتشار کتاب چه بود؟

من که راضی بودم، چون کتاب من و منزوی فرصت استثنایی داشت، چون غزل بعد از نیما که نشانه‌های مشخص‌تری از خود می‌خواست نشان بدهد، با این دو کتاب و بیشتر با اثر منزوی، به آن پرداخته شد، با وجود حتی غزل‌های کم اما کتابم دیده شد اما کتاب منزوی بسیار دیده شد و جایزه فروغ را از آن خود کرد.

انتشارات بامداد که این آثار را منتشر کرد از ناشران خوب آن روزگار از دیدگاه روشنفکران بود، ناشری مترقی، که آثار خوب چاپ می‌کرد، همه اینها فرصت‌هایی بود که برای ما پیش آمد، کتاب دوم را سال 1351 منتشر کردم (یک‌سال بعد) که باز هم «بامداد» آن را منتشر کرد به نام «در بی وزنی» که از نامش پیداست که حتی آن 3 غزل هم در این کتاب نبود و یک کار بی‌وزن بود. سؤال این است که پس از اینکه سال 51 کار بی وزن انجام دادم، پس چرا امروز تا این حد ارادت به غزل دارم؟! واقعیت این است که من چند سالی از غزل فاصله گرفتم. آقای مشیری، نادرپور، نصرت و... همه کسانی که آن زمان شاعر بودند یا چهارپاره کار می‌کردند یا نیمایی، برای همین من هم وارد شدم.

 

 

* منزوی سماع غزل را به اوج رساند

 

* به خاطر دارید کتاب شما یا مرحوم منزوی کدام زودتر به چاپ دوم رسید؟

ناشر این آثار را در زینگ‌هایی که تازه وارد شده بود چاپ می‌کرد، ماشین‌های فیلم و زینگ که هنوز رونق نداشت، آن هر کدام 2 هزار نسخه چاپ کرد که جلدش را در یک زینگ بود. زینگ‌های آن زمان هم اینگونه نبود که هر چاپ را کنار بگذارند، زینگ برنجی بود و می‌شد 10 سال دیگر هم آن را با همان کیفیت چاپ کرد. به دلیل این موضوع این دو آثار با هم منتشر شد، اما منزوی در غزل خیلی جایگاه باورمندی دارد. اصلاً غزل پس از نیما از سوی منزوی آغاز شد.

فردی که درک درستی از غزل پس از نیما داشت می‌گفت با اینکه نادرپور، نصرت رحمانی، حتی مفتون امینی غزل می‌گفتند، ولی هیچ‌یک به اندازه منوچهر نیستانی با سن کم تأثیر نداشتند؛ می‌خواهم بگویم نیستانی به باور من پلی میان غزل پیش و بعد از نیما زد که اگر بخواهیم درست قضاوت کنیم از دیدگاه من معماری این پل با هوشنگ ابتهاج (سایه) بود، او تأثیرهایی از نیما داشت، اما همیشه گفتم «سایه» این پل را معماری کرد، اما هیچ‌وقت از این پل رد نشد، اما منوچهر نیستانی به دیدگاه من اولین نفری است که عبور کرده و استحکام این پل را تثبیت کرد، ولی منزوی بعد از نیستانی از این پل عبور کرد. واقعیت این است که نیستانی فقط عبور کرده بود، منزوی سماع غزل را وسط پل به نمایش گذاشت و به اوج رساند، من خودم یکی از تماشاگران پایین پل بودم.

 

* محافل شعر تا نام انجمن می‌گیرند افراد را پرت می‌کنند به گذشته

 

* در دهه 40 وضعیت انجمن‌های ادبی چگونه بود؟ شما به این نوع محافل رفت و آمد می‌کردید؟

این محافل ادبی نمی‌دانم چرا اسمش همین که انجمن شعر می‌شود، افراد را پرت می‌کند به گذشته، همان باورمندی‌هایی که در گذشته وجود داشته، به باور من تأثیر نام‌ها است.

 

 

* طبقه‌بندی شاعران کافه‌نشین/ نصرت رحمانی همیشه مهمام می‌شد

 

* به نظرتان سدکننده شعر است؟

بله، مثلاً به غزل می‌گویند قالب غزل، که تهمتی بزرگ است. موقعی که می‌گوییم قالب، اصلاً با ذات هنر جور در نمی‌آید، چون هنر در قالب نمی‌گنجد، انگار حدود پنهان را برای خود آشکار می‌کنیم که نمی‌توانیم از آن عبور کنیم، خود به خود همین که انسان به یک چیز محصور فکر کند اندیشه‌اش آسیب می‌بیند. نمی‌توان باور کرد که بزرگی مثل مولانا واقعاً اینگونه فکر می‌کرده که غزل قالب است! چون به حدی گریز از غزل به جهان دارد که هیچ وقت محدود نبوده، در آن زمان منزوی یا شاعران پس از نیما که به کار آزاد پرداخته بودند، کم در این انجمن‌ها بودند، آنها اغلب در محافل ادبی حضور داشتند که اغلب در منازل برگزار می‌شد، یا در کافه‌ها.

کافه نادری، کافه فیروز و روبه‌روی این دو قهوه‌خانه بود که شاعران در آنها حضور پیدا می‌کردند. حضور شاعر در هرکدام از اینها شرایط شاعر را نشان می‌داد. آنها که پول کمتر داشتند همانند من به قهوه‌خانه می‌رفتند، متوسط‌ها به کافه فیروز و متول‌ها به کافه نادری می‌رفتند، امثال نادرپور؛ (با خنده) نصرت طفلک در هر سه می‌گشت تا ببیند چه فردی او را میهمان می‌کند.

 

* فضای غالب شعر چه بود؟ شعر چه طیفی برد داشت؟

طبیعی است که کافه نادری‌ها فضای غالب را داشتند. بسیاری از عزیزانی چون منزوی یا سایه که نام برتری در غزل بودند، نه در کافه و انجمن می‌رفتند بلکه خودشان از خود مایه صرف می‌کردند.

 

* حضور در چاپخانه شاملو/ شب‌های شعر خوشه

 

* شما با شاملو هم ارتباط داشتید؟

در خیابان صفی علیشاه، چاپخانه‌ای بود به نام خوشه که شاملو، مجله خوشه را در آنجا منتشر می‌کرد. مدتی آنجا شاگردی کردم. در آن زمان 16 یا 17 ساله بودم؛ ارتباط شعری با شاعران و شاملو داشتم، چون به جذبه همین موضوع رفته بودم این چاپخانه، او که احتیاج به این مقوله‌ها نداشت و همواره سرش شلوغ بود، چون مجله‌ای که منتشر می‌کرد جزو مترقی‌ها بود، بعداً هم اگر به آقای مشیری 10 یا 15 شاعر سر می‌زدند یا نشست داشتند، اما در این چاپخانه هر آدمی که می‌آمد با شاملو کار داشت، به دلیل اینکه در چاپخانه بودم دیدار او برایم آسان‌تر بود، می‌دانست من شاعرم، حتی در شب‌های خوشه که به همت شاملو برگزار شد (در خیابان صفی علیشاه) من شعرخوانی داشتم.

ادامه دارد....

 

انتهای پیام/و

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول