اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

مظلومیت جان برکفان لشکر ویژه 25 کربلا در عملیات کربلای 5

ماجرای کانالی پر از شهید و شهادت عقیل

آن مدتی را که داشتم با شهدا صحبت می‌کردم، فکر می‌کردم زنده‌اند، چون نشسته بودند و داشتند به من نگاه می‌کردند، وقتی پای کسی را لگد می‌کردیم، اگر «آخ» می‌گفت یعنی مجروح است و اگر صدایش در نمی‌آمد، شهید شده بود.

ماجرای کانالی پر از شهید و شهادت عقیل

به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، احمدعلی ابکایی از فرماندهان گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا، به مناسبت ایام عملیات کربلای پنج، روایتی خواندنی و جانسوز را از حال و هوای آن لحظات فراموش نشدنی، بیان کرده که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

شب چهارم عملیات کربلای پنج بود، از خط مقدم عبور کردیم، وقتی آمدم روی خاکریز کفش پایم نبود، کنده شده بود و در باتلاق جا ماند، با جوراب مسیر را ادامه دادم.

آن طرف دژ، کانال بود، ما باید مسیرمان را در کانال ادامه می‌دادیم، شهید بلباسی فرمانده گردان ما «گردان امام محمدباقر(ع)» پشت سر ما بود، از نیروهای لشکر ما (25 کربلا) در داخل کانال زیاد نبودند، کانال بعد از بریدگی پر بود از زخمی‌ها و شهدای لشکر 41 ثارالله(ع)، چون نیروهای شب قبل، بعد از عملیات از آن جا رفته بودند، تعدادشان کم بود، شهدای ما را هم برده بودند، اما لشکر 41 ثارالله(ع) نتوانست شهدای خودش را عقب بکشد و تخلیه کند، یعنی راه ارتباطی‌ای نمانده بود، شاید یکی از دلایل آن وجود همان باتلاق بود، جنگ آن قدر شدت داشت که ماشین‌ها دیگر نمی‌توانستند بروند و جنازه‌ها را بیاورند، وارد کانال که شدیم، بچه‌ها را دیدیم که نشسته و دراز کشیده تا چشم کار می‌کرد، کنار هم بودند، کمی بعد فهمیدیم که تعدادی‌ از آنها به شهادت رسیده‌اند، عده‌ای هم مجروح بودند.

* ماجرای جان‌سوز کانال کربلای 5

حرکت را آغاز کردیم، تند تند راه می‌رفتیم، من صحنه‌ای را آن جا دیدم که شبیه تصاویر معروف جنگ ما است، شهیدی که دراز کشیده و با لبخند به شهادت رسیده و یکی دیگر از شهدا هم سرش را روی شانه او گذاشته است، این صحنه را همین طور که در کانال پیش می‌رفتیم دیدم و رد شدم، پابرهنه بودم و فقط جوراب داشتم، با این که بند کفش‌هایم را محکم به پایم بسته بودم، باز هم در گل گیر کرد و درآمد، عبور از کانال خیلی مشکل بود، آن همه ازدحام نیرو، حرکت را کند می‌کرد، به سختی جای پایی پیدا می‌کردیم و قدم بر می‌داشتیم، هر جایی که پا می‌گذاشتیم یا یک آدم دراز کشیده بود یا نشسته، چاره‌ای هم نداشتیم، اتفاق می‌افتاد که توی تاریکی روی یک پای ترکش خورده را لگد کنیم.

مجبور بودیم، کسی هم اعتراض نمی‌کرد، «یاالله، یاالله...» می‌گفتیم و رد می‌شدیم، وضعیتمان نیم خیز بود، اگر سرمان را بلند می‌کردیم، تیر تراش‌ها آن را می‌بردند، وضعیت کانال طوری بود که یکسره نمی‌شد حرکت کرد، هر 10 تا 15متر باید استراحت می‌کردیم، حالا نشسته بودم، گرمم شده بود، یک نفر هم کنار من نشسته بود، یکی دیگر از بچه‌ها هم کنار او، آن طرف‌تر دراز کشیده بود، این دو نفر روبه‌روی من قرار داشتند، با نفس‌های بریده‌ام پرسیدم: «برادر! مال کدام لشکر هستید؟ کِی آمدید این جا؟»

تا از قمقمه‌ام آب بخورم، کمی گذشت، دوباره ادامه دادم: «مجروح شدی برادر؟»

اما همین طور نگاهم می‌کرد و جواب نمی‌داد، من هم خیره شدم به چشم‌هاش، مات شده بود و هیچ تکانی نمی‌خورد، مطمئن شدم شهید شده، همان طور که تکیه داده بود، پلک‌های نیمه بازش را بستم، تمام بدنش خونی بود.

به آن کسی که کنار او حالت درازکش داشت، هم نگاهی انداختم، او هم به شهادت رسیده بود و افتاده بود آنجا، آن مدتی را که داشتم با شهدا صحبت می‌کردم، فکر می‌کردم زنده‌اند، چون نشسته بودند و داشتند به من نگاه می‌کردند، وقتی پای کسی را لگد می‌کردیم، اگر «آخ» می‌گفت یعنی مجروح است و اگر صداش در نمی‌آمد، شهید شده بود.

 این اوصاف آنهایی که زنده ماندند، در هر حالتی، ما را تشویق می‌کردند، می‌گفتند: «بروید جلو! خدا به همراهتان! آفرین شیرمرد! خدا قوت! بروید جلو!»

دیدن این همه مظلومیت بچه‌ها، جگر آدم را آتش می‌زد، با آن که عمق جراحت، امانشان را بریده بود، اما لحظه‌ای زبان به اعتراض باز نمی‌کردند، فقط به فکر این بودند که به حرکت‌شان ادامه دهند.

نمی‌دانم آن شب چند تا جنازه دیدم، ولی هر چقدر بود کمتر از صد تا نبود.

* آخرین سنگر ما

آن قدر رفتیم تا به سنگری رسیدیم که راهنمای اطلاعات گفت: «این جا آخرین سنگر ما است، جلوتر از این جا عراقی‌ها هستند.»

یک نهر و یک دژ بزرگ رو به روی‌مان بود، بعد، یک نهر و یک دژ بزرگ دیگر در طرف راست، عراقی‌ها بالای این دژها بودند، حدود چهل متر از ما فاصله دارند، ما باید می‌رفتیم و آن دو پل را می‌گرفتیم، از همین جا حرکت را شروع کردیم.

فاصله تا پل، 600 متری بود، به ستون یک پیش رفتیم، تانک‌های اطراف، دارند از رو‌به‌رو و بغل، ما را می‌زنند، تونل آتش را باید می‌زدیم، هیچ حفاظی هم نداشتیم، در کنار دژ هفت، هشت متر خشکی وجود داشت، باید از همین کناره که گل و باتلاق هم بود، پیش می‌رفتیم، سرمان را بلند می‌کردیم عراقی‌ها می‌زدند.

از این سمت، هیچ جان پناه و خاکریزی نداشتیم، اول با نورافکن نشانه می‌گرفتند و بعد می‌زدند، در هر صورت به هر نحوی بود باید از این تونل جهنمی و آتشین رد می‌شدیم، راهنما گفت: «از این جا به بعد را خودتان باید بروید! من دیگر شناسایی ندارم.»

با بلباسی تماس گرفتم و گفتم: «ما به جلوی پیکان رسیدیم، بچه‌های لشکر 41 ثارالله(ع) جلوتر از این نیستند، از این به بعد جلوی ما دشمن ایستادگی می‌کند.

او هم جواب داد: «شروع کنید، با توکل به خدا شروع کنید!»

«بسم‌الله» گفتیم و رمز را اعلام کردیم، به عقیل مولایی گفتم: «شما برو تا من دسته دو را حرکت بدهم.» 

* ماجرای شهادت عقیل

سلاح ما هم چیزی بیشتر از کلاش، تیربار، آرپی‌جی و نارنجک نبود، چیزی نگذشت که تانک‌ها نورافکن‌هاشان را گرفتند روی ما و عراقی‌ها هم با خمپاره و نارنجک شروع کردن به زدن ما، ما هم همین طور پیش می‌رویم، درگیری شروع شد، تن به تن بود، دسته‌ها هم همین طور دارند می‌آیند و جلو می‌روند، با این که از سه طرف، ما را مورد حمله قرار داده بودند، اما ما هم کم نیاوردیم، درو می‌کنیم و می‌رویم، می‌دویدیم و سنگر به سنگر می‌زدیم و می‌رفتیم، صدمتر بیشتر پیش نرفته بودیم که دیدم یکی از تانک‌ها آتش گرفت و دارد می‌سوزد، متوجه شدم یک نفر زیر شنی تانک افتاده است، منورها می‌آمدند و چند لحظه‌ای همه جا را روشن می‌کردند و دوباره تاریکی، باید سریع از کنار تانک رد می‌شدیم که اگر منفجر شد به ما نگیرد، یکی تازه افتاده بود زیر تانک، پیش خودم گفت: «بروم جنازه را از زیر تانک بکشم بیرون که حداقل نسوزد، اصلاً به این فکر نکردم عراقی است یا ایرانی.»

تا رفتم زیر تانک، خشکم زد، دیدم عقیل مولایی است، نمی‌دانم چه شد؟ شاید با تانک درگیر شده بود، بی‌هوش شده بود، اگر هوشیاری داشت، حتماً سعی می‌کرد خودش را از شعله‌های آتش نجات بدهد، نگاهش کردم، به بدنش دست کشیدم، اما هیچ جای بدنش ترکش نخورده بود، کلاه آهنی هم روی سرش بود، اورکت هم داشت، دستم را گذاشتم زیر بغلش و او را از زیر تانک کشیدم بیرون و آوردم کمی آن طرف‌تر، هر چه صداش کردم، به هوش نیامد، گویا موج انفجار او را بی‌هوش کرده بود، بچه‌ها هم دسته دسته از کنارم رد می‌شدند، دو تا از بچه‌های امدادگر را دیدم، صدای‌شان کردم و گفتم او را ببرند.

شهید عقیل مولایی - حاج اصغر صادق‌نژاد

یک دسته کامل از نیروهای گروهان یکم ما، اهل «روستای قراخیل قائمشهر» بودند، هر کار کردیم این بچه‌ها را از هم جدا کنیم، نشد، می‌دانستیم اگر همه یک جا باشند و تلفات بدهند، در روحیه شان تأثیر می‌گذارد، اما همه‌شان اصرار داشتند یک جا باشند و پیش بلباسی قسم خوردند که اگر یک نفر از آنها شهید شد، آنها روحیه‌شان را نبازند و از عملیات منصرف نشوند و ادامه بدهند، عقیل مولایی فرمانده آنها بود و بزرگ آنها حساب می‌شد، در این تاریکی هم هیچ کدام از بچه‌های قراخیل او را نشناختند، به امدادگرها هم سپردم که صورت او را بپوشانند تا بچه‌های قراخیل او را نشناسند.

آنها هم به طور عجیبی به عقیل مولایی علاقه‌مند بودند، او را گذاشتند روی برانکارد و بردند عقب، او را تا دم دژی که آمبولانس‌ها مستقر بودند، بردند، داشتند سوار آمبولانس می‌کردند که یک خمپاره همان جا فرود آمد و عقیل و آن امدادگر در کنار آمبولانس به شهادت رسیدند.

انتهای پیام/86020/ح40/ض1002

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول