به گزارش خبرگزاری فارس از نیریز، یک چهره خندان، سرحال و آنقدر باهیجان که وقتی درباره تاریخ یک سرزمین و رسم و رسومات حرف میزند، بیشتر از آنکه محو گرد پیری بر روی چهره او شوید، در دالانهای تودرتوی تاریخی که از آنها سخن میگوید، محو نظاره میشوید. خانم امکانی میتواند یکتنه هرکسی را علاقهمند به مطالعه در تاریخ سرزمین مادریاش کند.
علاقه او به برپایی یک رسم دیرینه ایرانیان اکنون 55 سال است او را در آخرین ماه سال پشت دیگهای بزرگ 250 کیلویی مسی پخت سمنو نگه داشته و به قول خودش در این 55 سال هزاران هزار نفر را از خوردن سمنوی عید خوشحال کرده است. فاطمه امکانی حالا دیگر مرز 80 سال را رد کرده است و دیگر تابوتوان جوانی را در خود نمیبیند و با کمک گرفتن از دیگران کار سمنوپزی را انجام میدهد.
تصمیم گرفتیم با تنها سمنوپز نیریزی که در میان مردمانش به لحاظ رساندن شیرینی سفره هفتسین به ننه قندی مشهور شده است، گفتوگو کنیم.
اسمش را دورادور زیاد شنیده بودم، انگار برگی از تاریخ شفاهی شهرستان نیریز به حساب میآید، قدیمیترهای شهر حسابی او را میشناسند، وقتی برای عید نوروز تصمیم گرفتم به سراغش بروم، خیلی راحت آدرس محل زندگیاش را با پرسوجویی کوتاه پیدا کردم، انگار تمام شهر در روزهای پایانی سال آدرس خانه ننه قندی را میدادند.
با اضطراب از اینکه شاید به دلیل کهولت سن مرا نپذیرد و از سؤالهای جورواجور من آرامشش به هم بریزد و یا در بحبوحه کار مزاحم پختن سمنو شوم، راهی آدرس خانهاش میشوم.
محله قدیمی با کوچههای باریک، خیلی راحت آدرس خانهاش را پیدا میکنم، در کوچهای که دیوارهای کاهگلی خانه ریخته بود، درب فلزی قدیمی خانهاش نشان از گذر سالها داشت، در کوچه نه تابلویی نصب بود و نه نشانی از سمنوپزی ننه قندی، اما انگار شهر نیز باور داشت که نیازی نیست برای آدرس دادن خانه ننه قندی تابلویی نصب شود.
درب خانهاش باز بود، گویا همیشه منتظر میهمان، وارد خانهاش شدم، اولین چیزی که به چشم آمد، حیاطی کوچک و قدیمی و چند اتاق در کناره آن، تختی بزرگ وسط حیاط که پر از ظرفهای ریشه گندم، دیگر به محل سمنو پزی که بیایی، آنچه بیشتر به چشمت خواهد آمد، مواد سمنو است و خود سمنو پز.
ننه قندی میان جمعی از هم سن و سالانش که رفیق گرمابه و گلستانش بودند و هرروز پای بساط قصهگوییهایش شریک، نشسته بود، برخلاف تصورم، با چهرهای شاداب، خندهرو و گرم به استقبالم آمد، خودم را خبرنگار معرفی کردم، متوجه حرفم نشد، با اشاره بقیه متوجه شدم، علاوه بر گرد پیری بر چهره، شنوایی گوشهایش را نیز در گذر ایام کهنسالی از دست داده است.
بلندتر صدایش کردم و خودم را دوباره معرفی کردم، وقتی متوجه شد گل از گلش شکفت، انگار او نیز منتظر بود کسی به سراغش بیاید تا تاریخ شفاهی در سینهاش را از او بگیرد و برای نسلهای بعد روایت کند.
ننه قندی، من را از جمع بقیه جدا کرد و گفت برویم توی اتاق، گفت که قبلاً نیز از تهران خبرنگار آمده بوده و از او مصاحبه گرفتند، وارد اتاقش شدیم، یک اتاق قدیمی با کهنه فرشی که تنها بخشی از کف اتاق را پوشانده بود، دیوارهای اتاق پر بودند از عکس و قابهای قدیمی، از گذر ایامی که او را از جوانی و خاطراتش حکایت میکردند. به گفته خودش کف اتاق را مرتب کرد تا من هم کنارش بنشینم، میهمان سرزده که باشی، صاحبخانه را به زحمت میاندازی.
کنارش مینشینم، از من میپرسد اهل شیرازی؟ وقتی میفهمد که با او همشهری هستم انگار یخ بینمان زودتر آب میشود و زودتر با من ایاق میشود.
بیشتر سعی میکنم او حرف بزند، تازه متوجه نگاه پیر و صورت خسته از گذر ایام او میشوم، اما هنوز چشمهای رنگی که دارد، زیبایی یک صورت معصوم را به رخ میکشد. بیآنکه در کلام بماند و یا بخواهد با خود فکری کند و کلمات را پشت هم بچیند شروع به حرف زدن میکند، انگار استادان سخنوری باید از او فن بیان را بیاموزند.
سؤال اولم را از او اینگونه میپرسم، ننه قندی چند سالته؟ چند تا بچه داری؟ چی شد که سمنوپز شدی و چندساله که مشغول این کاری؟
همانجوری که روبهرویم نشسته و نگاه نافذش را در چشمم دوخته با اطمینانی از سالها تجربه، خودش را فاطمه امکانی 85 ساله معرفی میکند و نتیجه زندگیاش را چهار فرزند، 2 دختر و 2 پسر نام میبرد که اکنون همگی از پیش او رفتهاند و به زندگی خودشان در تهران و شیراز مشغول هستند، میگوید 55 سال است که کار سمنوپزی را آغاز کرده و برای اینکه دستش پیش کسی دراز نباشد و فرزندانش را با عزت و آبرو بزرگ کند، دستبهکار شده و برای حداقل درآمد سمنوپزی، این حرفه را انتخاب کرده است، میگوید شوهرش کشاورز بوده و در روزگار قدیم هم سهم بسیار کمی از کشاورزی به او و خانوادهاش میرسیده که کفاف دخلوخرجشان را نمیداده است، ازاینرو دست به سمنوپزی زده است.
آنگونه که ننه قندی میگوید سمنوپزی را از زن همسایه خود در 55 سال قبل یاد گرفته و از وقتی که این کار را یاد گرفته و انجام داده، روزبهروز بر کیفیت سمنویش افزوده شده و امروز به جایگاهی رسیده که وقتی سمنو میپزد، نه از آن اضافه میآید و از شهرهای دور و نزدیک و حتی از شیراز و تهران نیز مشتری سمنو دارد.
قهرمان داستان من گذری بر تاریخی که خود از دل آن برآمده، میزند و از ماجراها و دردسرهای روزگار قدیم و قحطی و بیماری برایم سخن میگوید و وقتی از او میپرسم «نزدیک عید را چه میکردید و چگونه برای سال تحویل آماده میشدید» میتوان رد خاطرات تلخ را در برآشفتگی صورتش دید و با لحنی آرام میگوید: همیشه توی آفتاب بودیم، همیشه در حال کار کردن، دم دمای عید که میشد آنهایی که مال و ثروتی داشتند که هیچ، ما خانوادههایی که بضاعت کمتری داشتیم، با نان و اسفناج، با شیر و گندم و سمنو سال خودمان را تحویل میکردیم.
ننه قندی که به خوبی فاصله دلها را در این روزگار آهن و صنعت درک کرده، میگوید: امروزه وفور نعمت شده، اما دیگر، دلها مثل قبل با یکدیگر صاف و ساده نیست، امروزه هزار جور شیرینی و غذا سر سفره هفتسین میگذارند، اما همسایه از حال همسایه خبر ندارد، گذشته اینگونه نبود، اگر کسی میدید که همسایهاش چیزی در خانه ندارد، هرچه داشت را با او قسمت میکرد.
تلفن اتاقش زنگ میخورد، از محتوای کلامش متوجه میشوم که با پسرش صحبت میکند، با شوقوذوقی وصفانگیز به او میگوید که خبرنگار از شیراز آمده تا با من مصاحبه کند.
بعد از تلفنش با او به حیاط خانه میرویم و طرز پختن سمنو را برایم توضیح میدهد، چه دردسری که ندارد پختن سمنو، ننه قندی میگوید از اذان صبح که بیدار میشوم و پای دیگ سمنو میروم تا ساعت 9 و 10 شب باید پای دیگ سمنو باشم تا آماده شود و سمنوها را ظرف کنم.
دوست ندارم از او جدا شوم، انگار در همین یکی دو ساعتی که با ننه قندی گذراندهام، او نیز مرا پیش خود پذیرفته است و از من میخواهد که دوباره پیش او بروم، با وعده اینکه یکی از عکسهایش که پشت دیگ سمنوپزی از او گرفتهام را به عنوان یک قاب هدیه برایش بیاورم، از پیشش میروم، امیدوارم این وعده من نیز همچون دیگر وعدههایی که داده میشود، از جامه عمل دور نماند.
*******************
گزارش از زهرا هیهات
*******************
انتهای پیام/ذ