اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

خبر خوب

مروری بر خاطرات شنیده‌نشده یکی از شهیدان آتش‌نشان به روایت یکی از مدافعان حرم

داستان‌ رقابتی‌ عجیب؛ از «پلاسکو» تا «حلب»

راست گفته‌اند که «از آخر مجلس شهدا را چیدند». حالا حکایت «رضا شفیعی» است. در سالگرد فاجعه پلاسکو سراغ ماجرای رقابت این آتش‌نشان شهید با رفیق مدافع حرمش رفتیم؛ رقابتی که ثابت کرد آتش‌نشان‌ها هم می‌توانند طلایه‌دار صف شهادت باشند.

داستان‌ رقابتی‌ عجیب؛ از «پلاسکو» تا «حلب»

مجله فارس پلاس؛عطیه اکبری: شنیده بودیم شهید «رضا شفیعی»، یکی از ۱۶ شهید حادثه پلاسکو دوست گرمابه و گلستانی داشته که مدافع حرم بوده و تصور می‌کردیم او هم به خیل شهیدان پیوسته است. در دومین سالگرد شهدای آتش‌نشان تصمیم گرفتیم برای دل‌خوشی مادر رضا شفیعی، دست مادر شهید مدافع حرم را در دست او بگذاریم که تسلی دل هم باشند و برایمان از رشادت‌های فرزندانشان بگویند؛ اما بی‌خبر از آنکه برات شهادت رزمنده مدافع حرم را هنوز امضا نکرده‌اند و حالا رفیق قدیمی به دعوت ما سر مزار رضا شفیعی آمده تا خاطرات این شهید آتش‌نشان را از زاویه دیگری روی دایره بریزد و پرده از یک رجزخوانی مردانه بردارد که رضای آتش‌نشان برنده‌اش شد و مجید مدافع حرم داعیه‌دار شهادت هنوز در حسرت.

شیرین‌ترین اعتراف مردانه!

مادر بالای سر قبر رضا نشسته و چشم از چشمان او و مجید؛ رفیق مدافع حرم پسرش برنمی‌دارد. انگار این دو نگاه حرف‌های مشترک زیادی دارند. ما سینه زدیم و بی‌صدا باریدند/ از هرچه که دم زدیم آن‌ها دیدند/ ما مدعیان اول صف بودیم... اما آقا رضا... از آخر مجلس شهدا را چیدند؛ این صدای زمزمه‌های همراه با بغض رزمنده مدافع حرم است که گوش پدر و مادر شهید را پر می‌کند و مجید نامش را می‌گذارد: «شیرین‌ترین اعتراف مردانه!» الحق که غم چه پیروزمندانه زیر پای غرور و صلابت مردانه این رزمنده مدافع حرم را خالی می‌کند و کاسه چشمانش را سرریز اشک و خاطرات، او را به سه سال قبل برمی‌گرداند، چند روز قبل از حادثه پلاسکو، مجید این بار هم در حسرت شهادت از سوریه برگشته بود و به مسجد آمده بود تا با رفقای قدیمی دیداری تازه کند. با رضا که چشم در چشم می‌شود گل از گل هر دو می‌شکفد و صدای خنده‌های او در گوش بر و بچه‌های مسجد مرتضی علی (ع) می‌پیچد وقتی مجید را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «تو که هنوز زنده‌ای! گفتم این بار که رفتی دیگر برگشتی در کار نیست و شهید می‌شوی.» کل‌کل شهادت میان این دو رفیق گل کرده و هرکدام داعیه‌دار می‌شوند.

کل‌کل دو رفیق برای شهادت

انگار همین دیروز بود. جمله‌ها یکی‌یکی جلوی چشم مجید صف می‌کشند و آن شب دوباره تصویر می‌شود، مجید می‌گفت: «من در سوریه امید به شهادت دارم. آقای آتش‌نشان! این تویی که باید خواب شهادت را ببینی!» رجزخوانی‌ها اوج می‌گیرد. چشم‌های رضا برق می‌زند و می‌گوید: «خودم شهید میشم و روی همه‌تان را کم می‌کنم!» صدای خنده‌های بلند رفیقان قدیمی در مسجد می‌پیچد، چه کسی فکرش را می‌کرد. یک هفته که نه، سه روز بعد، برات شهادت را در دستان رضای آتش‌نشان می‌گذارند و این رفیق قدیمی چه غیور مردانه در راه خدمت زیر خروارها آتش و خاک می‌سوزد و پر می‌کشد و حالا این مجید مانده و بغضی که بعد از سه سال هنوز که هنوز است رهایش نمی‌کند و تکرار این شعر و هی بغض و هی بغض ما سینه زدیم و بی‌صدا باریدند/ از هرچه که دم زدیم آن‌ها دیدند.

امروز جایت  عجیب خالی است میاندار!‌

این روزها در ایام شهادت حضرت فاطمه (س) در هیئت علمدار شهرری جای خالی میاندار هیئت، بیشتر از هر زمان دیگری به چشم رفیقان قدیمی می‌آید. یک هیئت علمدار بود و یک رضا. با چنان صلابتی بر سینه می‌زد و میانداری می‌کرد که هنوز صدایش در گوش اهالی مسجد می‌پیچد. مجید کریمی حرف برای گفتن زیاد دارد. از شیطنت‌ها و کل‌کل کردن‌هایش با رضا بر سر شهادت تا مرام و معرفت رفیق آتش‌نشانش. از وعده هفتگی‌شان بر سر مزار شهید گمنام تا عزم رضا برای برپایی خیمه سوزان عاشورا؛ «رضا هرکجا که بود برای هیئت خودش را می‌رساند. یک‌شب وردست آشپز می‌شد. یک‌شب مسئول ایستگاه صلواتی می‌شد. شیطنت‌ها و بذله‌گویی‌هایش هم خنده را مهمان بداخم‌ترین آدم‌های دوروبرمان می‌کرد.»

ماجرای قبر شهید گمنام و وعده‌های هفتگی

ماجرای وعده رضا شفیعی بر سر مزار شهیدی گمنام در بهشت‌زهرا هم از آن خاطره‌های نابی است که حالا رزمنده مدافع حرم راوی‌اش می‌شود؛ «یک سالی می‌شد که وعده رضا قبر شهید گمنامی در بهشت‌زهرا (س) بود. تقریباً هر هفته یا یک هفته در میان هر طور بود خودمان را به بهشت‌زهرا می‌رساندیم. بعد از فاتحه خواندن بر سر مزار شهید پلارک که رضا علاقه خاصی به آن داشت، بر سر قبر یک شهید گمنام می‌رفتیم. وقتی هم که من سوریه بودم و نمی‌توانستیم باهم برویم رضا این وعده را فراموش نمی‌کرد. نمی‌دانم در دلش چه عهدی با آن شهید گمنام داشت. رضا اهل‌دل بود و شهادتش باعث شد آن شهید گمنام از غربت دربیاید.» بعد از فروریختن پلاسکو و در میان دل‌شوره‌های تمام‌نشدنی خانواده شفیعی و دوستان رضا، مجید از ماجرای وعده هفتگی‌شان بر سر قبر شهید گمنام پرده برداشت. «محمد شفیعی» خاطره را از سر می‌گیرد و می‌گوید: «در آن روزهای انتظار مادرم خدا را به همان شهید گمنام قسم داد که نفس‌های رضا به شماره باشد یا اگر قرار است شهادت نصیبش شود جست‌وجو گران پلاسکو ردی و نشانی از پیکر بی‌جانش پیدا کنند. مادرم دست به دامان آن شهید گمنام شد و با گریه می‌گفت اگر پیکر رضا را پیدا نکنند قبر آن شهید گمنام قبر پسر من هم هست.» پیکر رضا هرچند سوخته اما بالاخره پیدا شد اما بعد از گذشت دو سال از شهادت رضا، قبر آن شهید گمنام وعده‌گاه مادر با پسرش است.»

ما بادلمان معامله کردیم

دو سال از حادثه پلاسکو و شهادت رضا شفیعی می‌گذرد و این داغ برای خانواده رضا هنوز کهنه نشده که هیچ هرسال مثل همان گدازه‌های آتش پلاسکو داغ‌تر از قبل هم می‌شود و تنها دلگرمی، پژواک صدای رضاست که در گوش پدر و مادر و خانواده شفیعی می‌پیچد. حالا یادآوری حرف‌های رضا به خواهر بزرگش در شب قبل از شهادت تنها مرهم این داغ است. مریم با بازخوانی آن خاطره آرام می‌شود؛ «همسرم مدافع حرم بود و قبل از شهادت رضا به سوریه رفته بود. برادرم شب آخر با مادرم به خانه ما آمد. دلم گرفته بود و نگران همسرم بودم. رضا کنارم نشست. دستانم را گرفت و گفت خواهر جان اگر خدا بخواهد شوهرت شهید می‌شود و اگر خدا نخواهد جلوی گلوله دشمن هم برود بازهم شهادت نصیبش نمی‌شود. کمی با حرف‌های رضا آرام شدم اما گفتم این بار که بیاید دیگر رفتنی در کار نیست. رضایت نمی‌دهم که دوباره برود. رضا می‌گفت مدافع حرم شدن کار دل است خواهرم. نمی‌توانی جلوی دلی که به اعتقادات گره‌خورده بایستی. مثل کار ما که معامله بادل است. خدا باید بخواهد که به خلقش خدمت کنی. یکی از دوستانم در امتحان ورودی آتش‌نشانی رد شده به او گفتم: حتماً با دلت معامله نکردی که قبول نشدی. برو دلت را صاف کن تا قبول شوی. کلام که به اینجا می‌رسد صبر زینب وار خواهر در برابر غم کم می‌آورد، این اشک است که امان چشم‌ها را می‌برد و می‌گوید: «نیمی از خاطرات رضا برای ما با خاطرات مدافعان حرم گره‌خورده است. آن شب نمی‌دانستم خانه‌ام قدمگاه شهید شده است.»

به یاد خیرخواهی رضا و پولی که برکت صندوقمان بود

دوستان رضا نام صندوق پایگاه بسیج مسجد محله‌شان را از «باقیات و صالحات» به نام صندوق «شهید رضا شفیعی» تغییر داده‌اند. هنوز هم معتقدند پول رضا برکت صندوقشان بوده است. «اکبر نصیرپور» از دوستان رضا می‌گوید: «قرار بود این صندوق گره از کار اهل محل باز کند و اعضای آن هرماه مبلغی را به آن واریز کنند. می‌دانستم رضا دستش به کار خیر است. گفتم رضا چقدر برایت بنویسم؟ گفت مبلغ تعیین نمی‌کنم اما روی من حساب کن. هرماه مبلغی از حقوقش را به‌حساب صندوق می‌ریخت و همه ما می‌دانستیم این پول که حاصل زحمت رضا میان خاک و آتش و دود است برکت صندوقمان می‌شود و همین‌طور هم بود.»

پسر کو ندارد نشان از پدر

«بیوک شفیعی»؛ پدر شهید شفیعی در دومین سالگرد پسرش صبورتر و آرام‌تر از دیگر پدران و مادران شهیدان آتش‌نشان است. چفیه ای که یادگار ۵ سال حضورش در جبهه هست را به گردن انداخته با نفس‌هایی که به دلیل شیمیایی شدن گاه‌گاهی به شماره می‌افتد بر سر مزار پسرش ایستاده است. هر چه باشد معلم پسرش بوده و خودش الفبای ازخودگذشتگی را در گوش پسرانش زمزمه کرده است و از میان ۵ پسر، رضا خیلی خوب درس‌های پدر را در میان آتش و دود پس داد. حالا پدر راوی خاطرات پسر می‌شود و می‌گوید: «به پسرم افتخار می‌کنم. همکاران رضا که از مهلکه پلاسکو نجات پیدا کردند و عمرشان به دنیا بود می‌گفتند یک ربع قبل از فروریختن ساختمان، رضا با اصرار داخل رفت. با شوخی به او گفتند نرو سه ماه دیگر عروسی‌ات است صورتت زخمی می‌شود. زیر بار نرفته و گفته بود باید بروم بچه‌ها دست‌تنها هستند. یک ربع بعد از رفتن رضا پلاسکو آوار و پسرم تازه‌داماد، مثل حضرت قاسم شهید می‌شود.»

به روی من بخند بابا!

خاطرات دست‌به‌دست می‌چرخد و حالا فاطمه خانم راوی می‌شود و می‌گوید: «هیچ‌کس مثل رضا نمی‌توانست گره اخم‌های آقا بیوک را باز کند و هیچ‌یک از پسرها مثل او جسارت شوخی کردن با آقاجان را نداشتند. هر وقت می‌دید پدرش گوشه‌ای کز کرده و یاد سال‌های دور جنگ و خاطرات هم‌رزمان شهیدش افتاده کنارش می‌نشست و می‌گفت قربان چشمان آبی‌ات برم آقاجان! چرا غصه می‌خوری؟ وقتی واکنشی نمی‌دید و می‌دانست آقا بیوک به این حرف او حساس است. به من چشمک می‌زد و با شیطنت خاصی می‌گفت این‌قدر غصه دوستان شهیدت را نخور. درست است که در کار ما آتش‌نشان‌ها شهادت کم است، اما یک‌وقت دیدی من شهید شدم بعد غصه امروز را می‌خوری که چرا به روی من نخندیدی؟ بعد رو به من می‌کرد و می‌گفت عزیز! اگر آقا آن روز گریه گرد خودت به حسابش برس.» صلابت پدرانه آقا بیوک جانباز دفاع مقدس هم با یادآوری این خاطره یک‌باره فرومی‌ریزد و صدای شکستن این صلابت پدرانه در قطعه ۵۰ بهشت‌زهرا می‌پیچد.

سپاسگزار مردمیم

«حادثه پلاسکو تلخ بود. تلخ‌تر از زهر. اما با همه تلخی‌هایش از همان روزهای اول تا امروز همدردی مردم با ما شیرین‌تر از عسل بود. فهمیدیم چقدر دل‌های ما مردم به هم نزدیک است. مردم خوب ایران ما را تنها نگذاشتند. هنوز هم تنها نشدیم. هیچ‌وقت سر قبر رضا تنها نبودیم و از سال ۹۵ تا همین امروز مردم هر هفته باعث دلگرمی و تسلی خاطرمان بودند.» پدر شهید شفیعی بابیان این جملات می‌گوید: «سپاسگزار مردمیم.»

 

انتهای پیام/ 

 

 

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول