گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: سال ۶۲ همزمان با پایان یافتن عملیات خیبر رو به پایان بود. عملیاتی که به دلیل مختصات منحصر به فردش در طول جنگ باعث شده بود تعداد زیادی از رزمندگان به شهادت برسند. شهید همت آن زمان فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله را بر عهده داشت که به دلیل حجم سنگین دشمن و کمبود ادوات و تامین نشدن نیاز لشکرها بسیاری از نیروهایش به شهادت رسیده بودند و خود نیز در کنار سربازانش شهید شد.
حاج قاسم سلیمانی شرایط همت را در خیبر اینگونه توصیف میکند: «همت در خیبر لشکرش آنقدر شهید شد، شهید شد، مجروح شد که به گردان رسید. گردان را از طلائیه منتقل کرد به جزیره مجنون جنوبی. تبدیل به دسته شد. والله تبدیل به دسته شد. یعنی قریب به ۴۰ نفر. همت با دسته ماند.»
در چنین شرایطی بود که سردار خیبر بی سر شد و لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) حالا پس از حاج احمد متوسلیان، رضا چراغی و محمد ابراهیم همت باید جایگزین دیگری را برای فرماندهی لشکر انتخاب میکرد.
چهارمین بار قرعه فرماندهی به نام شهید عباس کریمی قهرودی افتاد. حاج عباس جوانی ۲۷ ساله بود که ایام شباب را در مکتب حضرت خمینی گذارنده بود. او سربازی را در دوران طاغوت به فرمان امام خمینی رها کرده و به جمع انقلابیون پیوسته بود. پس از پیروزی انقلاب در سال ۵۸ لباس سبز نهاد تازه تاسیس سپاه را بر تن کرد و به واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) پیوست.
شهید عباس کریمی (نفر سمت راست تصویر)
شهید کریمی با آغاز تشنج های کردستان همراه دیگر همرزمان خود به غرب کشور رفت و مبارزه را آنجا ادامه داد. مدتی نیز او با شروع قائله ضد انقلاب در ایرانشهر سیستان و بلوچستان به شرق رفت و تاثیرات فراوانی بر ماجرای رخ داده گذاشت. چنان که یکی از همرزمانش اینگونه از او یاد میکند: «عملکرد او در غائله ایرانشهر در مورد جمع آوری اطلاعات و طراحی عملیات برای سرکوب خوانین شورشی و اشرار مسلح، چشم همه را گرفت. یکهو میدیدند که عباس غیبش زد و همه نگران میشدند، یک دفعه هم سر و کله اش پیدا میشد و کلی اطلاعات بکر و دست اول با خودش میآورد. لباس محلی میپوشید و میرفت میان مردم و مینشست با آنها گپ زدن یا ریشش را میتراشید و با لباس شخصی به عنوان مسافر به سوراخ سنبههای شهر سرک میکشید و با موشکافی، ته و توی فتنه را درمیآورد. آن موقع بچههای سپاه به کد و رمز و به این تیپ کارهای تخصصی، نا آشنا و در مکالمات با بیسیم درمانده بودند و نمیدانستند چطور عمل کنند تا طرح و برنامهشان لو نرود که عباس آمد و پیشنهاد داد با لهجه غلیظ قهرودی پشت بی سیم صحبت کنند که برای مردم بلوچ کاملا ناآشناست.
این پیشنهاد چنان مؤثر افتاد که کسی فکرش را هم نمیکرد. مکالمات بیسیم از آن روز بر عهده عباس و یک هم ولایتیاش قرار گرفت و آنقدر هم این کار را با تبحر و تسلط انجام دادند که همه بچه های سپاه حال میکردند و مینشستند کنار بیسیم تا عملیات مخابراتی عباس و هم ولایتیاش را بشنوند. مخلص کلام اینکه بلوای بلوچستان هم به همت بچههای سپاه آرام گرفت و پاسداران کاشانی بعد از چهار ماه به شهرشان برگشتند. تنور انقلاب هر روز عباس را پختهتر میکرد و روح پسر ساده و بیآلایش کربلایی احمد روز به روز قد میکشید، آنقدر بزرگ که دیگر در جثه نحیفش نمیگنجید.»
عباس همزمان در دو جبهه فعال بود. یکی جبهه مبارزه با کفار و ضد انقلاب و دیگری جبهه مبارزه با نفس. شیخ حسین انصاریان که مدتی در کنار رزمندگان در مناطق جنگی به سر میبرد خاطره ای از شهید کریمی تعریف میکند: 6
عباس به واقع فرماندهی بود که شخصیت تک بعدی نداشت. او مسائل سیاسی را نیز مانند مسائل جنگ به خوبی بررسی و تحلیل میکرد و سعی میکرد فرماندهی روشنگر برای نیروهای تحت امر خود باشد. او سعی میکرد مسائل پیرامون را به تببین میکرد. حاج عباس در یکی از سخنرانی هایش اینگونه موضوع نفوذ در انقلاب اسلامی را توسط دشمنان توصیف میکند: «تمام ابرقدرتهای دنیا روی مسئلهی جمهوری اسلامی بسیج شدهاند. نه روی تجهیزات و نیرو، بلکه بدانید همهی حسابها، روی روحیهی ماست. میگویند این نیروها در این هوای نامساعد از همه چیز خود گذشته، به میادین جنگ آمدهاند. این برای آنها مسئله است، این برای آنها غیر قابل حل است.»
شهیدان عباس کریمی و رضا دستواره در محضر آیتالله خامنهای
شهید عباس کریمی از نیروهای اطلاعاتی بود که وقتی تصمیم میگرفت کاری را پیش ببرد چیزی نمیتوانست جلودارش باشد. او در طول مدت مبارزه بارها با نیروهای ضد انقلاب برخورد داشت و خاطرات ماندنی از خود به جای گذاشته است. یکی از نیروهای زیر دستش تعریف میکند: «اصلا تاکتیک عباس در واحد اطلاعات و عملیات، ملاقات با سران گروهکها بود و بیشتر وقتش صرف رفت و آمد میان آنها میشد. غالبا هم تنها میرفت و بدون اسلحه. مثلا یک گردن کلفتی به اسم «علی مریوان» دار و دسته مسلح سی _ چهل نفری راه انداخته بود. عباس تصمیم گرفت که «علی مریوان» را وادار به تسلیم کند. اراده کرد و رفت پیش شان. امیدوار نبودیم زنده برگردد، جلویش را هم نمیتوانستیم بگیریم. تصمیم که میگرفت دیگر تمام بود. هرچه میگفتیم بابا! اینها که آدم نیستند، میروی، سرت را برایمان میفرستند، عین خیالش نبود. مدتی با آنها رفت و آمد میکرد، با آ»ها غذا میخورد، حتی کنارشان میخوابید! اینها عباس را میشناختند که کیست و چه کاره است ولی بهش «تو» نمیگفتند. بالاخره «علی مریوان» و دار و دستهاش داوطلبانه تسلیم شدند. دفترچه خاطره علی مریوان که دست بچهها افتاد دیدند یک جا درباره عباس نوشته: (چند بار تصمیم گرفتم او را از بین ببرم، ولی دیدم این کار ناجوانمردانهای است. عباس بدون اسلحه و آدم میآید. این ها همه حسن نیت او را نشان میدهد. کار درستی نیست که به او صدمه بزنم...).»
همین رشادتها و درست عمل کردنهای حاج عباس بود که رفته رفته نظرها را برای فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) به خود جلب کرد. حاج عباس به گفته همسرش علاقه فراوانی به حضرت زهرا (س) داشت و سرانجام یک سال پس از آنکه فرمانده لشکر بود ۲۳ اسفند سال ۶۳ در عملیات بدر که با رمز یا زهرا(س) شروع شده بود مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفت و مزد سالها مجاهدت در راه خدا را گرفت و شهید شد.
مژدهی یکی از نیروهایش لحظه شهادت فرمانده را اینگونه روایت میکند: «حاج عباس با عقب در تماس بود و از آنها میخواست نیرو تازه نفس بفرستند. قرارگاه هم به او گفت: یک یگان از ارتش قرار است جایگزین شما در منطقه شود اما فرماندهان آنها نمی پذیرند که به خط بیایند تا توجیه شوند، تو برگرد عقب. اما حاج عباس گفت: من عقب نمی آیم. بالاخره بعد از بحث و گفتگو فرمانده های ارتش می پذیرند صد متر عقب تر از پیشانی خط مقدم به منطقه بیایند. حاج عباس هم قبول کرد. آنها آمدند و حاج عباس برای توجیه آنها رفت. پشت سر او، سعید سلیمانی هم آمد. 150 متر که راه رفتم یک سنگری وجود داشت که دو نفر از بچه های بسیج داخلش بودند. آنها از سنگر بیرون آمدند و دو فرمانده ارتشی و ما وارد سنگر شدیم. حاج عباس توضیحات لازم را به آنها داد. وقتی جلسه تمام شد ابتدا فرماندهان ارتش از سنگر خارج شدند، بعد حاج عباس و سعید سلیمانی و پشت او من که می خواستم بیرون بیایم و نیمه از بدنم هم حتی از سنگر خارج شده بود که یک خمپاره آمد و در آب خورد. به نظرم آمد که یک ترکش به سر حاج عباس اصابت کرد. که حاجی یک پیچ خورد و به زمین افتاد. مسئله ای که آن زمان به ذهنم رسید این بود که ای کاش حاج عباس همان دو روز قبل به خانواده اش سری زده بود. چون این حق خانواده اش بود که او را حداقل یک بار دیگر ببینند. سعید سلیمانی همیشه یک تکه کلام داشت که می گفت یا حسین شهید، یا حسین شهید. آمد بالای سر حاج عباس، یک چفیه روی صورت حاجی انداخت که بچه های بسیج او را نبینند. دو زانو نشست و فریاد زد: یاحسین شهید، یاحسین شهید.»
شهید کریمی کنار حاج بخشی و شهید دستواره
آخرین برگ دفتر زندگی درخشان حاج عباس اینگونه به پایان رسید. و حالا آنچه به یادگار مانده خاطرات و دستنوشتههای شهید است. او در قسمتی از وصیتنامه خود مینویسد: «بکشید کافران را تا بر کنده شود ریشه فساد، و دین منحصر به دین خدا شود. هیچ قطرهای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من میخواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست.
شهید کسی است که حقیقت و هدف الهی را درک کرد و برای حقیقت پایداری کرد و جان داد. شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن به مجاهد تحمیل میکند بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست مییازد. «و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات احیاء ولکن لا تشعرون» و آن کسی که در راه خدا کشته شده مرده نپندارید بلکه او زنده ابدی است ولیکن همه شما این حقیقت را در نخواهید یافت. (بقره 154)»
پیکر شهید حاج عباس کریمی
انتهای پیام/ب