اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  کتاب و ادبیات

دوما؛ داستان خواندنی زندگی خانواده شهیدان محمّدزاده منتشر شد

دوما؛ داستان خواندنی زندگی خانواده شهیدان محمّدزاده با همکاری «مؤسسه فرهنگی مطاف عشق» به چاپ رسید.

دوما؛ داستان خواندنی زندگی خانواده شهیدان محمّدزاده منتشر شد

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، دوما؛ داستان خواندنی زندگی خانواده شهیدان محمّدزاده تولید شد.

این کتاب که به قلم «ابراهیم باقری‌حمیدآبادی» و با همکاری «مؤسسه فرهنگی مطاف عشق» تولید شده، داستانی جذاب و خواندنی از زندگی شهیدان محمّدزاده به روایت مادر را به رشته تحریر در آورده است .

حجت‌الاسلام ماندگاری، رئیس هیات مدیره انتشارات مطاف عشق درباره این رمان گفت: شروع این داستان با روایت خواندنی و جذاب از اتفاقات پیرامون تولد مادر شهیدان محمدزاده در زمان طاغوت است. تولدی که به علت ایجاد موج امیدی که در دل مردم ستم‌دیده منطقه به وجود آورده بود، هراس را در دل سران حکومت انداخت و موجب شد به دستور نیروهای امنیتی تحت الحفظ به دنیا بیاید. در ادامه داستان نیز روایت‌هایی از زندگی انقلابی این خانواده و حضور پررنگ در دفاع مقدس توسط شهیدان محمدزاده و پدرشان به تصویر کشیده شده است.

خانواده شهیدان محمدزاده سه شهید تقدیم انقلاب کرده که سردار شهید ابوالقاسم اسفند ۶۳ در عملیات بدر، بسیجی شهید هادی مرداد ۶۴ در منطقه هور و سردار شهید ابوالحسن محمدزاده دی‌ماه ۶۵ در منطقه ام الرصاص به شهادت رسیدند.

کتاب دوما، در قطع رقعی با ۲۴۰ صفحه در زمستان ۹۸ با تیراژ ۱۳۰۰ نسخه به چاپ رسیده است. علاقه‌مندان می‌توانند برای تهیه این کتاب به سایت http://store.mataf.ir مراجعه کنند.

در بخشی از متن کتاب می‌خوانیم:

پای همه‌ رضایت‌نامه‌های اعزام بچه‌ها را من امضا کردم. امضا که بلد نبودم، انگشت می‌زدم. اسم مرا هم بچه‌ها پای اثر انگشت می‌نوشتند. اواخر تابستان سال ۶۳ بود. هادی رفت محل کار پدرش. حسین‌جان مشغول‌تر و تمیز کردن ساحل شهرداری بود. به پدرش گفت: «آقاجان! می‌خوام برم جبهه، برگه‌ رضایت نامه‌ منو امضا می‌کنین؟»

حسین‌جان هم بدون معطلی جواب داد: «برو پیش مادرت، هرچی مادرت گفت. من راضی نیستم درست را رها کنی و بری جبهه، ولی هرچه مادرت بگه حرف من هم هست.»

من سرِ زمین بودم، مشغول وجین پنبه. دیدم هادی از دور پیدا شد. آمد پیش من. مرا بغل کرد و بوسید. هنوز گرمای بوسه‌ آن روز هادی را روی صورتم حس می‌کنم. چه مشتاقانه و با تمام دلتنگی‌اش مرا بوسید. برگه‌ای از جیبش درآورد و داد دست من:

- مامان! اینو امضا می‌کنی؟ آقاجان منو فرستاد پیش شما. رضایت‌نامه‌ اعزام به جبهه‌س.

برای چند ثانیه خیره شدم به صورتش؛ ریش و سبیلش هنوز بسته نشده بود. خدایا منو آزمایش می‌کنی؟ می‌خوای ببینی من هنوز به حرف تو ایمان دارم یا نه؟

به خودم لرزیدم. من برای ابوالحسن و ابوالقاسم آمادگی داشتم. سن و سالش را داشتند. خدایا دو فرزند اول من، دو پسر رشید شدند و بدون واهمه آن‌ها را برای نبرد در راه تو تربیت کردم و فرستادم به میدان. اما هادی هنوز به سن نبرد نرسیده!

مرا در تردید رها نکن. مرا در علاقه و دلبستگی به هادی‌ام تنها نگذار. همچنان که مرا در همراهی با ابوالحسن و قاسمم در نبرد با زور و ظلم تنها نگذاشتی.

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول