خبرگزاری فارس مازندران ـ حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه خاطرهای از جانباز شهید حاج علی امانی «بیسیمچی شهید حاج حسین بصیر» تقدیم مخاطبان میشود.
***
اول دیماه «۱۳۶۵» شلمچه، غروب بود که حاجبصیر چند تا نامه محرمانه به من داد، گفت: «برو اینها را به فرمانده گروهان یک، دو و سه تحویل بده و بیا، نامهها را گرفتم، سوار موتور شدم، رفتم خط، نامهها را تحویل دادم و برگشتم».
صحبت شد که چند روز دیگر باید برای یک اتفاق بزرگ آماده باشیم، روز موعود فرا رسید.
عصر روز عملیات «کربلای چهار»، گردان یا رسول(ص) لشکر ویژه ۲۵ کربلا را بهخط کرد، رفتیم توی کانال، نماز مغرب و عشاء را توی همان کانال در حوالی شلمچه خواندیم، نماز که تمام شد، حاجی شروع کرد به صحبت کردن، آسمان کاملاً تاریک شده، کناره کانال، هر چند متر یک فانوس روشن است.
فضایی بسیار دلانگیز و شاعرانه، باران نمنم میبارید و هوا سرد، اما داخل کانال گرم است، حاج حسین، مثل شب عاشورا، که امام حسین(ع) ایستاد و با یارانش در دل شب اتمام حجت کرد، بلند شد و ایستاد و گفت: «بچهها امشب، عاشورای امام حسین(ع) است.
ما داریم امتحان میشویم، آمدهایم که به تکلیف خودمان عمل کنیم، بچهها امشب هوا خیلی سرده، عملیات سخت و نفسگیره، موقعیت خاصه، بچهها شاید یک نفر هم برنگردیم!
ببینید ما خیلی وقته که با هم هستیم، اما تا ساعاتی دیگه فرق داره، هر کسی ذرهای شک داره توی دلش، ترس داره، منتظر داره، پدر و مادر پیر داره، دلش جایی گیره...».
وسط صحبت گفت: «بچهها فانوسها را خاموش کنید».
فانوسها یکی یکی خاموش و کانال سراسر تاریک شد، چشم چشم را نمیدید.
حاج حسین ادامه داد: «بچهها الان دیگه اینجا تاریکه، ما هم همدیگر را نمیبینیم، من دارم میرم، ۱۰ دقیقه دیگر برمیگردم، من وقتی آمدم، باید ببینم چند نفر از شما ماندهاید، که تصمیم بگیرم باید چهکار بکنم».
حاج حسین که گفت من باید چهکار بکنم، ناگهان کانال منفجر شد!
صدای گریه سراسر کانال پیچید.
فانوسها یکی یکی روشن شدند، یکی از بچهها بلند شد و گفت: «ما باید همدیگر را ببینیم، ببینیم کسی از این گردان عاشورایی حاج حسین هست که به امام حسین(ع) پشت کند، شروع کرد به نوحه امام حسین(ع)، گریه بچهها لحظه به لحظه شدت میگرفت.
حاج بصیر با گریه گفت: «من میدانم که شما آنقدر اهل معرفتید که هرگز پا پس نخواهید کشید، وقتی امام حسین(ع) شب عاشورا با یارانش اتمام حجت کرد، عباس گفت: نباشم اگر نباشی! فقط فکر و ذکرش حسین بود؛ امامش! ما آمدیم اینجا همین را ثابت کنیم».
باز صدای ضجه بچهها اوج میگرفت، آنقدر که من احساس کردم همه از بس گریه کردیم، بیحال شدهایم، دعای توسل را خواندیم و حرکت کردیم.
بیسیم روی شانهام، پشت پای حاج حسین، از زیر طاق قرآن با شور و اشک و عشق روانهایم، چند قدم که رفتیم، دو رزمنده، پدر و پسر با هم بحث میکنند، نوروزعلی یزدانخواه و پسرش رحیم یزدانخواه، سخت با هم در جدالند.
پدر میگوید: «تو بمان، پسر میگوید: نه...».
پسر میگوید: «نه تو پدر من هستی، امرت واجب، اما نگو در عملیات شرکت نکنم، نه پدر، من باید بروم، تو بمان، که مادر بیتو تنهاست».
در آستانه انقلاب از کوچک تا بزرگ، همه خانواده یزدانخواه اهل مبارزهاند، طوبی یزدانخواه، دختر شیرین زبان نوروزعلی، وقتی ۱۰ ساله بود، درفریدونکنار نهم آذر ۱۳۵۷ خواهر کوچکترش خدیجه ۳ ساله را روی کولش میبندد و راهی تظاهرات میشود، در راه برادر طوبی، قربانعلی، به طوبی میگوید: برگرد، زیر دست و پا میمانی، طوبی قبول نمیکند، نزدیکهای ظهر، تظاهرات به خشونت کشیده میشود، مأمورین شاه لعین، به طرف مردم تیراندازی میکنند، یکی از مأمورین ظالم، از سه چهار متری، یک تیر «ژ ٣» به طرف قلب طوبی شلیک میکند.
گلوله از پشت طوبی خارج شده، خدیجه سه ساله که روی شانه طوبی است، گلوله در قلب دختر سه ساله نوروزعلی مینشیند و شهید میشوند، پس از گذشت حوادث انقلاب تمام مردهای خانه نوروزعلی همه عازم جبهه میشوند، برادر بزرگتر طوبی، در سال ۶۱ شهید میشوند، رحیم اصرار دارد، پدرش را که سه شهید تقدیم انقلاب و آرمانهایشان کرده بماند.
به حاج حسین گفتم: «شما نگذار هردویشان بیایند، حاجی بین پدر و پسر قرعه انداخت، قرعه بهنام رحیم افتاد، رحیم برود، پدر بماند، پدر زد زیر قرعه، راه افتاد».
شب سوم دی ۱۳۶۵ توی کانال با ذکر یا زهرا(س) یا حسین(ع) برای تعیین سرنوشت، میرویم، بچهها همه سرحال و آماده به رزم، با دلی پر از آرزوهای آسمانی، منتظر خش خش بیسیم ماندهاند، حاجی گوشی را از من گرفت و شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم، لاحول ولاقوهً الابالله، «یامهدی ادرکنی».
انتهای پیام/۳۱۴۱/ح