اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  حماسه و مقاومت

ما فرزندان‌مان را «قاسم» می‌پروریم

به فرمان خدا در راه این جهاد از سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای نمی‌هراسیم، «قاسم» زندگی می‌کنیم و فرزندان‌مان را «قاسم» می‌پروریم.

ما فرزندان‌مان را «قاسم» می‌پروریم

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مینا فرقانی فرزند جانباز شهید نصرالله فرقانی که پدرش سال 60 در میدان نبرد دفاع مقدس در شهر مهران به شدت مجروح شده بود و دو سال پیش بر اثر شدت بیماری های ناشی از همین جراحات به شهادت رسیده بود نامه ای برای زینب سلیمانی نوشت و با او ابراز همدردی کرد. متن نامه به این شرح است:

زینب جان، سلام؛

تو پدر من را نمی‌شناسی، اما من پدر تو را خوب می‌شناسم. پدر من و پدر تو، در دفاع مقدس، همرزم بوده‌اند، گیرم یکی در غرب و دیگری در جنوب؛ چه فرقی دارد وقتی هدف رزم هر دو حفظ من و تو و اسلام‌مان بوده است؟ پدرم دردهای بزرگی را با خودش از جبهه آورد که تا آخرین لحظه همراهش بودند، مثل پدر تو. بگذریم...

پدرم عاشق پدرت بود. این را از نگاهش هم می‌شد فهمید وقتی کتاب «حاج قاسم» را در دستم دید، آن را گرفت، ورق زد و چشم‌هایش خیس شد به یاد همرزمانش که ادعا نداشتند، اما یک دنیا معرفت داشتند؛ به عشق حاج قاسم که هنوز بوی جبهه را می‌داد...

از آن روز چند صباحی گذشت و پدرم که مدام نوای «ضاق صدری» بر لب داشت، خدا را راضی کرد و رفت پیش رفقای شهیدش. آن روز من و برادرانم یتیم شدیم. گفتن ندارد که ناگفته پیداست؛ سخت بود و سخت گذشت. سخت است و سخت می‌گذرد... اما راضی شدیم به رضای خدا. شوخی نبود... پدرم عاشق شهادت بود و سی و دو سال طول کشید تا خدا را راضی کند و برود. ما هم دست صبر بر سر دل‌مان کشیدیم تا بفهمد که «آرام باش! بابا به آرزویش رسید.»...

دو سال بر ما گذشت و رسیدیم به جمعه‌ترین جمعه‌ی دوران که دستی پلید، پدر دیگری را از تمام ایران و ملت‌های مظلوم منطقه گرفت. حاج قاسم را اگرچه یک بار هم از نزدیک ندیده بودم، اما نفس کشیدنش در این وانفسای قدرت‌طلبی و وادادگی، قوت‌قلبی بود برایمان. آن جمعه رسید و ما دوباره یتیم شدیم، مثل تو و برادرانت؛ که تو یک بار یتیم شدی و ما دو بار... ما که با رفتن پدرم کمرمان خم شده بود، حالا با رفتن پدر تو اگرچه دل‌مان شکست، اما محکم‌تر شدیم.

زینب جان! شنیدم پدر تو هم از مدت‌ها پیش به مرحله‌ی «ضاق صدری» رسیده بود. پدر تو هم مثل پدر من و تمام همرزمان دیگرش عاشق شهادت بود و برای رسیدن به حلاوت این عشق، سال‌ها صبوری کرد و شوریده‌وار، عاشقی. بیا من و تو هم به وصال او به معشوقش راضی باشیم، اگرچه حرف‌هایت فریاد می‌زد «ما رأیتُ الّا جمیلا» را...

مصاحبه‌ات را می‌گویم... صلابت تو را در خون‌خواهی پدرت که پدر همه‌ی ما بود، دیدم و اقتدار صدایت را شنیدم. حقا که خودِ حاج قاسمی، در کسوتی دخترانه... انتقام را که البته خواهیم گرفت، سخت و با قدرت، تردیدی نیست؛ مویه هم نمی‌کنیم که دشمن‌شاد نشویم. فقط چند کلامی، دخترانه با هم درد دل می‌کنیم از داغ پدرهایمان... چه داغی بر دل‌مان گذاشتند دختر! چه خونی از ما ریختند زینب! ولی شک نکن که تک تک ما خون‌خواه جان تزکیه‌شده‌ی پدرت خواهیم بود. اصلاً خون پدرت آنقدر پاک و جوشان است که اگر تقاصش را هم نگیریم، پای جنایتکاران روی آن سُر می‌خورد و سرنگون می‌شوند.

خیالت راحت جان دل! ما مرید همان مرد بزرگیم که گفت «بغض و کینه‌ی انقلابی‌تان را در سینه‌ها نگه دارید، با غضب و خشم بر دشمنان‌تان بنگرید و بدانید که پیروزی از آن شماست.». دنیا هم اگر به آخر برسد، حساب تسویه‌نشده‌ی ما با دستان کثیفی که به خون پاک پدرت آغشته شد، باقی خواهد ماند؛ اما مطمئن باش آنقدرها طول نخواهد کشید!

زینب جان! می‌دانم که می‌دانی این خون‌ها امتدادشان به خط ظهور ختم می‌شود و باور دارم که باور داری «رفته سردار نفس تازه کند برگردد * چون ظهور گل نرگس، به خدا نزدیک است»... پدر من و پدر تو امروز در کنار هم «در قهقهه‌ی مستانه‌شان عِند ربّهم یُرزقَون‌اند» و من و تو داغدار آنهاییم، اما حقیقتاً خشنود از اینکه به آرزوی دیرینه‌شان، که شهادت بود، رسیده‌اند و جان‌شان در کنار سیدالشهدا (ع) آرام گرفته است.

امروز اگرچه اندوهگینیم، اما با قدرت و غیرت، عَلَم پدرت را برمی‌داریم... نمی‌گذاریم راه علمدار ناتمام بماند. به فرمان خدا در راه این جهاد از سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای نمی‌هراسیم، «قاسم» زندگی می‌کنیم و فرزندان‌مان را «قاسم» می‌پروریم. به تو و به پدرهایمان قول می‌دهم، هر چه در توان دارم به کار ببندم تا پسر سه‌ماهه‌ام، محمدم را که الان دارم روی پایم لالایی‌اش می‌دهم تا بخوابد، «بیدار» تربیت کنم و یک «سلیمانی» دیگر تحویل حضرت آقا بدهم. اصلاً اگر نتیجه‌ی خون این نفْس مطمئنة، تنها استحکام شجره‌ی طیبه‌ی ولایت فقیه باشد، چه باک؟ که او قطعاً سرباز ولایت بود و ما را هم همین‌گونه می‌خواست...

زینب جان! آرام باش آرام جانم...

«اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم...»‌

 دلت قرص دختر! تا بوده دخترها بابایی بوده‌اند و باباها دختردوست. به خاطر دل ما هم که شده، پدرهایمان آن انتقام سخت موعود را خواهند گرفت و «داغ و حسرت حلاوت این جنایت بزرگ را بر دل‌شان خواهند نهاد!»

 

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول