خبرگزاری فارس، زنجان - ۶.۵ هر روز صبح زودتر از همه بیدار میشد اما آن شب کلا نخوابید و تا صبح پلک روی هم نگذاشت، بساط صبحانه را که آماده کرد، فاطمه پیدایش شد، برای نخستین بار بود که با اعزام همسرش به جبهه موافقت کرده بود و حالا او دل آشوب سر سفره نشسته بود.
خندهها و سختگیریهای او مثل هر روز بود و دخترش را برای رفتن به مدرسه آماده میکرد، همه چیز از نظر بچهها عادی بود اما حسین میدانست در دل همسرش چه هیاهویی برپاست، فاطمه که راهی میشود فقط علی میماند او ۶ سال بیشتر ندارد و هنوز برای رفتن به مدرسه کوچک است، حسین همسرش را صدا میکند «زری خانم بسه کار بیا بشین» اما همسرش دارد ساک رفتن را آماده میکند و چند دقیقه وقت میخواهد.
پس وقت خوبی برای بازی است؛ حسین با علی کشتی میگیرد و اجازه میدهد پسرش او را به خاک بزند، علی سرخوش از این پیروزی است که پدر او را در آغوش میگیرد «علی آقا، من نیستم شما مرد این خونهای؛ مراقب مامان و خواهرت باش».
یک ساعت بعد حسین رو به روی زهرایی ایستاده که قرآن و کاسه آب به دست است، همسرش سعی میکند نگاهش را از او بدزد اما با جمله «به من نگاه کن» سعی میکند با او چشم تو چشم شود «ممنون ازت که پای رفتنمو سست نکردی؛ نوکرتم به مولا، قسمت بشه جبران میکنم، نگران بودم چیزی بگی پای رفتنم نیاد میدونم شاید سخته برات ولی من هزار بار جونم رو برای یک وجب خاک وطنم میدم».
زهرا لبخندی زد «قبلا حساب شده آقا، کار درست رو انجام دادی»، خنده زورکی هم نتوانست دلشورههای زهرا را پنهان کند، اتوبوس حامل همسرش که راه میافتد، دعایی پشت سر اتوبوس میخواند و همانجا میایستد.
به جای مسیر خانه، راه مسجد را در پیش میگیرد از روزی که صدام به ایران حمله کرده مسجد دیگر فقط محل خواندن نمازهای جماعت نیست و واحد پشتیبانی جبهه است و هر کس، هر کاری در توان دارد انجام میدهد از دوختن لباس تا بستهبندی مواد غذایی و جمعآوری کمکهای مردمی.
علی کیسه کوچکی که از صبح با خود حمل میکند روی میز میگذارد تعدادی سکه است، مسؤول جمعآوری کمکهای مردمی نگاهی به زهرا و بعد علی میکند و با هیجان میگوید وای چقدر زیاد خوب شد میشه با اینا کلی چیز خرید، علی ذوقزده با بچههای همسن خود مشغول بازی میشود، زهرا هم بین زنان مینشیند و مشغول دوخت و دوز میشود.
کلید که در قفل میچرخد میداند علی برای دیدنش آمده، آمدنش ساعت خاصی ندارد اما هر روز هر کجای دنیا باشد خودش را میرساند مادر بویش را از سر کوچه استشمام میکند و آتش سماور را تند میکند، حسین پس از چند بار اعزام یک بار رفت و از او فقط یک پلاک برگشت از آن پس زهرا وابستگی بیشتری به علی پیدا کرد و این را همه میدانستند چون او بیش از هر کسی شبیه پدرش بود.
از سر و صدا و خوش زبانی روزانه علی امروز خبری نبود، وقتی مادرش را زری مامان صدا کرد بند دلش پاره شد این اسم را فقط وقتهایی که درخواست سختی داشت به زبان میآورد، مادر هیچ نگفت فقط نگاهش کرد علی موهای سرش را با انگشت بازی داد «راستش یه بیماری تو شهر اومده، مراقب باشید چیزی نیست ولی خب تو بیمارستان بهم نیاز هست اگه برم ممکنه چند وقتی نباشم اگه اجازه بدین ...» حرف علی هنوز تموم نشده بود که مادر کلامش رو برید «نمیرفتی دیگه شباهتی بین تو و بابا حسینت پیدا نمیکردم شیرم حلالت مادر فقط یه امشب رو بمون میخوام خودم بدرقهات کنم». آن شب فاطمه هم به جمع آنها اضافه شد او حالا معلم شده بود میگفت مدارس تعطیل شده و میخواهد چند وقتی پیش مادرش بماند، درسهای بچهها را با گوشی و لب تاب آموزش میداد برای همین تمام عصر و شب را با علی مشغول تنظیم دم و دستگاه بودند.
صبح روز بعد اثری از پیری در مادر نبود عین زری سی و چند سال پیش بود همان موقع که همسرش را در جوانی راهی جبهه کرد تا از خاکش دفاع کند و خودش دو فرزند کوچکش را بزرگ کرد و خم به ابرو نیاورد، تنها تفاوتش عصایی بود که به آن تکیه زده بود تا از پای نیفتد، خمیده شده بود و علی را از زیر قرآن رد نمیشد که با خم شدن پاهاش از زیر آن عبور کرد و با خنده گفت «تقصیر تو نیست من زیادی درازم کاش با این قد برام لباس پیدا بشه» صورت مادر را بوسید و گفت «فقط نکاتی که گفتم رعایت کن و اگه لازم نشد بیرون نرو من برمیگردم البته بعد شکست دشمن.»
علی که رفت مادر لباس به تن کرد و راهی کارگاهی شد که زمانی جوانی خود را در آن برای درآوردن نان حلال سپری کرده بود، خانم احمدی به استقبالش آمد و گفت «حاج خانم کاری داشتید به من امر میکردید خدمت برسم»، و با هم راهی اتاق مدیریت شدند، روی صندلی که جا میشوند زهرا کارت بانکی خود را به سمت خانم احمدی هل داد و گفت «من زیاد توان ندارم میگن یه مریضی اومده هر جا صلاحه خرج کن من دیگه به این پولها نیاز ندارم».
لبخند احمدی روی لبش میخشکد «حاج خانم مگه من مردم از روز اطلاع از خبر بیماری کارگاه و تغییر کاربری دادیم داریم لباس بیمارستان و ماسک تولید میکنیم، نگران چیزی نباشید»، حرفهای مسؤول سالن لبخند روی لبهای او را پررنگتر کرد «میشه من اینجا کار کنم چشمام سوی خیاطی ندارن ولی نظافت و درست کردن چایی از دستم برمیاد میگن باید محیط تمیز باشه میتونم همه جا رو با دستمال پاک کنم» خانم احمدی خواست دهن باز کرد و گفت «ولی....» که زهرا حرفش را برید «چیزی بگی حس میکنم پیر شدم و از کار افتاده» احمدی گفت «ولی این کارا در شأن شما نیست» زهرا ولی اصرار کرد و خواست هیچ کس او را نشناسد او آنجا مشغول کار شد با این قول که زیاد خودش را خسته نکند.
چند روز که میگذرد خانم احمدی عذر زهرا را میخواهد میگوید بیماری فراگیر شده و برای او خطرناک است در مقابل زیرزمین خانه را به عنوان انباری کارگاه میخواهد، زهرا را هیچکس نمیشناسد ولی زنی خوش صحبت و مهربان است برای همین همه او را دوست دارند روز آخر را سخت کار میکند و همه جا را ضدعفونی میکند دختران پشت چرخ در حال صحبت هستند یکی میگوید دیدی سر خیابون زینبیه مغازه دار شیر آب و مایع دستشویی گذاشته تا مردم دستهاشون رو بشورن؟ دیگری هم میگوید یه گروه از جوانان شهرم شبا خیابون رو با الکل ضد عفونی میکنند کمی برای تامین تجهیزات و مواد شوینده مشکل دارند که مردم مشارکت میکنند، شبها شهر یه حس و حال دیگه داره.»
زهرا عصر موقع رفتن برخلاف همیشه به جای مسیر خانه راه مرکز شهر را در پیش میگیرد، در مسیر به چند مغازه سر میزند خرید میکند دیگر جان چندانی ندارد و خریدهایش سرعتش را کم میکند به یک عطاری میرسد میپرسد گذاشتن این آب و مایع دستشویی کار شماست که مرد آدرس دو مغازه بالاتر را میدهد میرود یک ظرف مایع دستشویی را دم در مغازه میگذارد و میگوید « هر سهشنبه نذری داشتم حالا هم اینجوری اداش میکنم.»
بارش که سبکتر شده سریعتر راه میرود با پرسوجو خود را به مغازه دیگری میرساند چند پسر جوان در حال صحبت هستند که با دیدن او سکوت میکنند و به کمکش میروند چون راه رفتن طولانی مدت آن هم با وسایل در دست نفسش را به شماره انداخته است. پسری برای او صندلی میآورد و بسته الکل و دستکش را از دستش میگیرد «حاج خانم شما چرا؟ شما باید استراحت کنید».
زهرا نگاهی به همه آنها میکند و میگوید «تو جنگ یه گلوله هم یه گلوله است این را همیشه حسین میگفت من که نمیتونم تو خط مقدم کمکتون کنم این حداقل کاری بود که میتونستم براتون انجام بدم» به صورت تک تک آنها نگاه میکند و دعایی زیر لب میخواند و میگوید «یه بار یکی گفت اگه باز جنگ بشه چی؟ کی از مرزها دفاع کنه امروز دلم قرص شد جوانهای این زمونه کم از غیرت پدرشون ندارن».
ظرف آبش را بیرون میآورد و سر میکشد «سرزمین من در طول تاریخ کم قهرمان به خود ندیده است، آن زمان که مردان شهر برای دفاع از خاک رفتند زنان سرزمین من در پشت جبههها تامین تدارکات را بر عهده داشتند، امروز هم که بیماری کرونا ویروس مانند دشمن مقابل ما ایستاده زنان با غیرت در هر جایگاهی و شرایطی همراه با مردان به جنگ ایستادن، معلمی که آموزش را تعطیل نمیکند، پرستاری که داوطلبانه روزها در بیمارستان میماند، خیاطی که لباس و ماسک میدوزد، خیری که داشتههاشو میزاره وسط، شکل کار مهم نیست مهم غیرتیه که پشت این کاره» نفسش که سر جایش میآید بلند میشود راه خانه را در پیش میگیرد جوانان میخواهند همراهیش کنند که نمیپذیرد و میگوید شما کار مهمتری دارید، پس آنها دم در مغازه میایستند و رفتن او را نظاره میکنند، زنی با قامت خمیده و عصا به دست اصلا شبیه قهرمانهای قصهها و فیلم ها نیست اما بیشک او قهرمان زندگی خود است.
انتهای پیام/۷۳۰۰۹/ق/ح