حوزه اجتماعی خبرگزاری فارس؛ سودابه رنجبر: از بیمارستان مرخص شده و باید به خانه برود. باورش نمیشود ۸ سال تمام این راه را رفته و آمده است؛ اما این بار مسیر رفتن به خانه چه سخت شده. انگار جانی برایش نمانده؛ برای رفتن به خانه. همکارهایش اصرار میکنند که در بیمارستان بمان، ما اینجا از تو مراقبت کنیم.
میگوید: «من باید بروم، یکتخت خالی هم یکتخت است. من میتوانم در خانه از خودم مراقبت کنم هیچکسی در خانه نیست که نگران مبتلا شدن او باشم. حالا گوشه تخت نشسته و آماده رفتن است. انگار همه بیماران و بهبودیافتگان مبتلابه کرونا که در این دو ماه باجان و دل از آنها پرستاری کرده جلوی چشمش رژه میروند. تکتکشان را به خاطر میآورد. با یادآوری هرکدامشان گاهی بغض مینشیند در گلویش و یا لبخندی میدود روی صورتش؛ اما امروز همهچیز عوضشده.
نذر خانه پدری را میخواهم
«زینب اولاد قباد» کمک بهیار ۳۵ ساله بعد از دو ماه کار شبانهروزی در بیمارستان و بعد از گذراندن دوره بیماری ویروس کرونا، امروز اشتیاق رفتن دارد و از صبح هزار بار یادش افتاده که امروز نیمه شعبان است. روز تولد عزیزترین مرد عالم. این روز باید برایش با همه روزها فرق داشته باشد. همیشه اینطور بوده. هر چه مرور میکند در نیمه شعبان همهسالهای گذشته، همیشه خندیده، همیشه شهر و محلهاش را روشن دیده، همیشه در شهرستانشان با همان لهجه لری، چاووشی تولد امام زمان شنیده، دلش غنج میزند برای کوچه دوران بچگیهای نیمه شعبان. دلش تنگ میشود برای اهل فامیل وقتی به خانهشان میآمدند تا شربت نذری پدر را در روز تولد صاحبالزمان بنوشند بگویند: «الاسلام علیک یا صاحبالزمان.»
حالا دو ماهی است پدر ۸۴ ساله ش را ندیده. اوایل بهمن بود که او را به شهرستان فرستاد تا چند هفته دیگر خودش هم به او ملحق شود. برنامهریزی کرده بود که نیمه شعبان را هم آنجا باشد. تا باهم نذر پدری را ادای کنند. بغض دلتنگی میدود وسط گلویش و نفس کشیدن را برایش سختتر میکند. زیر لب مولودی که پدرش با لهجه لری میخواند را زمزمه میکند:
«دسته جمع جمکران باهم بریم خراسون
یعنی میشه قسمت ما، خوشا به ای سعادت
بخونیم رضا رضا مهدی بره زیارت
حرم بوو قیامت »
تنها نمونی دختر
هنوز کلمه به کلمه مولودی را مزه مزه میکند که نگاهش به تخت همجوار گره میخورد، به خانم سالخوردهای که موهای همچون برف روی صورتش ریخته و حتی توان بلند کردن قاشق غذا را هم ندارد. آهسته جلو میرود. قاشق را از دست خانم سالخورده میگیرد. آرامآرام غذا را دردهانش میگذارد. پیرزن لبخند میزند و زیر لب میگوید: «انشا الله هیچوقت تنها نمونی دختر جان»
بازهم صدای پدر میپیچد توی گوشش «دسته جمع جمکران باهم بریم خراسون بخونیم رضا رضا مهدی بره زیارت، حرم بوو قیامت.»
باید زودتر به خانه برود. حتماً در شهر خبری از جشن و شادی هست. امشب نیمه شعبان است. به چندین آژانس زنگ میزند. وجدانش قبول نمیکند. همان موقع به آژانسیها میگوید که به کرونا مبتلا شده، راننده آژانسها عذرخواهی و سفر او را لغو میکنند.
امروز تو همسفر مایی
آخرین آژانس هم درخواست او را لغو میکند. حالا خودش را به در اصلی بیمارستان رسانده است. مانده به داخل بیمارستان برگردد یا همچنان شانس خود را برای رفتن به خانه امتحان کند. نفسش تنگ میشود. بغض میپیچد در سینه زخمیاش. ماشین پشت سرش بوق میزند. آژانس نیست. خانم و آقایی در صندلیهای جلو نشستهاند. خانم، شیشه را پایین میکشد میگوید: «بیایید بالا شمارا میرسانیم.»
زینب با همان صدای گرفته میگوید: «من نمیتوانم سوار ماشین شما بشوم من بیمارم. کرونا دارم. خانم مکثی میکند و دوباره اصرار میکند: «هر سه ما ماسک داریم. مواد ضدعفونیکننده هم در ماشین داریم، نگران نباشید شمارا تا خانهتان میرسانیم. شما شرایط مساعدی ندارید.»
چرا از چراغانی شهر خبری نیست
در همان چند دقیقه اول، خانم و همسرش متوجه میشوند که زینب خانم کمک بهیار بیمارستان است، حالا خودش به ویروس مبتلا شده و این روزها تنهاست و همه خانواده به شهرستان رفتهاند. زینب خانم همانطورکه حرف میزند و کمی از بار تنهاییاش را کم میکند زیرچشمی آسمان شهر را هم میپاید. دلش میگیرد، از چراغانیهای نیمه شعبان امسال خبری نیست. او را جلوی در آپارتمانش پیاده میکنند.
او در آپارتمان کوچکش بازهم خسخس سینه و سرفههای خشک به سراغش میآیند. بازهم دلتنگ کوچه بچگیهایش میشود و نذر پدری، میخواند این بار بلندتر: «دسته جمع جمکران باهم بریم خراسون، بخونیم رضا رضا مهدی بره زیارت، حرم بوو قیامت.» اما سرفه امانش نمیدهد.
منم لیلا
گرسنگی به سراغش آمده دلش غذای گرم میخواهد. انرژیاش کم شده. چطور باید خرید کند؟ آنقدر ضعیف شده که پختن غذا هم برایش سخت است!
زنگ در خانهشان را فشار دادهاند. او منتظر کسی نیست. خودش را از روی تخت جمعوجور میکند آیفون را برمیدارد. «منم لیلا، همانی که شمارا تا منزلتان رساند. کم خرید کردهایم برایتان. میگذارم پشت در.»
زینب چادر رنگیاش را سر میکند. افتانوخیزان خودش را تا در اصلی آپارتمان میرساند در را که باز میکند لیلا رفته. پشت در چند قابلمه کوچک پر از غذای گرم است. کیسههای خرید کنار همردیف شدهاند. گرمای قابلمهها تنش را گرم میکند. قطرههای باران دامن کوچه را ترکردهاند. صدای مولودی تولد امام زمان میپیچد توی گوشش. وانت در خم کوچه نمایان میشود. چند جوان سوار یک وانت، کاروان کوچکی از شادی و جشن نیمه شعبان راه انداختهاند. یکییکی کوچهها را میروند و مولودی میخوانند. جانش تازه میشود؛ چشمش روشن میشود، دلش باز میشود. یکی ازهمان جوانهای مولودی خوان میدود تا کمکش کند کیسههای خرید را برایش از پلهها بالا میآورد. بیش از یکمیلیون تومان مواد خوراکی از گوشت گرفته تا میوه و دارو گیاهی همه را میچینند در راهرو خانه. در بین خریدها یک شماره تلفن هم هست رویش نوشته «کاری داشتی تماس بگیر، لیلا هستم» حالا اشک دویده بود روی صورتش. اشک شادی طعم دیگری داشت. صدای زن سالخورده میپیچد توی گوشش «انشا الله هیچوقت تنها نمونی دختر جان.»
بنویسد مردم این شهر مهرباناند
وقتی امشب «زینب اولاد قباد» کمک بهیار بیمارستان با من، با خبرنگاری که سه هفته پیش با او مصاحبه کرده بود تماس گرفت، صدای هقهق گریهاش پیچیده بود در خلوتخانهاش. مرتب میگفت: «اینها را بنویسید، بنویسید مردم این شهر چقدر مهرباناند، بنویسید مردم این شهر چقدر باگذشتاند. بنویسید مردانگی هنوز زنده است. وقتی میگویند مردم ما در دروان ۸ سال دفاع مقدس باجان و مالشان از هم دفاع کردند راست میگفتند، به خدا که راست میگویند من امروز باجان و دلم این را فهمیدم.»
شماره تماس لیلا را به من میدهد
تماس میگیرم.
تلفن بوق آزاد میخورد.
گوشی وصل میشود.
میگویم: سلام، لیلا خانم؟
میگوید: بله بفرمائید.
انتها پیام/