به گزارش خبرگزاری فارس؛ ما فکر میکنیم هر آدمی قصهای دارد و هرکس یک زندگی را در خود خلاصه کرده است. حالا که به لطف در میان گذاشتن مسائل و نگرانیها، ما را مَحرم خود میدانید، چرا به همین اکتفا کنیم؟ ما راوی قصهها و دردهای شما هستیم. در فارس من شما سردبیر هستید و ما تنها میانجی شماییم برای شنیده شدن صدا و پیگیری مشکلاتتان. در این روایتها میکوشیم تصویر بیروتوش و دستاولی از جهان شخصی مردم را به اشتراک بگذاریم. ششمین روایت فارس من درباره زندگی کوتاهقامتان اردبیلی است. روایتِ زندگی از ارتفاع پست!
۱| من در روستا به دنیا آمدم. سال ۷۰. میگویند کوتاهی قامتم بهخاطر ژنیست که از سمت خانواده پدری دریافت کردهام. گاهی به آن ژن فکر میکنم که به دلایلی که نمیدانم به من منتقل شده؛ به من و نه هیچکس دیگری از اعضای خانواده. از کودکی تحت درمان بودم که باعث میشد قد و قامتم رشد محدودی بکند، اما یکروز مادرم مریض شد. پدر مراقب مامان بود و فرصت نمیکرد من را پیش دکتر ببرد. از ۱۵ سالگی قدم همینطور باقی مانده. یکبار یکی از دوستانم پرسید: «بچه بودی که اینطور شدی؟» گفتم: «مادرزادی است.» بعد کنجکاوانه پرسید: «برادرهایت هم مثل تو هستند؟» من سه تا برادر دارم که همه بالای ۱۸۵ قد دارند. در فامیل هم کوتاهقامت نداریم. گاهی با خودم فکر میکنم کاش میشد من هم مثل آنها باشم. یا حداقل کاش آدم میتوانست به بعضی چیزها فکر نکند.
۲| در روستا همه همدیگر را میشناختند و کسی اذیتم نمیکرد. چند سال بعد که آمدیم اردبیل سخت شد. به خاطر کوتاهی قدم مسخرهام میکردند. صدایم میزدند کوتوله. آنها به خاطر چیزی سرزنشم میکردند که من هیچ نقشی در انتخابش نداشتهام و میتوانست برای هر کدامشان اتفاق بیفتد. بعدتر، سنم که بالا رفت، عادت کردم. آدم به همه چیز عادت میکند. دیگر پوزخندها و نیش و کنایهها برایم مهم نبود. چیزی نمیگفتم. حتی ناراحت هم نمیشدم. سِر شده بودم.
۳| اول ابتدایی که از بچهها تست هوش میگیرند من نمره قبولی نگرفتم. معرفیام کردند به مدارس استثنایی. بین ما هم کمتوان حرکتی بود، هم کمتوان ذهنی. یادم هست همهجوره به هم کمک میکردیم. مثلاً اگر کسی ریاضیاش بهتر بود هوای بقیه بچهها را هم داشت. کسی چیزی را دریغ نمیکرد. حس ترحم بهم نداشتیم، همدیگر را درک میکردیم. میدانستیم که زندگی کردن با این شرایط به اندازه کافی سخت هست و خودمان نباید از اینی که هست بدترش کنیم.
۴| یکی از بچهها عاشق شعر بود؛ شعر نو. هر وقت میدیدمش یک کتاب شعر دست گرفته بود و زیر لب برای خودش زمزمه میکرد. همیشه مجبورش میکردم برای من هم بخواند. چیزی از آن شعرها در خاطرم نمانده جز چند جمله پراکنده و نصفه نیمه؛ چیزهایی مثلِ «خانهام ابریست اما ابر بارانش گرفته...» یا «کوهها باهمند و تنهایند همچو ما باهمانِ تنهایان...». این دومی شرح حالمان بود. ما «باهمانِ تنهایان» بودیم. با هم بودیم و تنها. درد مشترکی داشتیم اما هر کسی رنج خودش را دارد که باید تنهایی تحملش کند.
۵| سال ۹۲، در حاشیه یک مجلس عزاداری، یکی از دوستانم بهم گفت که توی اردبیل یک مربی وزنهبرداری برای معلولان هست. نمیدانستم برای معلولان هم چنین ورزشی وجود دارد. رفتم. دیدم مربی برای بچههای همقد من یا بچههای ولیچری تمرین گذاشته. ثبتنام کردم. گفت از فردا بیا. با اشتیاق تمرین میکردم. ۱۵۰ کیلو رکورد زدم. هر بار، لحظهای که وزنه را روی سینه میبرم، آن لحظات کوتاهی که زیر فشار سنگین وزنهها نمیتوانم نفس بکشم و رگهایم بیرون میزنند، میدانم که از پس کار برمیآیم. میدانم که شانه خالی نمیکنم. از آن روز همیشه خوب تمرین میکنم؛ طبیعیِ طبیعی.
۶| همیشه آرزو داشتهام یکبار هواپیما سوار شوم. از کودکی همین که هواپیمایی از آسمان بالای سرم عبور میکرد، فوری سر بلند میکردم و زل میزدم بهش. حتی برایش دست تکان میدادم انگار که من را میبینند. اولینبار که سوار یک هواپیمای واقعی شدم سال ۹۴ بود. داشتیم میرفتیم مسابقات. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم. به محض اینکه پرید، سرم را چسباندم به پنجره هواپیما و خودم را غرق کردم در لذت دیدن زمین از آن بالا. از جایی که پرندهها ما را میبینند. همه شهر کوچک شده بود و میتوانستم بین دو تا انگشتم بگیرمش. از آن بالا هیچ فرقی بین آدمها نبود. همه شبیه مورچههای کوچولویی بودند که دور خودشان چرخ میزنند. چه کیفی داد آن هواپیماسواری. و نمیدانم چرا هیچوقت از پرواز با هواپیما سیر نمیشوم. بااینکه تا حالا ۱۸ بار سوار شدهام.
۷| هر وقت به آینده فکر کردهام از بیکاری ترسیدهام. از اینکه شغلی نداشته باشم و همیشه سربار خانواده باشم. میگویند آدم به هرچی فکر کند سرش میآید. من مدتی در ورزشگاه تختی بوفه باز کردم. یکی دو سال کار کردم. درآمدش هم بد نبود. کرونا که آمد، بوفه هم تعطیل شد. چون بوفه ما دولتی بود مجبور شدم ببندم. تا حالا چند بار هم رفتهام اداره کار. هر جا معرفیام میکنند دستِ خالی برمیگردم. میگویند برای شما شغل نداریم، برو سراغ شغل آزاد. من که نمیتوانم از پس هزینههای شغل آزاد بربیایم. خانواده خودشان مشکلات کم ندارند. نمیخواهم من هم باری باشم بر شانههایشان.
۸| سنم دارد بالا میرود و هر روزی که میگذرد دنبال کردن ورزش حرفهای برایم سختتر میشود. اگر کرونا بس نکند نمیدانم چه میشود. دارم تمرین میکنم اما میترسم سنم بالاتر برود و نتوانم در مسابقات شرکت کنم. اگر کرونا تمام شود در مسابقات انتخابی باید ۱۶۰ کیلو وزنه بزنم تا بتوانم به تیم ملی بروم. که حتماً میزنم. باید یکبار دیگر تواناییهایم را اثبات کنم. برای آدمهایی شبیه من انتخابهای زیادی وجود ندارد و باید از تکفرصتهای زندگی نهایت استفاده را ببریم. چه بهتر!
۹|دیروز افتتاحیه دفتر انجمنمان بود؛ انجمن کوتاهقامتان اردبیل. ۸۵ نفر هستیم. از دیدن آدمهای مثل خودم روحیه میگیرم. سعی میکنم استعداد هر کدام را پیدا کنم و کمکشان بدهم. هر کاری بتوانم برایشان میکنم. گاهی عصرها قبض موسسات خیریه را پخش میکنیم. من و ۱۵ نفر دیگر. به خاطرش مقداری پول بهمان میدهند. برای کمک به کودکان بیسرپرست پول جمع میکنیم. تا یادم میآید مردم بااحترام برخورد کردهاند همیشه و اگر دستشان رسیده کمک کردهاند.
۱۰| با خانواده زندگی میکنم. پدرم از دنیا رفته. مامانم خیلی دوستم دارد. برادر بزرگترم هوایم را دارد. کمک خرجی بهم میدهد. ماهیانه برایم پول واریز میکند. خودم هم دنبال کار هستم. میخواهم ازدواج کنم. هم قصدش را دارم هم آرزویش را. تا حالا نشده عاشق کسی بشوم. شاید چون دلم میخواهد همسر آیندهام کسی باشد که من را، خود واقعیام را، مستقل از قدم بخواهد و دوست داشته باشد. همین دیگر. زندگی ما هم اینطوری میگذرد.
کمپین «کوتاهقامتان اردبیلی» تیرماه امسال در «فارس من» بهثبت رسید؛ خبرگزاری فارس پیگیر مطالبات شماست.
روایت از فردین آریش
انتهای پیام/ ع