خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: سرشان به کار خودشان گرم بود، انگار این تکه از زمان را از زمین بریدهاند که در آن محبت بکارند و به دنیا نشان دهند که میشود و میتوان جیبها را برای چند ساعت زیپ کشید و در راه خدا عاشقی کرد.
مصاحبه و عکس و فیلم برایشان مفهومی نداشت چون اصلا دلشان نمیآمد با یک قطره منم گفتن و خودم شدن، ناخالصی به خلوصشان بچکانند.
مرد بودند، آنقدر مرد که هرچه بیشتر به رنج دستهایشان خیره میشدی با یقینِ محکمتری به این نتیجه میرسیدی که خدا از برکتِ غیرتش بر وجودشان پاشیده تا دست مردم را بگیرند و به قدر وسعشان چند روزی خلیفة الله باشند، آن هم بر زمینی که محبت به قهقرا رفته و لطافت به فراموشی سپرده شده است.
مجاهدان
از اسمشان نپرسید که مجهول است، مثل تمام سربازان گمنامی که بر زمین ناشناس ماندند اما در آسمانها شناس شدند! و ما را با اسم چه کار وقتی که پژواک مردانگیشان پیچ خیابانها و بنبست کوچهها را شکافته و هر روز صبح، پشت درِ یک خانه، نه یک جفت چشم که چشم و دلها را روشن میکند.
عکسشان را که دستم دادند، همان یکهوییهایی را میگویم که ناخواسته قسمتمان شد در آن یادگار شوند یاد حدیثی از پیامبر افتادم که برای اینچنین مردانی در روزِ مبادا گفته! انگار میدانسته که در اضطراب قرنها بینشان میمانند و باید اسمی باشکوه برایشان برگزید: الکادُّ على عِیالِهِ کالمُجاهِدِ فی سبیلِ الله/ کسى که براى کسب روزىِ خانوادهاش زحمت بکشد، مانند مجاهدِ در راه خداست.
آری آنان مجاهداند، مجاهدانی در راه خدا اما نه با تیر و ترکش و گلوله که اینبار میدان در زمان و مکان دیگری قد علم کرده است: ماه مبارک رمضان ١٤٤٢ ه.ش، کارگاه تعمیر کولر در اهواز!
جواب
حاج آقای شکوهنیا، یکی از جهادیهای گروه شهید فرجوانی است که چند شبی را با این تفنگداران جهاد کرده، از او درباره جهادشان پرسیدم و با حوصله جواب گرفتم:
فکرش را بکنید با زبان روزه و دهان خشک بعد از نصف بیشتر روز کارگری به خانه برگردید و دکمهی کولر را بزنید اما هیچ باد خنکی نباشد که نفستان را چاق کند.
یا فکرش را بکنید که بعد از یک عمل جراحی سنگین و در هُرم گرمای خوزستان به خانه برگشتهاید و دکمهی کولر را میزنید که زخمتان عفونت نکند اما هیچ باد خنکی نیست.
اصلا فکرش را بکنید نوزادتان تازه از چله درآمده و پوست لطیفش از شدت گرما کهیرهای قد استکان زده، آنوقت دکمهی کولر را بزنید اما هیچ باد خنکی نباشد.
دیدید که حتی فکرش هم چقدر میتواند دردآور باشد؟ بیایید از همه اینها بگذریم و شما خودتان را جای یک مادر بگذارید، مادری که بچهی ۴ سالهاش از شلاق شرجی چهل و چند درجه مثل لبو سرخ شده و از شما سراغ خنکای کولر خراب خانهتان را میگیرد؛ چه میگویید؟ راستش همهی سربازهای کارگاه برای بیجواب نماندن این سوال بود که پای کار آمدند منتهی با این تفاوت که هر کدام به قدر تواناش.
همخانواده
_اما چرا شب؟ چرا منطقه خروسیه؟
_درد دارد؛ نداری یک جور خاصی درد دارد که تا نزدیکش نشوی بوی تلخاش مشامت را نمیزند، به خاطر همین از سال گذشته تصمیم گرفتیم که در این منطقه مستقر شویم.
خانه به خانه پای رنجهای مردم نشستیم و هرکس از قصهای گفت که دور گلویش چنگ انداخته و روزگار را به کامش از زهر بدعُنقتر کرده بود؛ خیلیهایشان کارگر بودند اما سرخی صورتشان خبر از سیلیهایی میداد که شبانه برای حفظ آبرو به صورت میزدند.
رصد که نه اما مدتی همسفرهشان شدیم تا نمک برادری بچشیم و میدانید که مهمان حبیبخداست، آن بندگان خدا هم کم نگذاشتند و وای بر برادری که از برادر بیخبر باشد.
کمکم به قدر توانمان شریک غصههایشان شدیم، از یک و دو و سه خانواده شروع شد و حالا ۲۰۰ همخانوادهایم؛ با هم و در کنار هم.
کارگاه
ماجرای تعمیر کولرها هم از همان موقع کلید خورد؛ هزینههای تعمیر و گازگیری بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومان و حتی بعضی مواقع بیشتر، متغیر بود؛ رقمی که هرچند به ظاهر برای بعضی از ما ناچیز اما برای ساکنان خروسی ضلعی از نامتساویالاضلاع زندگیشان بود.
یا علی گفتیم و همه چیز به عظمت تقدس این نام مبارک اوج گرفت؛ راستش پِی کارگاه ریشه در دل مردم داشت که توانست اینطور جان بگیرد وگرنه ما که یک گروه جهادی بیشتر نبودیم.
کولرها را تحویل میگرفتیم مثل یک امانت، امانتی که باید دستی هم رویش میکشیدم و سرحال تحویلش میدادیم؛ روزهای اول کارمان با چند کولر شروع شد اما به جایی رسیدیم که عدد به سمت چند رقمی شدن پیش رفت و حالا هم اگر خدا قبول کند سرباز شبیم!
سرباز شب
به جملات حاج آقا فکر میکردم به نامتساویالأضلاع بودن زندگی آدمها، به رنجهایی که چطور توانستند در هیاهوی زهرماری با همدلی شیرینشان کنند، اما بیشتر از همه، سربازِ شب بودنشان بود که به سرم میخزید و کلمات را برای جاری شدن وسوسه میکرد: نمیخواهید از شبهایتان برایمان بگویید؟
_شبهای ما که نه؛ درستترش این است بگوییم شبهای کولرسازان جهادی!
ببینید مگر غیر از این است که هر کسی در دل دیگری جای خودش را دارد؟ خب ما بچههای گروه جهادی شهید فرجوانی هم آمده بودیم که جایمان را در دل مردم خروسی پیدا کنیم که الحمدلله پیدا شد.
یادم میآید یک بار فاضلاب در یکی از خیابانهای محله آنقدر بالا زد که دور خانهها حلقه شد، تازه این اول بحران بود و تا ما و مردم دست بجنبانیم به داخل خانهها پاتک زده بود؛ وقت فکر یا حتی گلایه نبود، پاچهها و آستینها را بالا زدیم و دلها به هم زنجیر شد؛ حالا بچههای گروه هر وقت از آن خیابان میگذرند مردم به احترام آن روز کلی سرسلامتی میدهند؛ یا حتی زمینهایشان!
_زمینهایشان؟
_بله، زمینهایشان؛ در حال واگذاری بود؛ زمینهایی که چند دهه پیش خانههایشان را در آن ساخته بودند؛ حال مردم خیلی خراب شد، یکهو قرار بود بیخانمان شوند اما بچههای گروه از جان مایه گذاشتند و بارفتوآمدها و پیگیریها بالاخره توانستیم جلوی مناقصه را بگیریم و ماجرا ختم به خیر شد.
_خب اینها صحیح اما ربطش را با کولرسازها متوجه نمیشوم!
_اصل ماجرا از همینجا شروع شد؛ تمام کارهایی که نام بردم و خیلی کارهای جهادی دیگر مثل تامین مایحتاج و پیگیری مشکلات درمانی مردم محله مواردی است که از عهدهی بچههای گروه برمیآید اما تعمیر و گازگیری کولرها یک کار تخصصی است، یعنی بچهها بخواهند هم غیر از جابهجایی کمکی از دستشان برنمیآید و همین کار را لنگ میکرد تا اینکه آن به قول شما ۶ تفنگدارِ کارگاه کولرسازی آمدند!
کولرسازان
جهادی قابل تعریف نیست چون همیشه تعریفش را با اسمش یدک میکشد: کسی که برای خدا و در راه خدا از تمام داروندارش چه پول باشد یا آبرو و یا حتی جان مایه میگذارد؛ اما این برادران کولرساز جهادی ما خیلی خیلی جهادیاند.
_چطور؟
_کولرسازی یا همان تعمیر و گازگیری کولر یک کار فصلی است؛ یعنی کی بشود تابستان بیاید و مردم کولرهایشان را بزنند و اگر خراب بود یا نیاز به گازگیری داشت تازه رزقی به جیب این بندگان خدا بیاید.
خب حالا شما فکرش را بکنید که این عزیزان خانواده هم دارند، ما که نمیتوانستیم خفتشان کنیم کار و بارتان را رها کنید و بیایید فی سبیل الله کولر نیازمندان را تعمیر کنید؛ چراغی که به خانه کولرسازان روا بود به مسجد حرام است، به خاطر همین گفتیم شما بیایید و تعمیر کنید ما هم خداوکیلی پیگیریم که دستمزدتان را جور کنیم اما چشمتان روز بد نبیند طوری رنگ از رخشان پرید که انگار دور از جانشان حرف نامربوط زدهایم.
یادم است یکیشان با ابروهای درهم رفته و همانطور که پیچهای قاب کولر را با تلخی باز میکرد گفت: علیلام؟ از مردانگی چیزی کم دارم؟ دستم به دهانم نمیرسد؟ سقف بالای سرم ندارم یا بچههایم از گرسنگی تلف شدهاند که خودسر حکم جهاد را از من ساقط کردید؟! نه برادر من، پولت را بگذار ته جیبت، صبح تا قبل از ساعت ۱۰ شب نان زن و بچهام را درمیآورم، از آن موقع به بعدش دربست در خدمت مردم خروسی و کولرهایشان هستم؛ خب راستش حرفشان حرف بود، گوشهایمان که مردانگیشان را شنید ناخودآگاه تسلیم رجزشان شد.
ماه مبارک
مگر یک آدم چقدر توان در رگهایش وجود دارد که از کلهی سحر امروز تا پاچهی شب فردا یک تنه مرد میدان باشد و دم برنیاورد؟ آن هم در شرایطی که زبانش از عطش ماه مبارک به سقف دهانش چسبیده! براستی که این برادران مجاهد، ذکر تسبیح خدا بر زمیناند، و چه راهی سزوارتر از ذکر عیان خدا با خدمت به خلق خدا و در باشکوهترین ماه خداست: سخت نیست؟ از نفس نیفتادید؟
_کار اصلی را که آن بندگان خدا انجام میدهند؛ ده روز است که از ده شب تا ۳ سحر و حتی بعضی روزها بیشتر میآیند و مردانه میایستند و جان در کولرهای مردم خروسی میدمند؛ ما بچههای گروه جهادی شهید فرجوانی هم در کارگاه دور و برشان هستیم، کولری جابهجا میکنیم، پیچی میدهیم و نزدیک سحر دعایی میخوانیم.
شاید فضای کارگاه بوی آهن بدهد و رنگورویش تلخ باشد اما برای ما معنویترین جای دنیا در مقدسترین روزهای سال است و چه نعمتی بزرگتر و بابرکتتر از این لیاقت که نصیبمان شد: سربازی در شبهای ماه مبارک.
انتهای پیام/ر