خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به چهل و دومین قصه که رسیدم بند دلم پاره شد؛ گفتم ای جان، این «صغری بُستاک» همان کسی است که در به در دنبال حرفهایش میگردم. گوشی را برداشتم و شروع کردم به گرفتن شمارهها : «الو، سلام؛ شماره خانم صغری بستاکو میخوام؛ یکی از راویهای کتاب حوض خون» بالاخره شماره پیدا شد. زنگ که زدم بعد از دو بوق گوشی را برداشت. گفتم «سلام»، با خندهای گرم و صمیمی که از پشت گوشی دست میانداخت دور گردنم به استقبالم آمد: «سلام عزیز دلم؛ جانم دخترم؟»
گفتم «از خبرگزاری فارس مزاحمتون میشم؛ چند تا سوال دارم که جوابهای شما رو میطلبه» گفت «اینجا خیلی شلوغه؛ میدونی دیگه، رونمایی حوض خونه»، مظلومانه یک بغض کوچک ریختم ته صدایم: «یعنی هیچ راهی نداره؟» صدای زن و بچه و تدارک و کشیدن میز و صندلی و اکوی بلندگوها میآمد که بلند خندید: «این چه حرفیه؛ بغض چرا میکنی؟ تو سوالاتو بفرست، منم این طرفا یه گوشهی دنج برای جواب دادن پیدا میکنم؛ قبول؟» قند توی دلم آب شد از ذوق؛ بلند گفتم: «قبول.» و شروع به نوشتن سوالها کردم.
فارس: سلام به حاج خانم دوستداشتنیِ «حوض خون»؛ لطفا خودتان را معرفی کنید و از اولین روزهای جنگ بگویید؛ آن موقع چند ساله بودید؟
بستاک: صغری بستاک هستم و اهل اندیمشک. اولین خبرهای جنگ که توی شهر پیچید و شیشهی خانههایمان را تکان داد، بیست و دو ساله بودم با هزار تا آرزو. کلی انرژی داشتم و میخواستم دنیا را زیر و رو کنم اما جنگ زیر و رویمان کرد و یکهو خیلی بزرگ شدیم. آنقدر بزرگ که آرزوهایمان را خاک کردیم و دویدیم دنبال زخمهایمان.
فارس: از رختشورخانه بگویید؛ همان ابتدای جنگ به آنجا رفتید؟
بستاک: نه، نه نه. جنگ تازه بود. تازه شروع شده بود که کامیون کامیون لباس و مخصوصا پتو را از منطقه میآوردند و در حیاط مسجد امام حسین (ع) تخلیه میکردند. خیلی به این مسجد رفتوآمد داشتم. خب قبل از جنگ مرکز فعالیتهای انقلابی و بعد از آن هم شد ستاد پشتیبانی. به قول شما جوانها، پاتوقم شده بود. دیدم ای بابا، کلی پتو و لباس اینجا ریخته. خانمها هم دست تنها. گفتم من میبرم با دخترعموهایم توی حیاط خانه میشوریم. همه بردند. خیلیها. هیچ کس هم نگفت به من چه ربطی دارد. خودت خانمی، حتما خوب میدانی زن غیرتی بشود یعنی چه. آن روز همه غیرتی شده بودیم، بدجور.
آن موقعها خانهها حوض داشتند. حوضهای فیروزهای بزرگ و کوچک. حوض خانهی ما کوچک بود اما باصفا. پتوها را ریختیم توی حوض و خونشان پخش شد روی آب. بعد با چنگ و پا افتادیم به جانشان و تاید زدیم. آنقدر چنگ زدیم و چلاندیم که دیگر بوی زِفر خون ندهند و روی پشتبام پهنشان کردیم.
تا اینکه گفتند نمیشود. از نظر بهداشتی برای ساکنان خانهها خوب نیست. گفتیم «چه کنیم؟» گفتند «توی مسجد بشورید» گفتیم «چشم» و شستیم. صبح و شب. عصر و غروب. انگار به جای خون، انرژی توی رگهایمان جاری بود. آن هم نه یک انرژی یک یا دو ساعته، نه. انرژیهایمان بیست و چهار ساعته بود. تمامی نداشت.
فارس: خب اینطور مسجد پر از خون میشد؟ درست است؟
بستاک: خیلی خون. حیاط پر از پتوهای خیسِ خونی بود. خانهی خدا دیگر جا برای نماز نداشت. بچههای بسیج برنامه را چیدند که برویم پلاژ. کنار رودخانهی دز، پنج کیلومتری مرکز شهر. بیست تا سی نفر بودیم. کم و زیاد میشدیم اما همیشه بودیم. پتوها را میریختند آنجا و به جانشان میافتادیم. دستهایمان تیر میکشید. پاهایمان گز گز میکرد اما جنگ که شوخیبردار نیست. باید لباسها و پتوها را شسته و رُفته تحویل برادرها میدادیم که ببرند جبهه و این چرخهی رفتن و با خون برگشتن مدام تکرار میشد.
فارس: تلخترین خبر شهادتی که با چشمهای خودتان دیدید را خاطرتان هست؟
بستاک: روز خیلی تلخی بود. جنگ تازه شروع شده بود. من کمیته امداد بودم؛ درگیر کارهای خانوادهها که آقای علی اکبری برای خداحافظی آمد. میخواست برود جبهه؛ دو کوهه. با «خدا پشت و پناهت برادر» و گریه بدرقهاش کردیم. خیلیها داشتند میرفتند و چشمهایمان کم کم به این صحنهها آشنا میشد که بعد از مدتِ نه خیلی طولانیایی یک صدای مهیب توی گوشهایمان ترکید.
همه توی چشم همدیگر زل زده بودیم. صدا خیلی نزدیک و سنگین بود. انگار که مثلا صدام زیر گوشَت بمب زده باشد. یک دلشورهی عجیب به دلمان افتاد. کم کم شهدا را آوردند بیمارستان راه آهن. هر لحظه تعدادشان بیشتر میشد. نمیتوانستیم که در این شرایط دست روی دست بگذاریم و کار اداری انجام دهیم. چادرهایمان را پیچیدیم دور کمرهایمان و ریختیم توی بیمارستان. توی همچین شرایطی زن یا مرد بودن فرقی ندارد. دیگر کسی با خودش نمیگوید من ضعیفم؛ سنگین نمیتوانم جابهجا کنم یا مثلا وای خون و جنازه! آن موقع حتی اگر میترسیدیم باید ترسمان را قورت میدادیم و عین یک مرد سینه سپر میکردیم.
توی راهروهای بیمارستان میدویدم. خودم هم نمیدانستم دنبال چه اما هر چقدر به ذهنم میرسید کمک میدادم. باندی به پرستاری بده. لبهای مجروحی را با پارچهی خیس، تر کن. تا اینکه روبهروی یکی از اتاقها، پیرهن آقای علی اکبری را دیدم. اول باورم نشد. پاهایم سنگین شده بود اما با تقلا خودم را تا نزدیکیهای پیرهن جلو کشیدم و با دستهای لرزان بلندش کردم. همان لباسی بود که چند ساعت پیش موقع خداحافظی و حلالیت گرفتن تنش بود.
شهید علی اکبری برای ما مثل برادر بود. دیوانه شده بودیم از غصه. پیرهن را نشان شهلا کریمی، خانم موسوی و شهره پرور دادم. آخر با هم آمده بودیم سمت بیمارستان و با هم آخرین خداحافظیاش را دیده بودیم. چشمهایمان کاسهی خون شده بود اما باید خبر را به مادرش میدادیم. از بیمارستان تا خانهی شهید را یک نفس دویدیم. سر و رویمان خاکی و دستهایمان خونی بود. مادرش که در را باز کرد و آشوبمان را دید روی زمین افتاد. باورش نمیشد اینقدر زود پسرش شهید شده باشد. میگفت «چه زود به آرزوت رسیدی دا» هنوز صدای شیونهایش توی گوشم مانده. گاهی اوقات بعد از این همه سال، شبها صدای نالههایش را میشنوم.
فارس: فضای رختشورخانه چطور بود؟ آنجا با صحنههای دردناکی مواجه شدید که روحتان را آزرده کند؟
بستاک: توی رختشورخانه دو تا حوض داشتیم اما به قدری از منطقه لباس میآوردند که این حوض همیشه پر از خون بود. خودت دختر جوانی هستی، حتما حال آن روزهایم را بهتر درک میکنی. اینکه صبح تا شب توی دستهایت لباسهای پاره و پر از جای تیر و ترکش و گلوله با ردی از خون را ببینی خیلی برای یک دختر جوان سخت است. خصوصا آن موقع که چهار برادرم هم در جبهه بودند. هر لباسی که به دستم میرسید هزار تا فکر و خیال میآمد توی سرم که نکند پیرهن خانداداش باشد، یا شاید پیرهن تهتغاری، یا آن دو تا که دور قد و بالایشان بگردم. ما که نمیدانستیم این پیرهن که گلوله نشسته روی قلبش، یا آن پیرهن که آستین دست راستش بریده، پیرهن کیست. با اشک میشستیم و برای داغ دل مادرها و خواهرها و دخترها و همسرهایشان «یا غیاث المستغیثین» میخواندیم.
مادرهای شهدا قوت قلبم شده بودند. ما دخترهای جوان به صلابت مشتهایشان که چطور به لباسها چنگ میانداخت زل میزدیم و جان میگرفتیم برای محکمتر شدن، برای نترسیدن، برای نلرزیدن و جا خالی نکردن. یک روز یکی از لباسها را که تکاندم انگشت دست و پا پیدا کردم. دلم هُری ریخت. فکرش را بکن. یکهو انگشت آدمیزاد بیفتد توی دامنت. تمام تنم میلرزید و دندانهایم به هم میکوبید. نه میتوانستم جیغ بکشم و نه حتی تکان بخورم اما کم کم قوی شدم. چشمها که به درد عادت نمیکنند اما با درد که راه میآیند، نه؟
جگر، تکههای دست و پا، بازو، کاسهی سر، استخوان ترقوه؛ هر چقدر جنگ شدت میگرفت ما اینجا و توی رختشورخانه بیشتر تکههای بدن برادرانمان را میدیدیم. گفتیم اینطور که نمیشود. رفتیم و از روحانی مسجد جویا شدیم. گفت «غسل بدهید و خاک کنید»؛ غسل میدادیم، خاک میکردیم، روضه میخواندیم و جای تمام مادرهای چشم به راه گریه میکردیم. ما زن بودیم. زن هم هر چقدر خودش را قوی نشان دهد، آن اشک را نمیتوانی ازش بگیری. گوشهی حوض خون مینشستیم و اشک میشدیم. اینطور سبک میشدیم و باز با تمام وجود به لباسهای خونی چنگ میزدیم. حالا هم آن تکههای بدنی که ما با دستهایمان خاک کردیم بعد از سی و شش سال تفحص شده؛ الحمدلله.
فارس: شما بعد از جنگ فراموش شدید؟
بستاک: نه فراموش نشدیم، حداقل توی شهر خودمان همه میدانستند آن روزها چه سنگ تمامی گذاشتیم. البته نه فقط من که همهی زنها و دخترها سنگ تمام گذاشتند. مادری پسرش را فرستاد جبهه و خواهری از راحتیاش دل برید و توی حوض خون چنگ زد به لباسی که فهمید پیرهن عزیزش است اما خم به ابرو نیاورد و گفت «این را شستم؛ پیرهن بعدی لطفا!»؛ خیلی از خواهرها هم شیمیایی شدند. بعضی لباسها که میآمد شیمیایی بود. موقع شستن، دستهایمان تاول میزد. پوستمان میریخت اما کم نمیآوردیم. خلاصه بعد از سالها هم که آمدند سراغمان نگفتیم نه. همکاری کردیم و نوشتند. خوب هم نوشتند.
خواهرهای موسسه فرهنگی هنری شهید جواد زیوداری واقعا زحمت کشیدند و از سال ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۹ مدام سراغ خواهرهای رختشورخانه را گرفتند. خیلی از خواهرها حاضر به مصاحبه نبودند. میگفتند کار برای خدا بوده اما بالاخره حرف زدند و خواهرهای موسسه خاطرات خیلی خوبی را جمعآوری کردند. بالاخره این اتفاقها افتاده. جوانها باید بدانند. بخوانند.
فارس: از تقریظ حضرت آقا بر کتاب «حوض خون» چه حسی داشتید؟
بستاک: یک حس شیرین. خیلی شیرین. شاید همه بگویند جنگ برای مرد است. اصلا مگر زن میتواند بجنگد؟ اما ما در آن روزهای جنگ و دور آن حوض خون با تمام روح و جسممان در حال جنگ بودیم. ما خون و ترکش و گلوله، ما تکههای بدن برادرانمان، ما خط مقدم را هر روز و هر لحظه در رختشورخانه میدیدیم اما هر کداممان که لبهایش میلرزید و چشمهایش اشک میشد دیگری بازویش را میگرفت و بلندش میکرد که «قوی باش و بجنگ»؛ حالا اینکه ببینی فرماندهای کتاب قصههای جنگیدنتان را خوانده و بر آن تقریظ نوشته دلخوشی ندارد؟ والله که این دلخوشی بعد از آن همه دلخونی برای ما زنان «حوض خون» از عسل هم شیرینتر است. خدا این جهاد را از ما بپذیرد انشالله.
فارس: و دعای خیر شما برای ما
بستاک: ممنون که ما را فراموش نکردید؛ انشالله عاقبت بخیری عزیزم.
انتهای پیام/م