اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خوزستان

معراجِ نامیراها

به میعادگاه می‌رسم. به معراج. به جایی که سر مردان به دار رفت اما چادر زنان به باد، نه. جلوی در می‌نشینم. کنار کفش‌ها و دمپایی‌های زنانه و دخترانه. هوای خنکی از میان درختچه‌های بلوار با شیطنت می‌گذرد و سر به سرم می‌گذارد. چند برادر بسیجی جلوی ورودی نگهبانی می‌دهند. آسمان آبی‌ست و دختران از هیچ چیزی نمی‌ترسند.

معراجِ نامیراها

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به میعادگاه می‌رسم. به معراج. به جایی که سر مردان به دار رفت اما چادر زنان به باد، نه. جلوی در می‌نشینم. کنار کفش‌ها و دمپایی‌های زنانه و دخترانه. هوای خنکی از میان درختچه‌های بلوار با شیطنت می‌گذرد و سر به سرم می‌گذارد. چند برادر بسیجی جلوی ورودی نگهبانی می‌دهند. آسمان آبی‌ست و دختران از هیچ چیزی نمی‌ترسند.

زیر چادر مادرهایشان مچاله شده‌اند و به تابوت‌هایی که در آغوش پرچم وطن آرام خوابیده‌اند زل زده‌اند؛ به مردانی که حالا ابعاد قد رشیدشان در جمجمه و استخوان ران و بازویی شکسته خلاصه می‌شود.

 

 

دختر جوانی استکان چای را تعارف می‌دهد. نگاهش می‌کنم، روسری سبزی را آرام دور گردی صورتش چرخانده و نیمچه اشکی گوشه‌ی سرخی چشم‌هایش بیقراری می‌کند. چای را می‌گیرم و لبخند می‌زنم. کنارم می‌نشیند: «ای کاش همه به اینجا می‌آمدند!»

همه؟ منظورش از همه کیست؟ مگر الآن همه‌ی دختران و زنان محجبه گرد تابوت برادرشان حلقه نزده‌اند؟ مگر الآن اینجا و در جغرافیای معراج شهدای اهواز، عطر خدا نپیچیده؟ مگر همه‌مان نیستیم در کنار هم؟

به طرف تابوت می‌چرخد و بغضش می‌ترکد: «من و دوستانم دختران مسجد موسی بن جعفریم، خیلی‌های دیگر هم از مسجدهای دیگر امروز مهمان معراج شده‌اند، اما من دوست داشتم آن‌ها هم کنار این تابوت بنشینند، این برادرها که فقط به خاطر ما جلوی تانک‌ها سینه سپر نکردند. آن‌ها هم باید میزبان تابوت برادرهایشان می‌شدند. شهدا چشم به راهند.»

 

 

دستش را میان دست‌هایم می‌گیرم، می‌لرزد: «می‌آیند، آن‌ها هم یک روز می‌آیند و کنار تابوت برادرانشان زانو می‌زنند و برای غربتشان اشک می‌ریزند. اما امروز بی‌خبر بودند. بی‌دعوت هم نمی‌شود جایی رفت. و این، کار من و تو نیست. شهدا باید دعوتشان کنند. باور کن می‌آیند.» ریز می‌خندد و با ذوق برای دوستش دست تکان می‌دهد، دخترک، به اشاره‌ی سر سلام می‌شود و زیر سربندهای یا زهرا می‌نشیند. ردیف‌ها پر شده‌اند از چادرهای سیاهی که آرام روی تابوت‌ها به تبرک کشیده می‌شوند.

بلند می‌شوم که بنشینم کنار تابوت‌ها. کنار استخوان‌های پسر یک مادر. کنار آرزوهای یک برادر. کنار غیرت یک جوان‌مرد. بلند می‌شوم و پاهایم می‌لرزد و جای آن‌ها که به دیدنِ مردانگی نیامده‌اند چقدر خالی‌ می‌شود.

 

 

انگار حق با دختر جوان بود. ای کاش می‌شد درها را باز کرد. راه‌ها را برداشت و کنار جاده‌ها ایستاد و فریاد کشید: «بیایید، ای دخترهایی که شال‌ها روی شانه‌هایتان افتاده و باد برای ربودنش بی‌قراری می‌کند، ای خواهرهای ما، بیایید که برادرانتان را آورده‌اند. با دست‌هایی بسته و سرهایی شکسته. با چشم‌هایی به راه. بیایید ببینید که چطور مردان جوان را به جرم دفاع از شما کُشته‌اند. بیایید ببینید که چطور تن‌ها تمام می‌شود اما روح‌ها، نه. بیایید تا اینجا دست در دست هم دور تابوت‌ها طواف کنیم و لبیک اللهم لبیک بگوییم برای نیفتادن روسری. ای کاش می‌شد تمام دیوارها را برداشت و شما ما را، و ما، شما را بی هیچ حد فاصلی در این بهشت می‌دیدیم. ای کاش...»

دختر چهار ساله‌ای با عروسکش بازی می‌کند، دستی به سرش می‌کشم: «چرا آمدی خاله؟» مادرش با چشم‌هایی که می‌خندد به طرفم می‌چرخد و گوشی را روبه‌رویم می‌گیرد. عکس یک زن است، زیبا، خیلی خیلی زیبا، و زیبایی‌اش عیان. موهایی تا روی شانه بیرون ریخته و چقدر شبیه اوست و شاید هم خودِ او باشد. پرسشگرانه نگاهش می‌کنم. پلک‌هایش را با شرمندگی روی هم می‌اندازد: «منم، این عکس، منم. و امروز دعوت شدم که زیر تابوت برادرم را بگیرم!»

بُهت تنم را می‌بلعد. آن‌ها هم اینجا هستند. حتی قبل‌تر از ما و نشسته در فضایی نزدیک‌تر به تابوت. بلند می‌شوم که دختر جوان را پیدا کنم. تا بگویم بیا. ببین. آن‌ها هم آمده‌اند. دیدی گفتم‌؟ اگر دعوت شوند می‌آیند و شهدا هم دعوتشان گرفته‌اند. وای از دل غافل ما. می‌خواهم آن زن را حالا با چادر حضرت زهرا (س) نشانش بدهم و قرار بیقراری دل مهربانش شوم اما دختر جوان دور ایستاده و چشم‌هایش اشک است.

 

 

از میان ردیف‌ها خودم را بیرون می‌کشم و دوباره جلوی در و کنار کفش‌ها و دمپایی‌های در هم و برهمِ زنانه و دخترانه می‌نشینم. می‌خواهم آن‌ها را کنار هم بچینم. لنگه‌ی راست کفش چرم پاشنه‌دار را کنار لنگه‌ی چپ. لنگه‌ی چپ پوتین صورتی دخترانه را کنار لنگه‌ی راست و لنگه‌ی راست دمپایی طبی مادربزرگ را کنار لنگه‌ی چپ. دختر جوان بالای سرم ایستاده: «شرمنده نکن خواهر. خودمان مرتب می‌کنیم.» می‌خندم: «من را و هیچ‌کس را از خودتان جدا نکنید. همه‌ی ما پاره‌های تنِ یک وطنیم. ما خواهرانِ برادران نامیرای این معراجیم. مردانی که با لباس‌هایی خاکی به خونشان پیچیدند اما اجازه ندادند دست هیچ حرامزاده‌ای به پرِ چادرمان برسد.» دختر جوان کنارم می‌نشیند و هر دو باهم کفش‌ها را کنار هم می‌چینیم.

پایان پیام/ی

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول