اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  حج و زیارت و وقف

جان‌فدا| یادگاری شهید سلیمانی در آخرین پرواز/ حاج قاسم برات شهادتش را چگونه گرفت؟

حاج قاسم پس از سال‌ها دعایش مستجاب شد و به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت بود، رسید. اما سردار دل‌ها آخرین شب‌ قدر که گفته می‌شود سرنوشت افراد تثبیت می‌شود، کجا بود و از خداوند چه خواسته بود که خدا اینگونه او را عزیز و شهید کرد؟

جان‌فدا| یادگاری شهید سلیمانی در آخرین پرواز/ حاج قاسم برات شهادتش را چگونه گرفت؟

خبرگزاری فارس ـ گروه حج و زیارت ـ مریم سادات آجودانی: شهید قاسم سلیمانی بنیانگذار ستاد بازسازی عتبات است و همیشه در سفرهای کاری و مأموریت‌هایش در عراق و سوریه سعی داشت تا به زیارت اعتاب مقدسه نیز مشرف شود؛ تا جایی که در حوالی حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها در سوریه و حرم امامین عسکریین علیهم‌السلام در عراق کانکسی داشت و در مأموریت‌های مختلف به آنجا مشرف می‌شد.

حاج قاسم ارادت ویژه‌ای به حضرت زینب و رقیه سلام‌الله علیها داشت؛ تا جایی که به گفته نیروهای مقاومت در سوریه، سردار سلیمانی قبل از عملیات‌ها از عمه سادات و دختر سه ساله امام حسین علیه‌السلام مدد می‌گرفت و به آنها متوسل می‌شد. یکی از آرزوهای حاج قاسم شهادت بود. او همواره از خانواده شهدا می‌خواست تا برای شهادتش دعا کنند که در نهایت بامداد ۱۳ دی‌ماه سال ۹۸ پس از ورود به فرودگاه بغداد توسط پهپاد آمریکایی شهید شد و به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

اما چه شد که حاج قاسم پس از سال‌ها دعایش مستجاب شد. شب‌های قدر که گفته می‌شود سرنوشت افراد نوشته و تثبیت می‌شود، کجا بود و از خداوند چه خواسته بود که خدا اینگونه او را عزیز و شهید کرد؟ در ادامه گفت‌گوی فارس با «سیدمحمد میری» خادم ایرانی حرم حضرت رقیه سلام‌الله علیها درباره آخرین شب قدر حاج قاسم در حرم ریحانةالحسین علیه‌السلام و روایتی شنیده نشده از لحظات قبل از شهادت سردار دل‌ها را می‌خوانیم:


سیدمحمد میری، خادم ایرانی حرم حضرت رقیه (س)

آخرین شب قدر حاج قاسم/ اشک‌های بی‌امانی که برات شهادت سردار دل‌ها از دردانه ارباب شد

گفته می‌شد که حاج قاسم هر سال یکی از شب‌های قدر را در حرم حضرت رقیه سلام‌الله علیها حضور پید ا می‌کرد. سال ۹۸ که آخرین شب قدر را این شهید بزرگوار بود، چه روزی به حرم دردانه ارباب آمده بود؟

حاج قاسم هر سال یک شب احیا را به حرم حضرت رقیه سلام‌الله علیها می‌آمد و احیا و قرآن به سر را هم خودش می‌گرفت. آن موقع رمز ما برای حضور حاج قاسم، «پیرمرد» بود. وقتی حاج قاسم به حرم می‌آمد، خیلی آرام بود و دفتری نزدیک ضریح حرم داشتیم که آنجا می‌رفت. هر وقت حاج قاسم می‌آمد، به حسین پورجعفری که با او شهید شد، می‌گفتم کلید را بردار و به حرم بروید. آنجا هم هر چیزی خواستید، به من زنگ بزنید. آن زمان به خاطر حساسیت و امنیت، طوری حاجی را به دفتر می‌بردیم که کسی متوجه نشود. 

آخرین سالی که حاج قاسم به حرم حضرت رقیه سلام‌الله علیها آمد، شب ۲۳ ماه رمضان بود. بچه‌ها گفتند که حاجی کارت دارد. ما آن موقع در حال توزیع سحری بودیم. رفتم سمت حاج قاسم و سلام و احوالپرسی کردم. بعد حاج قاسم گفت: هر وقت برنامه و توزیع سحری تمام شد، جایی نرو. می‌خواهم یک احیا برایمان بگیری.

حاج قاسم آخرین شب قدر را چگونه سپری کرد؟

حاج قاسم وقتی مشغول دعا و ذکر بود، علاقه داشت تنها باشد. در آن حال و هوا با کسی صحبت نمی‌کرد. بعد از پایان مراسم، رفتم پیش او و گفت: سحری چی دادی؟ گفتم: چلوکباب داریم. بعد گفت: به ما هم چیزی میرسه؟ خیلی شوخ‌طبع بود و بیش‌تر از اینکه به فکر خودش باشد، به فکر بقیه بود و حواسش به همه جا بود. بعد به حاج قاسم گفتم: صادق آهنگران هم آمده، همینجاست. گفت: بگو بیاید. بعد با صادق آهنگران تماس گرفتم و گفتم: صادق بیا پایین کارت دارم. به من گفت که جان جدت ول کن، من خسته شدم. دیدم عده‌ای ایستادند. نمی‌خواستم جلوی دیگران چیزی بگویم. رفتم بالا سمت اتاقش و به او گفتم که حاجی آمده است. او هم خوشحال شد و به سمت ضریح رفتیم.

شب قدر قرائت زیارت عاشورا سفارش شده است. یک زیارت عاشورا خواندیم و قرآن به سر و بعد یک روضه خواندیم. حاج قاسم به من گفت که سهم تو جداست باید بخوانی. همیشه وقتی کنار ضریح رو به قبله به مشبک ضریح دخیل می‌بست،دستش گره به مشبک ضریح بود. روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را صادق خوانده بود و فضای خاصی حاکم بود.

پیش خودم گفتم یک زیاتنامه حضرت رقیه سلام الله علیها می‌خوانم و زود تمام می‌کنم چون همه خسته هستند. وقتی شروع کردم، حاجی دگرگون شد. من فقط سرم را بلند کردم، دیدم همه دارند گریه می‌کنند، اما حاجی زار زدنش معمولی نبود. اصلا حال و هوایش متفاوت از شب‌های قدر دیگر بود. به دوستان گفتم: امشب حاجی هر چه می‌خواست، گرفت. به دخترش هم گفتم: زینب! پدرت خیلی در حرم التماس می‌کرد و شب ۲۳ ماه مبارک رمضان یعنی سومین شب قدر در حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها شهادتش را گرفت.

خاطراتی از حضور شهید قاسم سلیمانی در حرم حضرت رقیه سلام‌الله برایمان بگویید. بیش‌تر چه مواقعی می‌آمد و چگونه به حرم مشرف می‌شد؟

حاج قاسم بعضی وقت‌ها آشکار و برخی اوقات چراغ خاموش به حرم حضرت رقیه سلام‌الله علیها مشرف می‌شد. ما در حیاط حرم چای می‌گذاشتیم و شام هم درست کرده بودیم. یک روز که حاج قاسم به حرم دردانه امام حسین علیه‌السلام مشرف شد، به سمت چایخانه رفت و به بچه‌ها گفت: به این چای اکتفا نکنید. این چای شهادت است و باید خط هم بروید و از حریم اهل بیت علیهم‌السلام دفاع کنید.

وقتی فرزندان شهدا کفش و لباس‌های حاج قاسم را یادگاری گرفتند

همان شب یکی از بچه‌ها به سمت من آمد و گفت: سید! این کاپشن حاجی را یادگاری می‌خواهم. من به حاجی تا سلام کردم، او گفت: امشب چرا کم خواندی؟ گفتم: بعد شام چشم. دوباره می‌خوانم. بعد گفتم: حاجی کاپشنت را می‌شود به من بدهید؟ گفت: انگشتر تمام شد، رفتی سراغ کاپشن! توجهی نکرد و فکر کرد که شوخی می‌کنم. بعد دوباره همان که کاپشن را می‌خواست آمد و گفت: سید من کاپشن حاجی را میخواهم. هر جوری شده برایم بگیر. میدانستم او هم فررزند و هم برادر شهید است. بعد از مدتی دوباره به حاج قاسم گفتم: حاجی کاشپن را یکی از بچه‌ها می‌خواهد. تا این را گفتم، یک مرتبه دیدم تسبیح و مهرش را در جیب بود، برداشت و کاپشن را درآورد و داد و او را بوسید.

بعد روضه که تمام شد، دم درِ حرم بودیم که یکی دیگر از بچه‌ها گفت: آقا سید! به حاجی بگو کفشش را به من بدهد. گفتم: آخه کفشش را ول کن. گفت: سر جدت سید من خیلی وقت است دنبال این کفش هستم. قرار بود برویم بالا و با چند تا رفقا همچون شهید حسین همدانی جلسه داشتیم. به حاج قاسم گفتم: دمپایی پایت کن تا راحت باشی. گفت: کفش خودم هست، دمپایی لازم نیست. بعد گفتم: حاجی حقیقت را بگویم، می‌خواهیم کفش‌هایت را برداریم. این پسر هم بچه شهید است و کفش شما را می‌خواهد. حاجی گفت: تسبیح بدهم؟ فرزند شهید گفت: نه کفش می‌خواهم. حاجی گفت که انگشتر بهت می‌دهم. اما او اصرار داشت که فقط کفش حاجی را می‌خواهد. بالاخره حاج قاسم هم دید که او کفش‌هایش را می‌خواهد، به همراهش گفت: چیزی داری پایم کنم؟ همراهش گفت: گفتم که کاپشن برایتان بیاورند. حالا می‌گویم کفش هم بیاورند.

آمدیم و یکی دیگر از بچه‌ها گفت: آقا سید! می‌توانی پیراهن سردار سلیمانی را برای من بگیری؟ یک پیراهن نو به او می‌دهم. همان لحظه که همه بودند، گفتم: کفش و کاپشن تمام شد، به پیرهن رسید؟ شهید زمانی هم همراه حاج قاسم بود. او متوجه داستان شده بود و می‌گفت که امشب همه برای حاج قاسم نقشه کشیده‌اید. آن موقع برق رفته بود و باید تلفن‌ها را روشن می‌کردیم. حاج قاسم که کاپشن و کفش‌هایش را به بچه‌ها داده بود، با شوخی گفت: کاپشن و کفش که فعلاً ندارم، اما یک پیراهن و شلوار مانده، اگر کسی می‌خواهد، آن را هم بدهم. بعد گفتم: اتفاقا همین پیراهن را می‌خواهم. حاج قاسم خندید و همان لحظه پیراهنش هم درآورد و داد. سردار سلیمانی خیلی روی بچه‌های شهدا حساس بود. وقتی می‌دید بچه شهیدی چیزی می‌خواهد اصلا مقاومت نمی‌کرد و سعی می‌کرد آن‌ها را راضی نگه داشته و خوشحال کند.

یک بار دیگر که حاج قاسم به حرم حضرت رقیه سلام الله علیها مشرف شده بود، ماه مبارک رمضان بود. برنامه تمام شد و به حاج قاسم گفتم: حاجی! زمان زیادی تا اذان نمانده است. برویم سحری بخوریم. حدود نیم ساعت مانده بود. وقتی برگشتیم، کفش حاج قاسم را برده بودند. چند تا از این اتفاقات رخ داده بود. بعد من هم به حاج قاسم دمپایی دادم.

اصرار دختر شهید عماد مغنیه هم نتوانست سردار سلیمانی را از سفر بازدارد

شما چگونه از شهادت حاج قاسم باخبر شدید و درباره آخرین لحظات زندگی سردار سلیمانی چه شنیدید؟

حاج قاسم با پای خودش به قتلگاه رفت. شب که بدون هماهنگی به دیدار سیدحسن نصرالله، رهبر شیعیان لبنان رفت، به او می‌گوید: می‌خواهم با تو خداحافظی کنم. به هر کسی هم می‌خواست عکس بگیرد، می‌گفت که بیایید بگیرید. یک صبحانه، ناهار و شام خانه عماد مغنیه بود. دخترهای عماد مغنیه به حاجی می‌گفتند «بابا». روی فرزندان به ویژه دخترهای شهدا حساس بود. دختر عماد به او گفته بود که از این سفر حذر کن بابا! نمی‌دانم چرا دلشوره گرفتم. اما حاج قاسم با صلابت به او می‌گوید: بابایت منتظر است. حاج قاسم از آنها خداحافظی می‌کند و در مسیر گوشی حسین پورجعفری زنگ می‌خورد. دختر عماد مغنیه پس از رفتن حاج قاسم دوباره تماس می‌گیرد و می‌گوید: می‌شود این سفر را نروی. حاج قاسم در پاسخ درخواستش می‌گوید: باید بروم، نمی‌شود.

اتفاقی عجیب در فرودگاه دمشق که همراه حاج قاسم را هم متعجب کرد

حاج قاسم به دمشق می‌رود و شب جمعه به حرم مشرف می‌شود. نامه دستخط حاج قاسم در دفتر آقای سیدرضی، دست راست حاجی در سوریه بود. حاجی عمدتاً یک جا نمی‌ماند و ماشین و محل اسکانش را تغییر می‌داد. شب آخر از دمشق می‌خواست به بغداد برود. به سمت فرودگاه می‌رود و پرواز سوری اجنحةالشام بود و جایگاه استراحت حاجی در فرودگاه تا باند پرواز حدود چهار هزار متر فاصله داشت. آقا سید پشت فرمان ماشین می‌نشیند و یک ماشین پشت سر و حاج قاسم جلو بوده است. ۵۰۰ متر که جلو می‌رود، می‌گوید: آقا سید نگه دار! او هم نمی‌توانست چیزی بگوید و برای همین هم ماشین را نگه می‌دارد. حاجی از ماشین بیرون می‌آید و به آسمان نگاه می‌کند. دوباره سوار می‌شود و ۵۰۰ متر جلو می‌رود دوباره حاج قاسم می‌گوید: نگه دار. همین حرکت را تکرار می‌کند. دفعه سوم حدود ۸۰۰ متر نزدیک باند پرواز بودند که پس از پیاده شدن از ماشین، به آسمان نگاه می‌کند و می‌خندد. اینکه حاج قاسم آن شب در آسمان چه دیده، مشخص نیست.

 یادگاری حاج قاسم در آخرین پرواز!

حاج قاسم آن شب با سایر مسافران سوار هواپیما می‌شود. حاجی هر وقت از دمشق می‌خواست پرواز کند، باید یک نفر با او در پرواز می‌رفت و می‌آمد. یکی از بچه‌ها همراه حاجی در پرواز بود. این بار قرعه به نام ابوکریم افتاده بود. ابوکریم جلو می‌نشیند و حاج قاسم پشت سرش. حاجی خیلی شوخ طبع بود. یک بار از پشت پیراهن ابوکریم را می‌گیرد. حاج قاسم در پرواز کلاه گذاشته و ماسک هم زده بود. آن موقع کرونایی نبود، اما برای اینکه شناسایی نشود این کار را می‌کرد. ابوکریم تعریف می‌کرد که در پرواز حاج قاسم پیراهن او را می‌کشد و فکر می‌کند پشتش یک سوری است. سه بار این اتفاق می‌افتاد که وقتی برمی‌گردد می‌بیند حاج قاسم است و حاجی به ابوکریم می‌گوید: خیلی تو را اذیت کردم. حلالم کن. ابوکریم هم می‌گوید: ما سرباز شماییم و در خدمتیم.

خلاصه در پرواز حاج قاسم می‌گوید که پاهایم درد می‌کند. ابوکریم هم از حاج قاسم اجاره می‌خواهد تا پای او را ماساژ دهد. در همین حین حاج قاسم کلاه ابوکریم را برمی‌دارد و سر او را می‌بوسد و دوباره طلب حلالیت می‌کند. بعد انگشتری از دستش در می‌آورد و به ابوکریم می‌دهد و می‌گوید: این یادگاری را از من نگه دارد و همیشه به یادم باش. این آخرین یادگاری حاج قاسم بود.

ابوکریم پله هواپیما را پایین می‌آید. چون باید پایین را چک کند و ببیند کسی که دنبال حاجی آمده همان است که از قبل هماهنگ کرده‌اند یا نه.  آن شب قرار نبود ابومهدی المهندس دنبال حاج قاسم بیاید. چرا که حاجی سر زده داشت به عراق می‌رفت. اما ابومهدی المهندس پس از باخبر شدن از آمدن حاج قاسم، خودش به فرودگاه آمده بود. حاج قاسم قرار بود به تهران برود و بعد به عراق برود. اما چون ولادت حضرت زینب سلام‌الله علیها بود، اول به سوریه رفت و بعد از سفر پرماجرایش عازم عراق می‌شود و در نهایت حدود ۱۰ دقیقه پس از پیاده‌شدن از هواپیما، ماشین آن‌ها توسط پهپادهای آمریکایی مورد اصابت قرار گرفته و همه آنها به شهادت می‌رسند.

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول