به گزارش خبرگزاری فارس از شیراز، تا خبر حادثهی شاهچراغ را شنیدم، به دوست و خانواده پیام دادم: «اگه کسی حرم رفته بهم خبر بده». شماره تماس خانمی که دانشجوی پزشکی بود، بدستم رسید. تماس گرفتم. صمیمانه سلام و احوالپرسی کردیم.
برایم تعریف کرد که هر روز قبل از رفتن به بیمارستان زینبیه از چهار راه شازده قاسم، رو به حرم سلام میدهد. آن روز، مثل روزهای دیگر، بعد از تمام شدن کارش در بیمارستان، به شاهچراغ میرود. به شبستان برای نماز جماعت رفت.
موذن اذان میگفت، یکدفعه متوجه فرار زائران از قسمت ضریح به سمت درهای خروجی شبستان شد. گفت: «دو سه قدمی جلو رفتم و دوباره برگشتم. کسی نگفت چه اتفاقی افتاده. فقط گفتن فرار کنید. دونفر رنگشون سفید شده بود و دستوپاشون میلرزید. آرومشون کردم. اون لحظه چیزی که برام جالب بود، موذن اذان رو ادامه داد.» سعی داشت بغضش را کنترل کند.
ادامه داد: «رو به ضریح ایستادم و اشک ریختم. به آقا سلام دادم. اون لحظه به یاد شهدا افتادم که چقدر شجاع هستن؛ ولی من ترسیدم. حادثه پارسال برام تداعی شد، همه چیو مرور و تصور کردم. الان میدونم یه چادر خونی شد. چندنفر زخمی و بدحال شدن...» به زیارت عجیبی که با آن حال و هوا داشت غبطه خوردم. منتظر بودم مثل بقیه بگوید از در خروجی فرار کردم. شما کی خارج شدید از شبستان؟
گفت:«تقریبا نصف مردم فرار کردن. اما زود درارو بستنو نماز جماعتو شروع کردن. دعای فرج رو بعد از نماز که خوندیم، حس و حال عجیبی بود. انگار که خیلی واقعی، اماممون رو به این لحظه دعوت کردیم، کمکمون کنه. مردم گریه و استعفار کردن. همه مرگو خیلی نزدیک دیدیدم.» اگر با خودتان نگویید: «چقدر اغراق آمیز!» با شنیدن این بخش از صحبتش، یاد نماز ظهر عاشورا افتادم!
همان جا با بغض گفتم، چقدر قشنگ! برگشتم به مصاحبه. -ساعت۸ خادما اومدن، تا از سمت ضریح مردونه، ما رو به بیرون هدایت کنن. با اصرار از یه خادم اجازه گرفتم. سریع رفتم سمت ضریح آقا و بهشون تسلیت گفتم، بعد خارج شدم.
روایت فهیمه نیکخو از مصاحبه با زهره مرادی مقدم، شاهد عینی حادثه تروریستی شاهچراغ؛ ۲۷مرداد ۱۴۰۲
پایان پیام/ن