اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خوزستان

اگر شهید نشوی، می‌میری!

فکر می‌کرد برای ابد در این دنیای فانی زندگی خواهد کرد. آن هم جاودانه. مرگ، همیشه برایش اتفاقی بود که قرعه‌اش به نام بقیه می‌افتاد نه او. دلش به خانه و سکه‌هایش خوش بود و دوست نداشت شهید شود؛ اما افسوس که نمی‌دانست «اگر شهید نشود، باز هم می‌میرد!»

اگر شهید نشوی، می‌میری!

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: فکر می‌کرد برای ابد در این دنیای فانی زندگی خواهد کرد. آن هم جاودانه. مرگ، همیشه برایش اتفاقی بود که قرعه‌اش به نام بقیه می‌افتاد نه او. دلش به خانه و سکه‌هایش خوش بود و دوست نداشت شهید شود؛ اما افسوس که نمی‌دانست «اگر شهید نشود، باز هم می‌میرد!» و از این تقدیر حتمی انسان که نامش «مرگ» است، هیچ راه فراری نیست.

ولی از این حرف‌ها چه سود؟ که «عبیدالله بن حر جعفی» گوشش به هیچ موعظه‌ای بدهکار نبود و باز هم تلاش می‌کرد از مرگ فرار کند. هر روز و هر ساعت و هر لحظه. انگار دست خودش نبود. زرق و برق دنیا چشمش را گرفته بود و سحر تا شام دنبالش می‌دوید. هر وقت هم کسی می‌مُرد یک انا لله و انا الیه راجعونِ بلند می‌گفت تا بقیه بشنوند اما توی دلش پر از الحمدلله بود که خطر مرگ از بیخ گوشش گذشته. راه بی‌طرفی گرفته بود تا در امان باشد از سوال و جواب روزگار. کاری به کار کسی نداشت. نه می‌خواست با خدا باشد و نه با خرما! اما این بی‌تفاوتی‌اش درست وقتی که روز امتحان رسید، حتی از شمشیر والی خون‌خوار کوفه هم خطرناک‌تر شده بود.

مرد دل کندن نبود

آن روز، خورشید به گرمی در آستانه آسمان می‌رقصید که خبر رسید «حسین بن علی» حج را نیمه کاره رها کرده و به دعوت شیعیان کوفه لبیک گفته. «ابن زیاد» هم در کاخ کوفه نشسته بود و «هانی» و «مسلم» را به صلابه کشیده بود. عبیدالله می‌دانست حق با کیست و باطل کیست اما جانش را دوست‌تر می‌داشت و برای حفظ‌اش باید کاری می‌کرد.

 

 

چند بار عرض اتاق را رفت و آمد. دو دل بود. آخر سر با شال‌اش عرق صورتش را گرفت و به میانه حیاط دوید. یقه‌اش را شل کرد و دستی به تنه‌های ستبر نخل‌هایش کشید و رطب‌های بر زمین افتاده را در مشتش جمع کرد؛ کنیزش با پیاله‌ای شیر شتر، دامن کشان قدم تند کرد و شانه به شانه‌اش ایستاد: «بفرمایید سیدی؛ نوش جان‌تان» عبیدالله با نام خدا، شیر و رطب را در دهانش چرخاند و به موهای حریری کنیزش دست کشید. کنیز لبخند نمکینی زد؛ جوان بود و چشم‌هایش پر از شور زندگی. عبیدالله دانه‌ای رطب در دهانش گذاشت و برایش سر تکان داد. نه، او نمی‌توانست دل بکند. عبیدالله مرد دل کندن از این لذت‌ها نبود.

با هیچ‌کس نبود

شهر در هم و بر هم شده بود. عبیداللهِ آشفته، چاره‌ای نداشت. به هر طرف که سر می‌چرخاند دستی به سویش دراز شده بود که او را فرا می‌خواند تا بگوید که با کیست. اما او با هیچ‌کس نبود. برای عبیدالله فرقی نمی‌کرد که یزید با خون مسلمانان وضو می‌گیرد و مست بر سجاده می‌ایستد. برای عبیدالله حتی فرق نمی‌کرد که بیست هزار کوفی برای نواده رسول الله نامه نوشته‌اند که بیاید و او در راه است. عبیدالله فقط سکه‌ها و کنیزها و زن و بچه‌ها و اموالش را می‌خواست. و بیشتر از همه این‌ها، جانش را.

پس برای حفظ دنیایش هرچند که سخت بود اما دار و ندارش را یک کاسه کرد. باهوش‌تر از این‌ها بود که بوی فتنه و خون را بشنود و همچنان پاگیر کوفه باشد. تصمیمش را گرفته بود و راه بیابان در پیش گرفت تا در امان باشد از امتحان الهی، اما مگر دخمه‌ای هست که «فرشته مرگ» برای گرفتن جان آدمیزاد در آن سرک نکشیده باشد؟

چند فرسخی کربلا

کاروان عبیدالله آن‌قدر تند در حرکت بود که باد هم به گرد پایش نمی‌رسید. اسب‌ها و شترها از نفس افتاده بود. کاروان‌دار دیگر نا نداشت و با اخم‌های توی هم رفته جلو آمد و افسار را توی دست‌های عبیدالله گذاشت: «این‌طور پیوسته بخواهیم حرکت کنیم، این زبان‌بسته‌ها که سهل است، ما هم تلف می‌شویم!» عبیدالله نگاهی به صورت‌های رنگ و رو باخته‌ اهل خانه و کنیزهایش انداخت. خودش هم به هِن و هِن افتاده بود. روی تخته سنگی که توی شن‌ها فرو رفته بود نشست و پرسید: «اینجا کجاست؟» کاروان‌دار با کلافگی به عصایش تکیه داد: «قطقطانیه؛ درست چند فرسخی کربلا»

 

 

عبیدالله دستور اتراق داد. خیمه‌ها برپا شد. و کاروان حسین بن علی (ع) به ناگاه از راه رسید. همان کاروانی که عبیدالله می‌دانست حق است اما برای آنکه با صاحبش چشم توی چشم نشود شبانه از کوفه گریخته بود. آه چه گریز ذلیلانه‌ای! چون تقدیر در چند فرسخی کربلا او را به نواده رسول الله (ص) رسانده بود تا خداوند او را در امتحانی این چنین عظیم بیازماید و عیان شود که چند مرده حلاج است.

دیدار با امام (ع)

عبیدالله حتی صدای نماز خواندن حسین بن علی (ع) را می‌شنید اما خودش را به نشنیدن می‌زد. می‌خواست فرار کند از هر جایی که عطر کلام او را می‌داد. برای رفتن عجله‌اش دو چندان شده بود اما شترها قدم از قدم برنمی‌داشت. تا اینکه روز دوم پرده خیمه‌اش تکان خورد. «حجاج بن مسروق» به دیدنش آمده بود؛ فرستاده حسین (ع). روبه‌روی عبیدالله به زانو روی زمین نشست و دست دراز کرد تا دعوتش کند به سوی نور اما عبیدالله با تلخی رو گرفت و گفت: «چه می‌گویی حجاج؟ تو را چه شده؟ به اردوی حسین بیایم؟! من از کوفه بیرون نیامدم مگر از ترس اینکه حسین به آنجا بیاید و من نتوانم یاری‌اش کنم.»

حجاج برگشت و آنچه شنیده بود را به امام حسین (ع) گفت. عبیدالله حتی برای قضای حاجت هم از خیمه‌اش بیرون نمی‌آمد مباد که با کاروان امام چشم در چشم شود. گرگ و میش غروب بود که دیگر طاقتش طاق شد. می‌خواست شترها را هِی بزند و هر طور شده از زمین بلندشان کند که حسین بن علی (ع) را بر آستانه خیمه‌اش دید. این‌بار خود، او، به دیدنش آمده بود. عبیدالله تعارف داد و خودش عقب عقب رفت تا دوباره داخل خیمه‌اش شد. امام حسین (ع) نشست و پس از حمد خداوند گفت: «ای مرد! در گذشته خطا بسیار کردی و خداوند تو را به اعمالت مواخذه می‌کند، آیا نمی‌خواهی در این ساعت، سوی او بازگردی و مرا یاری کنی تا جد  من در روز قیامت نزد خداوند شفیع تو باشد؟»

گمراهان را به یاری نمی‌طلبیم

قلب عبیدالله شروع به تپیدن کرد و یقه‌اش پر از دانه‌های عرق شد. شرم داشت از اینکه سرش را بالا بیاورد و با حسین بن علی (ع) چشم در چشم شود. آب دهانش را قورت داد و چشم‌هایش را با صدایی که می‌لرزید به زمین دوخت: «یابن رسول الله؛ اگر به یاری تو آیم، همان اول کار، پیش روی تو کشته می‌شوم و نفس من به مرگ راضی نیست!» امام حسین (ع) سخنی نگفت. عبیدالله سرش را بی‌آنکه به چشم‌های امام حسین (ع) خیره شود بالا آورد: «ولی این اسب مرا بگیر. به خدا قسم تا کنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته مگر اینکه به آن رسیده و هیچ کس در طلب من نیامده مگر اینکه از او سبقت گرفته و نجات یافته‌ام!»

 

 

عبیدالله هنوز از مرگ در فرار بود و امام حسین (ع) این را به خوبی درک کرده بود؛ پس از او روی برگرداند و در حالی که می‌فرمود: «نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو» از خیمه بیرون رفت. عبیدالله که این آخرین حرف امام (ع) را شنید، آشفته دنبال ایشان دوید. امام حسین (ع) به آهستگی آیه‌ای از سوره کهف را زیر لب زمزمه می‌کرد: «و ما کنت متخذ المضلین عضدا» عبیدالله نمی‌دانست چه بگوید. نه جرات ماندن داشت و نه پای رفتن. امام حسین (ع) دستش را برای آخرین بار بالا آورد و این‌بار آیه را بلندتر خواند: «و ما کنت متخذ المضلین عضدا؛ ما گمراهان را به یاری خود نمی‌طلبیم؛ اما از اینجا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! زیرا اگر کسی صدای استغاثه ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش جهنم می‌اندازد و هلاک می‌شود.» عبیدالله خنده زننده‌ای کرد، این همان راه‌حلی بود که همیشه دنبالش بود.

عبیداللهِ توابین

عبیدالله بی آنکه امتحان بدهد از امتحان گریخت. خوش‌حال بود. تسبیح می‌چرخاند و تا می‌توانست از حسین (ع) دور شد که صدای استغاثه‌هایش را نشنود. آن‌قدر دور شد که وقتی امام حسین (ع) در ظهر تب‌دار دهم محرم سال شصت و یکم هجری به خون پیچید و نجوا کرد: «هل من ناصرا ینصرنا؟» صدای مبارکش را نشنید تا اجابتش کند. عبیدالله از معرکه خون و حق و آتش جان به در برده بود اما به چه قیمتی؟

او پس از عاشورا برگشت. به عراق. به کربلا. و پس از آن، به کوفه. و جز سرهای بر دار چیزی ندید. عبیدالله، سوزناک، شعرهای پشیمانی می‌خواند و بر سینه می‌کوفت، تا پنج سالِ بعد که «مختار» برای گرفتن انتقام شهدای کرب و بلا به پا خواست. عبیدالله دیگر نمی‌خواست بی‌طرف باشد. نمی‌خواست سکوت کند. نمی‌خواست دل به دنیای بی حسین (ع) ببندد؛ پس به سوی مختار شتافت و شمشیرش را از نیام بیرون کشید تا قاتلان سیدالشهدای کربلا را از دم تیغ بگذرانَد اما وای از نفسِ امر کننده به سوء! عبیدالله نمی‌توانست خودش را گول بزند. دل او همیشه با دنیا بود. با سکه‌های زر. با کنیزهای سپیدروی و سرو قامت. با زنده ماندن و زندگی کردن؛ حتی در این پنج سال که عزادار حسین (ع) بود!

زندانی دنیا

پس عبیدالله وقتی که هنگامه بازی با جان فرا رسید باز فرار کرد. این‌بار از سپاه مختار فرار کرد و به «مصعب بن زبیر» پیوست؛ به قاتلان پشت پرده شیعه آل علی (ع). عبیدالله حالا آن‌طرف بود. طرف شیطان. همان‌جا که برای ریختن هر قطره خون از رگ‌های محبان حسین (ع)، هزار سکه صله می‌دهند.

 

 

عبیدالله با تمام توانش به دامن زندگی چنگ انداخته بود. نه، او نمی‌توانست خودش را گول بزند و آغوش زبیریان بهترین پناهگاه برای جاودانگی‌اش بود اما سکه‌ی سرنوشت همیشه به یک رو نمی‌مانَد و مصعب که از خیانت‌های عبیدالله و شهوت جاه و مقام او باخبر شده بود او را به زندان انداخت؛ زندانی سرد و تاریک و خفه و نمور.

معشوقه هزار شوی

عبیدالله هنوز همان عبیدالله بود. همان عبیدالله‌ی که هیچ‌وقت نمی‌خواست بمیرد. دیوارهای زندان داشت خفه‌اش می‌کرد. موش‌ها از روی پاهایش می‌پرید و تمام بدن آفتاب و مهتاب ندیده‌اش پر از شپش شده بود. او می‌خواست برگردد به کوفه. به تماشای رقص کنیزکان روم زیر سایه مهتاب. به یک نفس نوشیدنِ شراب‌های کهنه. خودش را بالا کشید و به دیوار کپک‌زده زندان تکیه داد. صدای قدم‌های زندانبان به هوشش آورده بود. پشت میله‌ها ایستاد: «آهای ابن حر؛ برخیز! مذحجی‌ها شفاعتت کردند؛ تو آزادی!»

عبیدالله پابرهنه از زندان بیرون آمد. آه از کوفه. چقدر دلش برای این فتنه‌انگیزِ هفت قلم تنگ شده بود. به آسمان نگاهی انداخت. هنوز لب‌هایش از شعرهایی که در رثای امام حسین (ع) می‌خواند خشک نشده بود اما او شهیدی بود با یادی گرامی؛ همین! عبیدالله باید فراموشش می‌کرد و زنده می‌ماند، برای ابد! حالا که به مختار و مصعب پشت کرده بود در این دوران پایان بی‌طرفی نمی‌توانست بی‌طرف باشد؛ بر اسبش نشست و برای بیعت به سوی «عبدالملک مروان» شتافت. دست‌هایش در میان دست‌های شیطان می‌سوخت اما امیدوار بود به جاودانگی. حالا می‌خواست خودش باشد که بر کرانه کاخ کوفه به امارت ایستاده. او از همه معرکه‌ها جان سالم به در برده بود. پس به سوی کوفه شتافت. به سوی آن معشوقه هزار شویِ هفتاد و دو رنگ!

و مرگ رسید

اما مرگ نزدیک است. همیشه همراه ماست. از همان زمان که نطفه‌ای نارس‌ایم در رحم تاریک مادر، تا زمانی که چشم به این دنیای بزک شده باز می‌کنیم. مرگ شانه به شانه ما راه می‌رود. با ما بزرگ می‌شود. و وقتی که هنگامه رحیل برسد بی‌آنکه توضیحی به تن‌مان بدهکار باشد، ارواح‌مان را با خودش خواهد برد و تن‌های ما را چون پوسته‌ای ناچیز و بی‌ارزش و بدبو بر خاک رها خواهد کرد.

 

 

مرگِ عبیدالله هم همراه او بود. شانه به شانه‌اش. و او هر چقدر که بیشتر از آن فرار می‌کرد بیشتر به آغوشش می‌کشید تا استخوان‌های سینه‌اش را در میان بازوهای محبوبی که هیچ‌گاه دوستش نداشت خرد کند. آن هم در کوفه. وطنی که قرار بود پایان عبیدالله باشد. سربازان ابن زیاد دنبال عبیدالله می‌گشتند و مرگ، عبیدالله را با پای خودش به قتلگاه کشانده بود. بر روی همان اسب که وعده تیزپایی‌اش را به حسین بن علی (ع) داده بود. حالا همان اسب می‌تاخت اما نمی‌توانست از مرگ نجاتش دهد. دنبالش بودند و تیرها پوستش را شرحه شرحه کرده بود.

تا اینکه به فرات رسید. مرگ جلوی چشم‌هایش دو دو می‌زد. همان مرگی که همیشه از آن فرار کرده بود و نمی‌دانست اگر در کربلا شهید نشود بالاخره یک روز آنجا خواهد مُرد. جلادان ابن زیاد از اسب‌هایشان به زیر آمدند. او عقب رفت. آن‌ها شمشیر کشیدند. او عقب رفت. آن‌ها دویدند. و عبیدالله عقب رفت اما در فرات افتاد و غرق شد آن هم در حالی که چشم‌های حسرت‌زده‌اش را برای آخرین بار به قتلگاه حسین بن علی (ع) دوخته بود.

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول