اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  تهران

مادری که «یوکابد» شد و سمیه‌اش را به رود انداخت

زن روسری مشکی، لب‌هایش را گذاشت لای دو ابروی نوزاد. سه مرد سروکله‌شان در چهارچوب در پیدا شد. یکیشان که وسط ایستاده بود یک دستش را کرده بود توی جیبش. جوری دستش را گذاشته بود که کلت کمری‌اش پیدا باشد ...

مادری که «یوکابد» شد و سمیه‌اش را به رود انداخت

خبرگزاری فارس - تهران؛ راضیه‌السادات طهرانی: درد مثل حیوان درنده‌ای حمله کرده بود به همه جای بدنش. می‌آمد که بلند شود، زیر پایش خالی ‌می‌شد. بچه‌ی توی شکمش انگار که جا کم آورده باشد به سختی تکان می‌خورد. به سمت در رفت. پاهایش همراهی نمی‌کردند. یک جورهایی می‌کشیدشان روی زمین. احمدآقا خودش را رساند و دستش را انداخت زیربغلش: «مهرالسادات یواش بیا... آهان. آفرین. زنگ زدم شهربانی ماشین فرستاده، دم دره. آفرین. یواش»

قطره‌های عرق از کنار پیشانی مهری می‌آمد تا پایین. چشمانش را انگار دوتا هندوانه وصل کرده باشند: «شهربانی؟ واسه چی؟» احمدآقا دست دیگرش را گذاشت توی دستان مهری تا وزنش را کمی سبک کند: «هرکی بیاد بیرون سلاخیش می‌کنن. پرنده تو خیابون پر نمی‌زنه. می‌خواستیم همین‌طوری بریم که نمی‌ذاشتن پامون به اونور خیابون برسه. بیمارستان که بماند.» بعدهم صدایش را زندانی کرد توی دهانش: «بی‌پدرمادرا... بی ...»

پاهای مهری روی زمینِ صاف نبود، یکی در میان یک مرتبه خم می‌شد. پله‌ها را هرجوری بود آمد پایین. به ماشین شهربانی که رسید انگار انداخته باشندنش توی تنور آتش. احمدآقا در را باز کرد و مهری خودش را انداخت روی صندلی. دو تا مرد جلو نشسته بودند. یکیشان لباس آبی تنش بود و آن یکی لباس شخصی‌. صدای الله اکبر که از کوچه‌ها بلند می‌شد پشت بندش همه جا را به رگبار می‌بستند. مهری چادر را روی صورتش انداخت و مابقی را گذاشت بین دندانش. صدای تیر که سکوت را می‌شکست، تو دلی‌اش مشتش را می‌کوبید به پک‌وپهلوی مهری.
 

گوشه جگرم را می‌خواستم، خمینی را بیشتر - سمیه السادات لوح موسوی در آغوش مادر 


بچه را که گذاشتند توی بغلش تمام دردها نسخه‌اش پیچیده شد توی هم. دست‌هایش ضعف می‌رفت. دخترش را گذاشت توی گهواره دست‌هایش و شروع کرد به تکان دادن. سرش را کرد بین چین‌های گردنش، بوی بهشت می‌دادند. به صورتش نگاه کرد. موهای نازک و چرب مشکی. صورت گندمی با دوتا تیله مشکی که تا بازشان می‌کرد نور می‌زدشان. شروع کرد به خمیازه کشیدن. انگار سال‌هاست یک دل سیر نخوابیده. مهرالسادات لب‌هایش کش آمد. تک خنده‌ای زد و سرش را تکیه داد به بالش. پرستار کنار تختش داشت گیره غلتکی سرم را بالا و پایین می‌کرد.

مهری دهانش را باز کرد بپرسد همسرش کجاست که صدایی از بیرون آمد. چشمان پرستار رفت سمت در. مهری به تخت کناری نگاه کرد. زن جوانی بود که چهره‌اش از درد جمع شده بود. روسری مشکی‌اش را گره زده بود و تا روی ابروهایش را پوشانده بود. پرستاری که بچه را آورده بود برگشت. انگار خبر مرگ کسی را داده باشند. به پشت سرش نگاه کرد و لرزان و تند آمد تو. آب دهانش را قورت داد. دستانش را آورد جلو، نزدیک بچه. نگاه دودو زده‌اش را انداخت توی چشمان مهری: «ساواکیا اومدن دارن دونه دونه اتاقا رو زیرو رو می‌کنن. میشه بچه‌ت رو بزارم تو بغل اون خانوم؟» و اشاره کرد به تخت کناری.

زن روسری مشکی نفس‌نفس می‌زد. حدقه چشمانش درشت شده بود. عین گنجشکی بود که افتاده باشد توی تله. نگاه مهری که به زن گره خورد دلش ریخت. از ساواک و دم‌ودستگاهش هیچ بعید نبود اگر بفهمند، دخترش را هم همراه زن تیر خورده ببرند.  قلبش به تپش افتاد. با جگرگوشه‌اش که نمی‌توانست بازی کند. فکر کرد ای کاش احمدآقا آمده بود. حتما اگر او بود می‌گفت: «بچه رو بده، جون این بنده خدا رو نجات بده، سرباز خمینیه» اصلا کجا رفته که تا به حال نیامده. لابد جایی گیر کرده.
 

پشت و پناه هم -  خانم مهری‌السادات لوح موسوی در کنار همسرش


مهری قلبش شبیه کاغذ پاکنویس مچاله شد. می‌دانست اگر بچه را نمی‌داد و زن را با خودشان می‌بردند تا عمر داشت ناله و نفرین نثار خودش می‌کرد. نگاهش افتاد به زن روسری مشکی. از دردِ تیری که خورده بود، مثل حلزون پیچیده بود توی هم. مهری طاقت نیاورد. بچه را به هر ضرب و زوری بود از جانش کند و گذاشت توی بغل پرستار و آرام که فقط خودش بفهمد، گفت: «بچه‌م فدای خمینی»

پرستار یک لحظه هم صبر نکرد. رفت سمت زن روسری مشکی و یکدستی بلندش کرد. بچه را انداخت توی بغلش. روسری مشکی لب‌های رنگ و رو رفته‌اش را که مرزش با پوست صورتش معلوم نبود بالا کشید و پلک‌هایش را به نشان ارادت انداخت پایین. صدای کفش‌های مردانه از توی راهرو می‌آمد. نزدیک که می‌شدند صدای نفس کشیدنشان هم پررنگ می‌شد. انگار دنبال بوی خون می‌گشتند‌.

زن روسری مشکی لب‌هایش را گذاشت لای دو ابروی نوزاد. بعد دکمه بالایی لباسش را باز کرد و جوری نوزاد را گرفت انگار بنا کرده به شیر دادن. سه مرد سروکله‌شان در چهارچوب در پیدا شد. یکیشان که قدش متوسط بود و وسط ایستاده بود یک دستش را کرده بود توی جیبش. جوری دستش را گذاشته بود که کلت کمری‌اش پیدا باشد. اولین تخت، زن روسری مشکی بود. اصلا سرش را بلند نکرد. فقط نزدیکش که شدند نیم نگاهی انداخت و لباسش را کمی پایین کشید تا سینه‌اش معلوم نشود. نوزاد را این‌قدر به سینه‌اش فشار داده بود که سر انگشتانش سفید شده بود. بچه هم مدام نق و ناله می‌کرد.

رد شدند. آمدند جلو. ایستادند روبه‌روی تخت. مهرالسادات احساس کرد خون توی رگ‌هایش متوقف شده. زبانش چسبیده بود ته حلقش. مردی که وسط ایستاده بود آمد جلو: «اسمت چیه؟» مهرالسادات آب دهانش را قورت داد: « م...مهری» پرستار آمد جلو. با لبخند کجکی گفت: «دو ساعت پیش زایمان کرده» مرد نگاهش رفت به روکش خونی روی تخت. باد سرد از سر انگشتان مهری رفت توی بدنش. ناخودآگاه کمی جمع شد. چشمانش را بست. مرد دندان‌های جلویی‌اش را کمی روی هم سابید و عقبگرد کردند و از اتاق رفتند بیرون.

مهر السادات لای چشمانش را باز کرد و نگاهش افتاد به لبخند کمرنگ زن روسری مشکی. خیالش راحت شد. زن چمشانش را گذاشت روی هم و به مهرالسادات نگاه کرد. اشک کم کم داشت صورت زن را تر می‌کرد.
 

«مربی‏ انسان­‌ها زن است» امام خمینی(ره) 


- خاطره‌ای از مهری‌السادات لوح موسوی از دوران پهلوی

- قرآن می‌فرماید که خدا به مادر موسی الهام کرد که پسرش را به رود بسپارد و به او آگاهی داد که خدا فرزندش را به سوی او برمی‌گرداند و ... برخی روایات می‌گویند نام مادر حضرت موسی «یوکابد» بوده است.

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول