اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

خشت آخر

آخرين دوران رنج/ قسمت اول

خبرگزاري فارس:داستان هبوط آدم اين گونه پايان مي يابد كه توبه او بعد از تحمل رنجي فراوان و گريستن بسيار مقبول مي افتد و به بهشت مثالي كه حقيقت وجود خود اوست، رجعت مي يابد. اين دوران اكنون آغاز گشته، اگر چه آخرين دوران رنج هنوز در راه است.

آخرين دوران رنج/ قسمت اول
«ارنست يونگر» نويسنده و انديشمند آلماني است كه در سال 1895 متولد شده و در 1998 بدرود حيات گفت. وي از منتقدان فرهنگ غرب به شمار مي رود و جلال آل احمد يكي از كتاب هاي وي با نام «U "ber die Linie » را به فارسي ترجمه نموده و نام «عبور از خط» را بر آن نهاد.سيد شهيدان اهل قلم « سيد مرتضي آويني» در سال هاي پاياني حيات پربركت خويش براي چاپ مجدد اين كتاب مقدمه اي نگاشت كه نام«آخرين دوران رنج» توسط خود آن عزيز بر صدر اين مكتوب حيرت انگيز نقش بست.بسياري اين نوشته گرانسنگ را بهترين اثر به جامانده از شهيد آويني در زمينه تمدن غرب مي دانند. يقين دارم كه نيهليسم در سراشيب افول افتاده است و اگر اينچنين باشد-كه مي دانم هست- باز نگري به دوراني كه اگر چه افول خواهد كرد، اما هنوز آثار چند ساله تعين و تحقق آن باقي است، مي تواند ياريمان دهد در نظر كردن به تاريخ، آن سان كه شايد. سخن از "افول " اكنون در افواه افتاده است و اين خود شاهدي است بر صدق و صحت خويش، چرا كه نيهيليسم همواره در "اكنون " مي زيد و اجازه نمي دهد كه فراتر از اكنون بينديشد و همين كه شده اند كساني كه با نحوي خود آگاهي تاريخي، اكنون را نسبت با تاريخ مي نگرند، نويد آغاز مرحله اي ديگر است. در "اكنون " زيستن منافي خود آگاهي است. ارنست يونگر نيز در كتاب "عبور از خط " به همين معنا توجه يافته: "در اين سو و آن سوي بلا، نظر ميتواند متوجه آينده باشد و براههايي بينديشد كه به آينده مي انجاند؛ اما در گرداباد بلا، تنها "اكنون " مسلط بر اوضاع است. " "گردباد بلا و تبعيد گاه بلا " استعاره هايي است كه يونگر براي دلالت بر دوران غلبه نيهيليسم برگزيده. تاريخ غرب تاريخ نيهيليسم است، اما اين بلا، يا به عبارت بهتر "فتنه "، آن همه عظيم است و فراگير كه كسي را امان نداده است، مگر آنان را كه از سيطره زمان و مكان - يا به عبارت بهتر از سيطره بعد- رهيده باشند. و چنين كساني كجايند؟ و اين لفظ "بعد " را، هم به معناي "ديمانسيون " بگيريد، يعني مكان و زمان و هم به معناي "بعد " در مقابل "قرب " ، يعني دوري. ارنست يونگر از همان آغاز نيهيليسم را چون "مرحله اي از يك پيشامد معنوي " مي بيند كه خود "نيهيليسم احاطه اش كرده است. " يعني همان اسطوره چشمه حيات در دل برهوت ظلماني، طلوع از مغرب. و اين راست راست؛ تنها در اعصار جاهلي است كه بايد اميد بعثت داشت. او اين سخن را همچون يك پيشگويي به نيچه نسبت مي دهد: بشارت حركتي "خلاف نيهيليسم كه در آينده جايگزين نيهيليسم كامل خواهد شد. " مي نويسد: "اين پيش بيني مناسب چنانكه گذشت از طرف ناظران بعدي تاييد نشده است. نزديك شدن به مشكل كلي،فقط به وضوح جزئيات ان كمك مي كند نه به روشن شدن حدود و ثغورش. علاوه بر اين پيش از آنكه به ما امكان سنجشي داده شود تا از جهان ترس - همچون حريق و وحشت و شهوات- حتي براي يك لحظه بيرون برويم ، در متن شكفتگي نيهيليسم فعال، انحطاط است كه بعنوان پيش قراول خود را مي نمايد. البته در درون تبعيدگاه بلا، جان نمي تواند به روشني و آگاهي برسد. و در اين آگاهي تسلايي نيز نيست. " و بعد جلال آل احمد در پاورقي صفحه41، "نهيليسم فعال " را چنين معنا كرده است: "غرض از نيهيليسم فعال (Actif) نيهيليسم بقدرت نشسته درازدست همه كاره است و غرض از نيهيليسم غير فعال (passif) آنكه به قدرت دسترسي ندارد و وازده است و پناه برنده به رمانتيسم. " نيهيليسم فعال تنها به انكار ارزش هاي گذشته كفايت نمي كند و دست به "وضع ارزش هاي تازه " مي يازد، اما نيهيليسم غير فعال در انكار دست و پا مي زند. ناظران بعد از نيچه را ديگر گرداب بلا بلعيده است و نمي توانند جز به "اكنون " چشم بگشايند؛ گذشته را نيز با همين چشم مي بينند و آينده را نيز در استمرار همين اكنون مي يابند؛ چونان كه گرفتار حريق گشته است كه از غير اكنون و اين وحشتي كه بر جانش مستولي است تصوري ندارد. در گير ودار خشم و شهوت نيز جان در "حال " اسير است؛ نه از ديروز تصوري دارد و نه از فردا . خود آگاهي يعني بيرون شدن از عاداتي كه بر جان احاطه يافته اند و بر خود نگريستن. اما "عادت " همواره ملازم با "غفلت " است و از غفلت زده نمي توان خواست كه از غفلت زدگي خويش غافل نباشد. يونگر از داستايفسكي و ناپلئون نام مي برد. ديگران نيز چنين كرده اند، و مي توان گفت كه تقدير تاريخ جديد، و يا حوالت آن - اين سه تن را به يكديگر پيوسته است: نيچه ، داستايفسكي و ناپلئون را؛ اگر چه هيچ يك از اين سه تن به خود آگاهي تاريخي دست نيافته اند. ناپلئون بدون ترديد مظهر تقدير تاريخي اين عصر است، بي آنكه خود بداند. نيچه نيز، به نحوي ديگر، آيينه اي است كه منظر تاريخ جديد، "وجود همچون اراده به قدرت "، در او انعكاس مي يابد. سخن از پيشگويي و يا پيش بيني در ميان نيست؛ در آغاز هر عصر هستند كساني كه حقيقت آن عهد و منظر تاريخي آن در وجودشان ظهور و وقوع مي يابد. آيينه بر خود آگاه نيست. داستافيسكي نيز آيينه قومي است كه وظيفه دشواري را بر عهده گرفته است: رويكردي تاريخي به الحاد ...پس سر گشتگي داستايفسكي ميان ايمان وكفر است، ميان عهد الهي و عهد شيطاني جديد. و اين هر سه تن چه هراس انگيزند! و بايد گفت چه هراسناكندو هراس انگيز، كه "ترس " روي ديگر سكه "قدرت " است. ترس روي ديگر سكه قدرت است و آن كه خود را قدرتمند مي نمايد، بيش از ديگران مي ترسد. زرتشت نيچه هيئتي چون پيامبران دارد، اما خود نيچه به شدت بيمار است و در معرض ديوانگي. داستايفسكي نيز بسيار مقتدر و هراس انگيز مي نمايد، اما آدم هاي داستان هايش كه صورت هاي وجودي خود او هستند، وحشت زده اند و مقهور جنون. ناپلئون با آن دو ديگر متفاوت است، از آن روي كه خود او مظهر آن وجودي است كه اين عصر را از ديگر اعصار تمايز مي بخشد: اراده به قدرت. يونگر مي نويسد: "...هم در "اراده بقدرت " و هم در "راسكولنيكوف " [ "جنايت و مكافات "] اشاره به ناپلئون اهميت قابل ملاحظه اي دارد. آن فرد بزرگ كه از آخرين حلقه زنجير قرن18 آزاد شده است و در اين كتاب از جنبه هاي روشن خود نگريسته شده است و در اين كتاب از جنبه هاي تاريكش. در آن كتاب از نظر تمتع از قدرتي تازه كه برواني از دنياي بيرون بدرون فرد مي تراود - و در اين كتاب از نظر رنجي كه بطرزي انفصال ناپذير با آن قدرت وابسته است. و اين هر دو روش با دو تصوير مثبت و منفي براي ايجاد تصور واقعيت معنوي يكديگر را تكميل مي كنند. تقدير تاريخ - ويا حوالت آن - به واسطه اراده انسان ها به ظهور مي رسد، اما نه آنچنان كه بلا اراده بازيچه "روح زمان " باشند، و البته مراد از روح زمان نه آن چيزي است كه هگل در فلسفه تاريخ مي گويد. اينكه در هر زمانه انسان ها بر امري اتفاق راي مي يابند و انگيزه ها و انديشه هاي مشتركي پيدا مي كنند تصادفي نيست. در هر زمانه بشر - در مصداق جمعي خويش - عهد تازه اي مي بندد و اين عهد تازه ملازم است با تعهدي تازه در تفكر بشر و اراده او. با اجتماع انسان ها بر غاياتي واحد، وجود افراد در وجودي كلي تر مستحيل مي شود كه هم در مرتبه ذات و هم در مرتبه صفات و افعال، از نحوي وحدت و كليت برخوردار است. تاريخ حيات همين مصداق جمعي بشر است كه فراتر از افراد وجود دارد. جبر و اختيار دو اعتبار متقابل از يك امر واحد است؛ نه آن است و نه اين. روح اين زمانه كه نيهيليسم صفت ذات اوست اختيار انسان ها را نفي نمي كند؛ با انديشه بشري مي انديشد و با دست اراده او نظم پيشين را ويران مي كند و بنياني تازه در مي اندازد. پس تعبير پيش بيني را ويران مي كند و بنياني تازه در مي اندازد. پس تعبير پيش بيني يا پيشگويي نيز براي آنچه نيچه و داستايفسكي دريافته اند درست نيست؛ فتنه در حال خيزش است و اين دو نيز در آن شريكند، چنان كه آن سومي، ناپلئون بناپارت. ارنست يونگر مي نويسد: "به عنوان يك نشانه مناسب مي توان اشاره كرد كه پيش بيني هر دو نويسنده با يكديگر مطابقت دارد. اين پيش بيني در كتاب داستايفسكي نيز خوش بينانه است. او نيز نيهيليسم را چون آخرين مرحله محك نمي نگرد، بلكه آنرا علاج پذير مي پندارد. منتها از راه رنج. او سرنوشت را سكولنيكوف را بعنوان منظره اي كوتاه و نمونه از تحول بزرگي به ما مي نماياند كه ميليونهاي بيشمار در آن سهيم اند. " وظيفه امت روس در يك رويكرد تاريخي به الحاد، بعد از هفتاد و چند سال اكنون پايان گرفته است، اما رنج بشر پايان نيافته. دوراني از يك "رنج بزرگ همگاني " در راه است، آخرين دوران رنج. و با اين دوران، عهد نيهيليسم نيز به سر خواهد آمد. رنج بشري با هبوط آغاز مي شود، با فرو افتادن از بهشت مثالي؛ بهشتي كه در عين حال مثالي است از ذات آدم و حقيقت وجود او. بازگشت آدم نيز به همين بهشت است، كه با توبه ميسر مي شود...و نيهيليسم ظلمات آخرين مرحله هبوط، قبل از توبه و بازگشت است و اين مرحله بايد هم كه با بيش ترين رنج همراه باشد، رنجي كه بيش از هر چيز رنج عدم قرب است، رنج بعد از حقيقت است. نيهيليسم، در نهايت، انكار ذات مقرب انسان است تا عشق به رجعت نيز به نهايت ظهور رسد و جان انسان را تسخير كند. تا دور نشوي، كي قدر قرب را در خواهي يافت؟ ارنست يونگر مي نويسد: روشني آنگاه مي درخشد كه تاريخي يكسره بر آسمان چيره شده باشد. آري، چنين است، اما اين روشني از كجا زاييده ميشود ؟ از دل تاريكي؟ از تاريكي كه جز تاريكي زاييده نمي شود. نيهيليسم خود نمي تواند مادر روشنايي باشد، اما كار انكار را تا بدان جا مي كشد كه خود را نيز انكار مي كند....و اين است منشا خير. ارنست يونگر همين معنا را به بيان ديگر مي گويد: روشني آنگاه مي درخشد كه تاريكي يكسره بر آسمان چيره شده باشد. و درست همين افزايش مطلق قدرت دشمن است كه وبال اوست. دست آخر بدبيني ديگري هم هست كه مي داند كفه پايين آمده و نيز مي داند كه بزرگي را در حوزه هاي جديد ممكن است يافت... خدمت "اشپنگلر " در همين نكته است. و بعد آن بزرگمرد، جلال آل احمد، بر اين جمله پاورقي زده است كه: "اشاره است به خلاصه دعوي "اشپنگر " كه تاريخ را ساخته تحرك "ديناميسم " نژادي مي داند. منتهي اين تاريخ در نظر او يا "فاوستي " است يا "آپلوني ". تاريخ و تمدن فاوستي (بآن تعبير كه در كار "گوته " ديده ايم) سازماني است از راه زور و مكر و جادو مسلط شده و تاريخ تمدن آپلوني (بـآن تعبير كه در اساطير يوناني آپلون را همچون "قهرمان - خدا " داريم) سازماني است بآرامشي خدايي و دوام و ابديت بر كرسي نشسته. در نظر "اشپنگر " تمدن و تاريخ اروپا از نوع اول است. يعني "فاوستني " است و باين دليل به انحطاط گراييده است. " تاريخ و تمدن اروپا فاوستني است، اما اين تعابير نيز مختص به تمدن اروپايي است كه به يونان باستان آن گونه مي نگرد كه فرزندي به مادر خويش. فاوست روح خود را به شيطان فروخت تا به جادوگري رسيد و قدرت تصرف در ماده عالم را پيدا كرد، اما "قدرت جادويي " اقتدار حقيقي نيست؛ زوال پذير است. سرچشمه اقتدار حقيقي در روح است، روحي كه به اقتدار واصل گشته... و اين سرچشمه است كه لايزال، از تاريكي عدم به روشنايي وجود فيضان دارد. جادوي اين فاوست جديد تكنولوژي است. تكنولوژي خود مولود اين تصرف شيطاني در عالم وجود است، تصرفي محدود و بي عاقبت كه نفي و انكار خويش را در خود نهفته دارد. آيا زمان اين انكار نرسيده است؟ پيش از آنكه اين دوران نفي و انكار سر رسد، وحشت و نوميدي است كه عالم را خواهد گرفت. ارنست يونگر مي نويسد: "نقطه مقابل خوش بيني، نوميدي از خويشتن است كه امروزه بسي انتشار يافته. انسان در مقابل آنچه در حال آمدن است چيزي ندارد تا بگذارد - نه از نظر ارزش ها و ملاكها و نه از نظر نيروي دروني. در يك چنين حالت روحي هيچگونه مقاومتي در قبال هراس آني (پانيك) نيست. و هراس چون گردابي گسترده مي شود. در چنين حال به نظر مي رسد كه شرارت دشمن و ترس انگيزي وسايل به يك نسبت افزايش مي يابند؛ درست به همان نسبتي كه ضعف بشري افزوده مي شود. و دست آخر وحشت است كه چون يك عنصر ، آدمي را احاطه مي كند. در اين چنين وضعي حتي يك خبر افواهي نيهيليستي نيز آدمي را خرد مي كند و آماده زوال مي سازدش. بيم، آزمندانه باو مي تازد و آن چيز ترس انگيز را، در چشم او برون از اندازه بزرگ مي كند و ترس همچنان در پي صيد او است. " وحشت از نظام تكنولوژيك همزمان با شيفتگي بشر در برابر محصولات جديد و اتوماسيون بيشتر، افزايش مي يابد. اگر "عادت " وجود نداشت، هم اكنون بشر از وحشت سلاح ها اتمي قرار از كف مي نهاد. ترس از نظام هاي قدرتمندي كه قدرت خود را بر ميزان تخريب سلاح هاي اتمي استوار داشته اند از خود اين سلاح ها بيش تر است. ارنست يونگر در فصل دوم كتاب مي نويسد: "در طول اين مدت (از نيچه باين سو) روشن شده است كه نيهيليسم مي تواند با سيستم هاي نظم گسترده نيز هماهنگ باشد. حتي در جاييكه نيهيليسم مصدر امور است و قدرت در آن مي شكفد، اين هماهنگي خود قاعده اي است. نظم گسترده زير بناي مناسبي است براي نيهيليسم كه آن زيربنا را مناسب هدف هاي خود شكل مي دهد. بشرط آن كه اين نظم گسترده انتزاعي باشد، يعني تصويري. در درجه اول اهميت است كه گفته شود يك دولت مستقر با كارمندان و دستگاه و كيابياهاش چيزي از همين نوع نظم گسترده انتزاعي است. " چگونه فردي چون ارنست يونگر كه خود خواه ناخواه مقهور يك نظم گسترده نيهيليستي است، به اين حقيقت توجه مي يابد؟ يونگر كتاب "عبور از خط " را در سال 1950، بعد از تجربه مستقيم دو جنگ جهاني نگاشته است، اما بسيارند كساني كه از اين دو جنگ جهاني جان به در برده اند و با اين همه، جهان را اين سان كه او ديده است نديده اند. جنگيدن تجربه آشكار مرگ است و رنج. رنج چاه آشيانه خورشيد است. جنگ عالم توهمي عادات را ويران مي سازد و انسان را با حقيقت وجود خويش كه مرگ است روبرو مي كند. ارنست يونگر در هجده سالگي نظم بورژوازي را انكار مي كند، از مدرسه مي گريزد و به "لوژيون اترانژه " مي پيوندد و يك سال بعد، در سال 1914، داوطلبانه وارد جنگ مي شود. از اين لحاظ مي توان او را با "سنت اگزوپري " قياس كرد و شگفتا كه آن ديگري نيز نظم نيهيليستي جهان عادت را انكار كرده است. او هم به نحوي خود را از زمين مهبط بني آدم بركنده است و آن را از بالا نگريسته: "زمين انسان ها "*(1) شاهزاده كوچك او بيگانه اي است كه از جهان ستاره ها آمده و اين نظم گسترده نيهيليستي را در كره زمين انكار مي كند. نظم گسترده تمدن اروپايي متكي به تكنولوژي است و اين نقطه قدرت درست همان نقطه ضعف اوست. وقتي انسان به قدرتي اتكا پيدا كند كه بيرون از وجود اوست، ديگر نمي تواند خود را قدرتمند بداند. تكنولوژي قدرت هسته نابودي خويش را در درون خود جمع دارد و اين امري است فراتر از اين حقيقت كه كمال تكنولوژي با كمال انساني جمع نمي شود. اتوماسيون واقعه اي است كه بين انسان و ابزار او حائل گشته است و اينچنين، نظم گسترده اتوماتيك تكنولوژي، فارغ از وجود انسان به نحوي حيات انتزاعي دست يافته. عالم امروز عالمي انتزاعي است كه بر مبناي علوم انتزاعي امروز صورت پذيرفته است. منطق بشر امروز منطق انتزاعي رياضيات است و معماري شهرها و خانه هاي او را هندسه تحليلي دكارت كه بر مبناي سلسله اي از انتزاعات صورتي كاربردي يافته است، شكل داده. دو قرن است كه بشر نظم حيات فردي و اجتماعي خويش را با نظم انتزاعي كارخانه ها و سيستم هاي گسترده بوروكراتيك تطبيق داده است و از اين راه، رفته رفته خود را به صورتي كه مورد نياز يك مكانيسم بسيار گسترده اتوماتيك باشد استحاله بخشيده است. اين نظم گسترده نيهيليستي بسيار قدرتمند مي نمايد، اما در واقع چنين نيست. وقتي كه برق در شهري چون نيويورك قطع مي شود، همه با نحوي آگاهي فطري برق را چون پاشنه پاي آشيل و چشمان اسفنديار مي يابند. و يا هنگامي كه جريان نفت از تنگه هرمز به حلقوم نفت خوار كارخانه مسدود شود، بازار بورس وال استريت خود را بي چاره مي يابد. نقطه اتكاي بيروني همواره با يك نقطه ضعف دروني همراه است. نظم نيهيليستي فقط در عالم ظاهر وجود دارد و بهترين مثال را هم خود ارنست يونگر آورده است... و آن جوانمرد، جلال آل احمد، در پاورقي صفحه 33. يونگر مي نويسد: كاملآ مشابه با آنچه گذشت ميتوان قشون را مثال زد. در صفوف قشون هر چه ناموس ديرينه و باستاني محو تر باشد قدرتش براي يك عمل نيهيليستي مناسب تر است. و در پاورقي جلال بر همين جمله: مثال عالي و زنده اين قضيه را در "لژيون اترانژه " مي توان ديد كه از اسپانيا گرفته تا الجزاير و كنگو را بدست افراد ياغي آن بخون كشيدند. از 1936 تا همين سال1961. و مثال تاريخي اين قضيه را در عساكر مزدور مي توان ديد كه جهانگشايان عهود ماضي از هانيبال قرطاجنه اي (كارتاژي) تا اسكندر مقدوني بكمك آنها جهان قديم را زير سم اسبهاي خود كوبيدند. مراد يونگر از "ناموس ديرينه " سنت است و فرهنگ.پس آنان كه با اين سنت قطع رابطه كرده اند چه سهل طعمه نيهيليسم خواهند شد، چرا كه يك صورت نيهيليسم در نفي و انكار سنت ها و اخلاقيات منشا گرفته از دين و يا فرهنگ باستاني ظهور مي يابد. يونگر مي افزايد: خصيصه انظباط و آلت بودن - باعكس - بايد بهمين نسبت در قشون رشد كند و مرعي باشد تا امكان بكار بردن قشون بدلخواه آنكه سكان را به دست دارند ممكن گردد. پس لژيون خارجي را كساني بايد پر كنند كه از يك سو با سنت ها و اخلاق قطع رابطه كرده اند و از سوي ديگر، از درون يك نظام خشك ميليتاريستي اراده فردي شان در اراده فرماندهان خويش مستهلك گشته است؛ انظباتي صرفآ ظاهري كه در عين حال امكان ظهور باطن و اراده مستقل افراد را يكسره نابود ساخته است تا سر پيچي و عصيان را كه نشانه وجود اراده آزاد است از ميان بردارد. نقطه مقابل اين قشون، قشوني هستند كه براي جهاد مقدس بسيج مي شوند. آنچه آنان را به هم پيوند مي دهد انگيزشي باطني در جهت غايتي واحد است و طبيعي است كه در چنين مواردي، نظم ظاهري نمي تواند چندان مرعي باشد. مع هذا، از آنجا كه در جنگ معمولآ قدرت و پيروزي از آن قشوني است كه از مرگ نمي هراسند، از اينان كارهايي بر مي آيد كه از ديگران ساخته نيست. ارنست يونگر در توصيف سازمان هاي وابسته به نظام گسترده نيهيليستي مي گويد: ....اين سازمان ها جوري تربيت شده اند و تربيت يافته اند كه فقط همچون دستگاهي بگردند (و كاري نداشته باشند كه گردش دستگاه به سوي چيست و به سود كيست يا به كدام جهت است) و ايده آل اين گردش دستگاه نيز آن است كه در آخرين مرحله به "فشار روي يك دكمه " و يا "يك اتصال برق " كار را شروع كند و يا بخواباند... قشون با خود كاري ماشين سازي رشد كننده خود به كمالي مي رسند كه عين كمال اجتماع موريانه است.( اجتماع موريانه ها كمالي غريزي و خودكار دارند. اما خالي از انديشه و تعقل.) و آنوقت همين قشون در وضعي دست به جنگ و خونريزي مي زند كه فن جنگ هاي به سبك قديم آنرا جنايت محض مي داند. فاتح اين چنين جنگ هايي از افراد طرف مغلوب با عوض كردن علامات و نشانه هاي نظامي، دسته هاي تازه تشكيل مي دهد. گرچه اطمينان بچنين دسته هايي چندان بجا نيست اما در عوض اجباري كه تا حد علم ظرافت يافته است جانشين آن اطمينان مي شود. علت عدم آگاهي بشر امروز نسبت به انتزاعي بودن علوم جديد نيز در همين جاست كه او هرگز فرصت لازم را براي تامل و تفكر در نظم بسيار دقيق و گسترده اي كه با ظرافت تار و پود خود را حتي تا كوچكترين زواياي زندگي شخصي و خانوادگي انسانها كشانده است، نمي يابد. انسان ها هرگز اجازه ندارند آنگونه كه مي خواهند زندگي كنند؛ آنها در بيمارستان هايي بدنيا مي آيند كه تابعي از يك سيستم بسيار گسترده جهاني است، و در خانه ، درميان خانواده اي بزرگ ميشوند كه هر يك به نحوي در سيطره همان نظم گسترده است. كودكان همواره با با تلويون رشد مي كنند و تلويزيون نيز با پيچيده ترين شيوه هاي روانشناسي اجتماعي، تلاش دارند تا مردم را نسبت به استمرار وضع موجود اميدوار سازند و آنها را مطلقآ از هر انديشه اي كه مفيد فايده اي نيست و كاربردي ندارد، باز دارند.ملاك هاي خوبي و بدي از همين جا اخذ مي شوند؛ "مفيد "هر چه باشد، خوب است و "غير مفيد "، هر چه باشد، بد. مدارس و دانشگاه ها نيز متعهد به تعليم علومي مفيد هستند؛ علومي كه بتوانند راه اين تصرف فاوستي در عالم طبيعت را همواره سازند... و هر چه جز اين باشد بي فايده است. ارنست يونگر مي نويسد: كاملآ مشابه آنچه گذشت ميتوان از فرد تنها سخن گفت كه در مقابل هر قدرتي بهمان نسبت زبون است كه حمله آن قدرت از عنصر نظم برخوردار باشد. خرده هايي را كه به كارمندان و قضات و سرداران و معلمان گرفته اند مي دانيم؛ اما همين كه كار به انقلاب كشيد همين طبقات نيز در نمايش كه هميشه تكرار مي شود قد بر خواهند افراشت. نمي توان هر يك از اين طبقات را تا ابد تابع مشاغلي كه دارند دانست و در عين حال توقع داشت كه خصايل طبقاتي خود را حفظ كنند. چرا فرد تنها تا اينجا در برابر قدرت هاي نظام يافته زبون است، حتي اگر آن نظم مخالف با سوائق فطري او باشد؟ اگر جواب را تنها در "ترس و عادت " بجوييم، لا اقل ميتوان يقيقن داشت كه بستر توسعه نيهيليسم بيش از همه همين خصوصيت هاي رواني هستند. "ترس "، و بالخصوص "ترس از مرگ "، سوراخي است كه از شيطانها به درون نفوظ مي يابند و مار، صورت مثالي شيطنت است. اما انسان نمي تواند روزگاري مديد را در "ناپايداري و تعليق " بگذراند و ناگزير، به لطايف الحيل خود را به "تسليم در برابر وضع موجود " قانع مي سازد تا بتواند به "آرامش و امنيت " دست يابد. اين، حيله قدرت هاي نيهيليستي است براي چنگ انداختن بر جان مردمان و توسعه قلمرو خويش و تحكيم آن. عادت، حتي بزرگ ترين جنايات را رفته رفته از اهميت مي اندازد و آن را تحمل پذير مي سازد. نظم گسترده، اگر چه مخالف با فطرت بشر، حتي در رژيمي چون كمونيسم روسي ده ها سال تاب مي آورد. ضرورت زيستن، عموم مردم را در برابر واقعيت خاضع مي سازد و آنان را حتي به يك رنج مستمر عادت مي دهد. بي نظمي طاقت شكن است، چرا كه انسان را به احساس عدم تامين مي رساند و قدرت پيش بيني و برنامه ريزي را به هيچ. اما نظم گسترده، اگر چه اصيل ترين صفت ذاتي روح يعني اختيار را انكار مي كند، اما هر چه باشد، جامعه را خواه ناخواه براي روزگاري مديد به تسليم مي كشاند، چرا كه نظم، همان گونه كه هست، به جهان عادات انتقال مي يابد و روان را به سكون و سكوت مي كشاند. انفعالات نفساني همواره در برابر وقايع تازه ظهور مي يابند و انسان حتي به يك ستمگري نظام يافته خوگر مي شود و صبر مي ورزد. ارنست يونگر مي نويسد: در نمايشنامه "يوديت " اثر "هبل " هر وقت يك شهري به شهري ديگر مي رسد بجاي سلام و عليك مي پرسد: "چه خبر تازه اي از ستمكاري هولوفرنس؟ " و اين داستان بصورتي برجسته حالت شايعه نيهيليستي را بيان مي كند كه با تصوير هاي ترس آوري چون نبوكد نصر و روش هاي او توام است. درباره همين "هولوفرنس " آورده اند كه مي گفت اگر در نور حريق يك شهر عساكر من بتوانند هم شمشيرهاي خود را تيز كنند و هم خوراك شبانه خود را بخورند خوشا به حال ديگر شهر هاكه از لطف من بر خوردار خواهند شد. "اين خود سعادتي است كه ديوارها و دروازه ها چشم ندارند و گرنه از ترس فرو مي ريختند از وحشت ديدار اين ستمگريها. ترس خيلي زود انسان را به خضوع مي كشاند و او را براي فرار از حيطه وحشت به تملق و چاپلوسي و حتي محبت به شخص ستمگر مي كشاند. ترس، مقاومت ناپذير است و اگر با شايعات نيهيليستي همراه شود، انسان ها را تا مرز ديوانگي پيش مي برد. به ياد بياوريم زماني را كه مرگ در انفجار موشك ها بال هاي خود را بر فراز قم و تهران گشود. ترس از مرگي نا به هنگام،همراه با شايعه بمب هاي شيميايي، طاقت هارا مي شكت. در وضعي چنين، ضعيف تر ها ديوانه مي شوند و تن به تسليم مي سپارند و چه بسا كه روي به مداحي ستمگر بياورند. وحشت شايعه، از اصل وقايع تاثير بيش تري دارد و ارنست يونگر بسيار داهيانه اين وضع را تشريح مي كند: و همين وضع است كه موجب شدت عمل خودكامه ها (ديكتاتورها) مي شود. براي همه قدرت هايي كه در پي انتشار وحشت اند يك شايعه نيهيليستي قوي ترين وسيله تبليغ است. اين نكته در مورد انگيختن وحشت نيز صدق مي كند. خواه وحشتي كه متوجه درون است و خواه وحشتي كه متوجه برون است. در مورد اول اين مطلب مهم است كه فزوني قدرت را اعلام كند.... ترس در اين وضع حتي از زور نيز كارگر تر است و خبرهاي افواهي از خود وقايع با ارزش تر. نا معين، هميشه تهديد كنندتر اثر مي گذارد. با اين دليل است كه همه جا دستگاه وحشت افكن را بطيب خاطر پنهان مي كنند و مراكز آنرا در خلوت بيابانها ي دور مي سازند. و اما وحشت ديگر را، يعني وحشت بروني را منطقه وحشت زنده مي دارد كه با آن هر دولتي در مقابل دولت ديگر ديواري بدور و بر خود مي كشد.... وقتي كه سلاح ها از دور نشان داده شود يا طوري باشد كه وجود سلاح در آن دورها حدس زده شود. در اين جا نيز وجود ترس معتبر است.... هر دولتي مي خواهد كاري كند تا حريف را مسلم بشود كه او حتي به انهدام زمين و زمان نيز توانا است.... و اينچنين ، در عالم نيهيليستي حتي صلح نيز بر مبناي ترس از بنا گشته است؛ ترس حافظ صلح است - و البته اين دروغي بيش نيست، چرا كه "صلح و دوستي " فقط با " پرهيز از دشمني " به وجود نمي آيند؛ اگر چه دشمني ها نيز باقي هستند و فقط ترس است كه مانع از ابزار خصومت مي شود، ترس از يكديگر. آنچه در ميان مشتي گرگ كه به خون يكديگر تشنه اند از ترس يكديگر برقرار است، چگونه مي تواند مصداق مفهوم صلح باش؟ علت ديگري هم مانع از آن مي شود كه جنگ ميان قدرت ها درگير شود: وحشت از فقدان رفاه. و اين علت اگر مهم تر از اولي نباشد، كمتر از آن نيست. فرو رفتن در عادات همواره با وحشت از ترك عادات همراه است . استغراق هر چه بيشتر در اعتياد به مواد مخدر براي معتادان وحشتي روز افزون نيز با خود دارد؛ ترس از فقدان ماده مخدر. چنين است وضع مردمي كه ده ها سال است به تن آسايي و پر خوري هو گرفته اند ؛ اگر نه، فقرا از گرسنگي نمي ترسند. اتكا به محصولات تكنولوژي اين دنباله را نيز داشته است كه بشر متمدن را بيش از همه اعصار تاريخي حيات بشر به واستگي و عدم استقلال كشانده است. وحشت از جنگ هاي اول و دوم جهاني را نيز بر اين علل بيفزاييد. تبليغات جهاني، با ظرافت و در نهايت تزوير، روان بشر را به تنگنايي گريز ناپذير كشيده است، تا آنجا كه نه تنها مفري نمي يابد، بلكه بر اين حقيقت كه بايد راه گريزي بيابد نيز آگاه نيست. اما هنوز اين نظم نيهيليستي گاو مقدسي است كه پرستيده مي شود ، حتي در ميان ما كه همواره نظم نظام انتظام را از درون به بيرون معنا مي كنيم. اين ، تفاوتي عمده است ميان تمدن شرق و تمدن غرب . رويكرد تاريخي ما به غرب در مشروطيت با يك رويكرد ظاهري به "ضرورت وجود قانون " آغاز مي شود. اولين نشريه اي كه در ايران انتشار مي يابد "قانون " نام مي گيرد و ميرزا ملكم خان يك قرن پيش ، در نخستين شماره جريده "قانون " (رجب 1307 هجري قمري) مي نوسد : "ايران مملو است از نعمات خداداد . چيزي كه همه اين نعمات را باطل گذاشته نبودن قانون است. " شيفتگي در برابر قانون، تقدير تاريخي همه اقوامي است كه در آغاز ظهور تمدن غرب پاي در آخرين دوران از اضمحلال تاريخي خويش نهاده بودند. اما اين شيفتگي صرفآ ظاهري است. وجود قانون، في نفسه نمي توانست همه آنچه را كه ما مي خواستيم تامين كند. قانون تعيين كننده حقوق و ضامن تامين آن است. پس نخست بايد درباره حق و حقوق انديشيد. نظم نيهيليستي، يعني قانوني كه "حق " متناسب با روزگار غلبه نيهيليستي معنا شده است و از آن گذشته ، اگر قانون هر (قانوني) ضمانت اجراي خويش را در يك نظام ظاهري جست و جو كند ، بشر خود را از "اخلاق " مستغني خواهد پنداشت و قانون را به جاي "شريعت " خواهد نشاند. قانون يا بايد خود را "حافظ شريعت " بداند و يا خود، شريعتي ديگر خواهد شد. پس، رويكرد تاريخي ما به قانون در مشروطيت روي اوردن به شريعتي ديگر بود، بي آنكه خود بدانيم . شيخ فضل الله نوري به همين "نسبت " توجه يافته بود ، چرا كه "شرع " نيز درمقام احكام به مجموعه اي از شرطها و حدود - يعني قانون - مبدل مي شود. ارنست يونگر دريافته است كه نه تنها در قانون في نفسه نفي نيهيليسم نهفته نيست ، بلكه نيهيليسم براي آنكه بماند و در يك مقياس بزرگ فعاليت يابد، بر قانون و نظم اتكا پيدا مي كند: اين نكات كه گذشته كافي است براي اشاره باينكه نيهيليسم واقعآ مي تواند با جهان نظم گسترده وابسته است.... اين نكته آموزنده است كه بدانيم در متن بلا، عناصر نظم گسترده تا چه حد و چه سرعت تا دم آخر با بلا همراهند. اين مطلب نشان مي دهد كه نظم گسترده نه تنها مطبوع طبع نيهيليسم است، بلكه خود جزوي از سبك كار اوست. يكي از نكات شگفت آور كتاب "عبور از خط " همين نسبتي است كه يونگر ميان نيهيليسم و "آشوت " ديده است . اين آشوب لفظ chaos است كه مي تواند به "خاويه " نيز ترجمه شود. تلقي عام از نيهيليسم ، آن را با آشوب و آنار شي قرين مي يابد، يونگر اين تصوير را اصلاح مي كند: ...آشوب نيهيليسم لازم نيست چون آشوب قلمروي نيست كه نيهيليست بآ-ن احاله شده باشد. و هرج و مرج (انارشي) از اين نيز كمتر مطبوع طبع اوست. زيرا كه هرج و مرج آن جريان جدي و منظم را كه نيهيليست در آب آن زنده است بهم مي زند...هرج و مرج طلب (آنارشيست) اغلب رابطه اي با نيكي و باروري دارد و در نمونه هاي خويش بيشتر شبيه به نخستين آدم هاست تا آخرين آدم ها و بهمين دليل است كه نيهيليست بمحض رسيدن به قدرت، فورآ هرج و مرج طلب را بزرگترين دشمن اعلام مي كنند . در جنگهاي داخلي اسپانيا يك دسته هرج و مرج طلب بود كه هم سفيدها (فاشيست ها) تعقيبش مي كردند و هم سرخها (كمونيست ها)...حتي در جايي كه نيهيليسم با سهمگين ترين مشخصات خود ظهور مي كند - مثلآ در هر جا كه دچار انهدام هاي بزرگ طبيعي شده است - هوشياري و نظم و بهداشت تا پايان كار تسلط دارد. نيهيليسم با "نفي " تشخص و وجود مي يابد و نيز در نفي مي زيد، اما نه در "نفي مطلق "؛ و جز در پايان كار خويش، همواره پيش از آنكه كار به "نفي نفي " كشيده شود، توقف مي يابد. اگر يونگر نيهيليسم را در نسبت با "آشوب و شر و بيماري " بررسي كرده است، و نيز اينكه نيهيليسم را به "نيست انگاري " ترجمه كرده اند، به همين دليل است كه وجود و بقاي وجود نيهيليسم در نفي است. مسئله "نفي " را بايد، پيش از آنكه اينچنين نگريسته شود، يك بار از آن لحاظ كه به ذات و ماهيت انسان رجوع دارد نگاه كرد و بار ديگر از لحاظ تاريخي، زيرا اين نفي كه نيهيليسم با آن وجود مي يابد، كاملا خاص اين دوره تاريخي از حيات بشر است. نفي لازمه اثبات است و اگر اين ملازمت نباشد، وجود بي معناست. نور، حقيقت وجود خويش را در نسبت با تاريكي ظاهر مي سازد و سپيدي در نسبت با سياهي، و هر چه هست، كمال مصداق عرضي سلب نقض است. آشوب مصداق سلب نظم است، شر مصداق سلب خير و بيماري مصداق سلب سلامت. تاريخ نيز وجود خود را در ملازمت سلبي اين دو (نفي اثبات) باز مي يابد؛ پيامبران آنگاه برانگيخته مي شوند كه جاهليت سيطره دارد. لازمه يك نظم جديد نيز انقلاب است و انقلاب، در نسبت با نظم پيشين، چيزي جز آشوب نيست. پيري است كه جواني را معنا مي كند و زمستان است كه بهار را. عالم شهادت از غيبت معنا مي گيرد و زندگي از مرگ. نيز، با "قدرت نفي " است كه انسان از عادات مي رهد و حجاب فطرت اول را مي درد و تفكر ميكند و خود را از ماندن و گنديدن نجات مي بخشد. شك مقدمه يقين است و انكار، مقدمه اثبات. جواني، عالم شك و انكار است و پيري ، عالم يقين و اثبات. انسانها نسلي پس از نسل زندگي مي كنند و مي ميرند تا روح از تعالي باز نماند، اما نه در طول يك منحني خطي ارتقايي؛ تعالي را نمي توان با حركت مادي و مكانيكي قياس كرد. تعالي روح در انكار تعلقات است كه از آن تعبير به "فنا " كرده اند. و البته اين فنا را نبايد با آن "نيستي " - nihil - يكسان گرفت. اين يكي، انكار آسمان است و عالم غيب يا جهان ديگر؛ آن سان كه در ترجمه كتاب "عبور ازخط " آمده است: نيهيليستي بيان بيهودگي جهان ديگر است؛ و نه بيان بيهودگي اين جهان و هستي بطور كلي.... اما "فنا "، به معناي كامل لفظ، هرگز نمي تواند مقصد تاريخي بشر باشد، اگر چه كمال فرد انساني در آن است.با اين سخن نخواسته ايم كه تعالي روح بشر را در مصداق جمعي و تاريخي اش انكار كنيم، اما بايد دانست كه استكمال و تعالي روح، قبل از آنكه بتواند مصداق جمعي و تاريخي بيابد، امري فردي است. تعبير "انسان كامل " اصالتآ رجوع به مصداق فردي انسان مي يابد. با انكار آسمان و عالم غيب، آنچه اثبات مي شود زمين است و عالم شهادت. وارونگي بشر جديد در اينجاست كه با اثبات خويش به مثابه حيواني اصيل، امري خلاف فطرت خويش را اثبات مي كند، اگر چه انكار عالم غيب به صورت هاي مختلفي اتفاق افتاده است؛ يك بار اين انكار در انكار روح مجرد مصداق مي يابد و بار ديگر در انكار جهان پس از مرگ و ... داستايفسكي درمان راسكلنيكوف را در رنج تبعيد و زندان و بازگشت به جامعه مي بيند. سر گرداني مخولاقات داستايفسكي در كتاب هايش ميان ايمان و كفر است، اما ظهور نيست انگاري آنان در انزواست و طرد از جامعه. و اينچنين، اگر چه داستايفسكي را نمي توان در قالب هايي چون سوسياليسم و يا از آن بدتر كمونيسم محدود كرد، اما آثارش را بايد از لحاظ تاريخي در جهت اثبات آنچه بعدها در روسيه شوروي روي داد موثر دانست. نيست انگاري نيچه به صورت ديگري است؛ نيچه را به مثابه يك فيلسوف بايد در سير تفكر فلسفي غرب نگريست ، و اگر نه، امكان نزديك شدن به او و ادراك سخنانش به دست نمي آيد. سير تفكر فلسفي غرب، سير دور شدن الفاظ از معاني حقيقي آنها نيز هست و هر چند مي دانم كه اين سخن به مذاق بسياري خوش نخواهد آمد، اما گريزي از بيان آن ندارم تا بتوانم بازگويم كه وقتي نيچه روي به "انكار " مي آورد، متعلق اين انكار چيست و با آن چه امري است كه اثبات مي شود. نيچه مي گويد: "اين عالم اراده به قدرت است و بس، و شما نيز همين اراده به قدرت هستيد و بس. "مراد نيچه را هرگز خارج از سير تاريخي فلسفه در غرب نمي توان دريافت. در نزد ما كه اهل تفكر حضوري بوده ايم، جهان آيتي است براي حقيقت مطلق و اگر ايدئاليسم افلاطوني اين همه در ميان حكماي اسلام مقبول افتاده است، از قبل شباهتي است كه با اين نظر دارد . عالم مثل، عالم ذوات اشياست كه حقايقي ثابت هستند. پس، نسبت ميان واقعيت (عالم واقع) و حقيقت، نسبت ميان موجودات با ذات خويش است. در فلسفه دكارت و دكارتيان نيز هنوز ماهيات يا اعيان، مستقل از ذهن و فاهمه هستند و به اين معنا، هنوز آنها به سنت افلاطوني پشت نكرده اند، اما در نزد كانت، فاهمه خود قدرت ابداع و صدور احكام تاليفي دارد و عينيت يا ابژكتيويته صورتي است كه ذهن به ماده متعلقات شناسايي خويش داده است. كانت بر آن بود كه موجود في نفسه يا (شيء در ذات خويش) مجهولي است ناشناختني كه عقل و فاهمه راه به آن نمي برد. اين ذات ناشناختني (نومن) ديگر صورت مثالي اشيا نيست كه در آنها به مثابه آيات و نشانه هايي براي خويش ظهور يافته باشد، بلكه مجهولي است كه جاودانه خارج از دسترس شناسايي بشر قرار گرفته. اين سخن را اگر به زبان تفكر خويش برگردانيم، خواهيم ديد كه كنه ذات وجود حقيقتآ خارج از حيطه معرفت عقلي واقع شده است، اما در عين حال، با نظر كردن در عالم به مثابه آيتي براي آن ذات نامكشوف، پديدار همچون سايه اي از امور نفس الامري و صور مثالي، ظهور و وجود مي يابند و انسان در دام خود بنيادي (سوبژكتيويته) گرفتار نمي شود. اما در نزد كانت، وجود موجود جز اعتبار ذهني نيست و اگر چه معتقد است كه احكام عقل و فاهمه با رجوع به مفاهيم محض قبلي (ما تقدم)، همچون جوهر و علت، ابداع و تاليف مي شود، اما اين مفاهيم محض خارج از محتواي حسي اعتبار ندارند. در اين معنا هم كه امور نفس الامري حد شناسايي هستند و نه متعلق آن، كانت به اشتباه نرفته، اما با انكار امكان ظهور حقيقت، در واقع عالم غيب و حقيقت را انكار كرده است. در نزد كانت، ضامن اعتبار و عينيت صور موجودات، "من " يا عقل و فاهمه انسان است نه حقيقت و بر اين اساس، شناسايي انسان فقط در حد پديده ها يا پديدارها معتبر است. و اين از يك سو به صورت كاملي از سوبژكتيويته و خود بنيادي و از سوي ديگر، به نحوي از انكار عالم عيب مي انجامد. خود بنيادي با نيهيليسم ملازمت دارد و به اين معنا، تاريخ نيهيليسم با فلسفه نقادي كانت پاي در آخرين و عميق ترين مراتب خويش مي گذارد. فلسفه نقادي كانت اگر چه بسيار داهيانه است، اما نه تنها از سير تاريخي تفكر فلسفي در غرب خارج نمي شود، بلكه اسباب تحكيم همان معنايي را فراهم مي آورد كه در تفكر مذهبي با لفظ "هبوط " از آن ياد شده است. سير تفكر فلسفي ملازم است با سيري نفساني از بهشت مثالي نفس، به مثابه آيينه و مظهر حقيقت مطلق، تا زمين مثالي نفس خود بنياد؛ و تاريخ حيات بشر، تاريخ تحقق همين سير نزولي است. اما "هبوط "، آخرين مرحله از زندگي بشر نيست؛ در تفكر مذهبي اين هبوط لازمه "توبه " است و اگر چنين باشد، اين توبه نيز در سيري صعودي از نفس خود بنياد تا بهشت مثالي نفس، به مثابه مظهر حقيقت مطلق، تحقق تاريخي خواهد يافت. در اين صورت نيهيليسم را بايد همان سان كه يونگر نوشته است "علامتي مساعد " تلقي كرد: رشد بزرگ همراه تلاشي و اضمحلال بزرگ است. و در اين منظر است كه ظهور نيهيليسم ميتواند همچون شكل عايي بدبيني علامتي مساعد باشد. سقراط گفته بود "حضرت را بشناس! " و گفته اي شبيه به اين نيز در معارف مذهبي ما وجود دارد كه "آن خود را شناخت ، خداي خود را خواهد شناخت. " نبايد توقع داشت كه بدون يك آگاهي ضمني بر تاريخ فلسفه و نحوه تلقي ديني از نفس و مراتب آن، نسبت بين اين دو سخن را دريافت. در اين يكي، خود يا نفس همچون آيينه و مظهر رب اخذ شده است و در آن ديگري، خود يا نفس همچون "مرجع اعتبار وجود "؛ و ميان اين دو سخن در واقع امر فاصله اي از آسمان تا زمين وجود دارد. تاريخ بشر در سير ميان اين دو نحو تلقي از وجود خويش معنا مي شود. ونيز التباس اين دو معنا صورتي است از همان شيطنتي كه به ابليس نسبت داده مي شود. كانت "موجود في نفسه يا "نومن " را نا شناختني مي داند و به اعتبار بهتر، براي آن شاني فراتر از سوبژكتيويته قائل است. با انكار اين معنا در نزد فلاسفه بعد از كانت، صورت اتم خود بنيادي بشر ظهور مي يابد. شورپنهاور موجود في نفسه يا ذات ناشناختني را عين "اراده " مي انگارد و با اين انگار، امكان تحقق نيهيليسم را به صورت يك نظام اخلاقي توجيه مي كند: نظام اخلاقي بشر جديد چيزي جز صورت بسط يافته همين انگار نيست، بلكه خود منشا عليت است و از همين جا، هنگامي كه اراده به مثابه ذات معقول يا موجود في نفسه اعتبار ميشود، امكان انكار غيب يا عالم معقول و اتمام خود بنيادي انسان نيز فراهم مي گردد. در نزد ما مبدا اراده و تصميم خود نفس است، يعني "تصوير غايت " به "طلب و اراده " مي انجامد و آنگاه فعل، بي واسطه صادر ميشود . اما براي اين نفس مجرد كه منشا و باعث اراده است قائل به استقلال در وجود نيستيم و بلكه آن را عين ريط وتعلق به ذات مطلقي مي دانيم كه مبدا المبادي و غايت الغايت الغايات است. اگر بخواهيم وجود اراده رانيز به واسطه تعليلي ديگري واگذار كنيم، كار به دوري باطل خواهد انجاميد و اصلا معناي "اختيار " نيز همين است كه نفس مختار، خود منشا و مبدا اراده و صدور فعل باشد. شوپنهاور ذات ناشناختني كانت (نومن) را عين طلب و اراده مي داند، اما براي اين "اراده " مفهومي فراتر از آن قائل است كه فقط آن را منتهي به وجود انسان گرداند . در نظر او پديدارها نمود يك اراده ما بعد الطبيعي *(2)هستند كه آن را در همه جا مي يابد؛ درجاذبه زمين، درغرايز حيواني، درشهوات. او اين اراده يا "اراده به زندگي " را محركي كور و كوششي بي پايان توصيف ميكند كه هرگز از عمل باز نمي ايستد؛ فلذا هرگز به آرامشي نمي رسد و خشنودي نمي يابد. پس توام با رنج است، رنجي بي پايان. خوشبختي نيز چيزي جز توقف كوتاه و نا پايدار اين اراده كور و سيري ناپذير نيست. شباهت اين سخنان با تعليمات بودايي ظاهري است؛ همچون تصوير وارونه اي است از حكمت بودا كه در شبق انعكاس يافته باشد. بودا سرچشمه رنج در تشنگي و طلب مي يابد و رهايي از رنج را در وارستن از تشنگي، تشنگي كام، تشنگي هستي و تشنگي نيستي. و چون تشنگي و طلبت ريشه در "حواس " دارد، پس رهايي را بايد در محاظت خويش وكف نفس يافت. و اين همه، روي به مقصدي دارد كه "نيروانا " يا ذات بي مرگي است. اما شوپنهاور ، وجود رنج و شر را در عالم به وجود مطلق يا موجود في مفسه باز مي گرداند كه ارداده اي است به خودي خود نا معقول و پايان ناپذير ، معطوف به زندگي. و اين را به مثابه خلقت و سرشت بنيادين جهان، لا يتبدل مي داند. حكمت بودايي به ياس نمي انجامد، اما فلسفه شوپنهار عين ياس انگاري است، ياسي متافيزيكي كه از آن در زبان محاوره به ياس فلسفي نيز تعبير كرده اند. شوپنهاور گريزي از ياس و رنج نمي يابد؛ راهي براي كاهش رنج شايد بتوان يافت، اما سرشت بنيادين جهان را كه نمي توان تغيير داد. او عالم را عرصه تنازع مي بيند، تنازعي پايان ناپذير. حيات پديدارها، همچون نمود "اراده به زندگي "، بر زيان يكديگر بنيان گرفته است و از اين رو، ادامه زندگي ملازم با تنارعي حل ناشدني ميان پديدارهاست. "انسان، گرگ انسان است " سخني است كه از ميان نوشته هاي شوپنهاور به افواه راه يافته است. اين ياس انگاري متافيزيكي تقدير فلسفه غرب است و نتيجه فلسفي موضوعيت بشر و خود بنيادي. خود بنيادي نيز لازمه اومانيسم است.پس، از اين ياس انگاري گريزي نيست. اين ياس انگاري تنيجه لازم تناقضي است كه ميان دو تلقي از معناي "بشر " وجود دارد: بشر در پندار خويش و بشر آن سان كه هست. بشر در پندار خويش قطب عالم و دائرمدار هستي است، اما آن سان كه مي خواهد، نمي يابد. همين تناقض است كه براي بشر در مصداق جمعي و تاريخي ان روي داده و كارش را به ياس كشانده است؛ ياس انگار اگر به علت ياس خويش وقوف يابد، در واقع از آن عبور كرده است. اين دوران از تاريخ كه ما در آنيم، دوران عبور از ياس انگاري متافيزيكي و نيهيليسم است، و به عبارت ديگر، دوران خود آگاهي است. همين كه ما به وجود اين تناقض خود آگاهي يافته ايم، نشانه مساعدي است بر گذشتن از غبله نيهليسم. يعني از غفلت ملازم با ياس انگاري متافيزيكي بيرون آمده ايم، و اين مغتم است. غرب به خودي خود نمي تواند از سيطره اين غفلت بيرون آيد ؛ "تجديد و عهد " در "ما " انجام خواهد شد و تبعات آن در عالم تحقق غرب ياري خواهد داد تا خود را از ظلمات غفلتي كه ملازم با نيهيليسم است برهاند.مراد از تجديد عهد ، تازه كردن آن عهد ازلي است كه در لوح فطرت بشر محفوظ است. تاريخ حيات بشر، تاريخ روي آوردن به اين عهد فطري و يا انكار آن است و اگر لفظ "عهد " در نزد ما مرادف با "عصر و زمان " است علتي جز اين ندارد. پيامبران مجدد همين عهدند از راه "تذكر "؛ يعني كه عفلت بشر در فراموشي آن پيمان فطري است كه هر كس در درون خود باز مي يابد. اين "ما " كه گفتم، كيست؟ فلسفه در اين سوي كره زمين كه ما هستيم ، از همان آغاز، متاثر از تفكر مبتني بر وحي بوده است و سيري داشته مخالف با سير فلسفه در غرب. عرب مظهر اسم ظاهر است و شرق مظهر اسم باطن، و تعهد تاريخي ما در اين ميانه، جمع بين ظاهر و باطن است. فيلسوفان ما ناگزير در نور وجي روي به تفكر انتزاعي فلسفي آورده اند و نه تنها فيلسوفان، متكلمين و متصوفه نيز از تفكر فلسفي مدد گرفته اند. نسبتي كه عرفا با فلسفه يافته اند به عبارتي "سلبي " است؛ عالم فلسفه، عالم انتزاع است و عالم عرفان، عالم اتحاد. و تصوف نظري، همان دين است در صورت تفكر فلسفي. نيچه موجود مطلق را عين ارداه به قدرت مي يابد و اين، اگر چه همچون عكس العملي در برابر ياس انگاري متافيزيكي شوپنهاور به نظر آيد، اما در واقع، در جهت تماميت تاريخي نيهيليسم، مكمل آن است. نيست انگاري يا نيهيليسم يك سير تاريخي متافيزيكي است كه با آغاز فلسفه در يونان آغاز مي شود و نهايتآ با انحلال همه اديان در خويش به تماميت مي رسد. اما از آنجا كه اين سير، "سير نقض حقيقت " است، به محال - يا آبسورد - و ياس انگاري مي انجامد. آبسورد - يا محال - بن بستي حقيقي است كه روح بدان گرفتار آمده. تفكر ديني، مبنايي متمايز از تفكر فلسفي دارد و مبتني بر وحي و تفكر حضوري است. اين سير نزولي - كه سير نقض حقيقت و انكار غيب و اثبات عالم شهادت است - در قرون وسطا بطيء است، اما رفته رفته همه لوازم و معدات براي يك انقلاب همه جانبه و سريع آماده مي گردد و اين ، از لحاظ تاريخي درست در وضعي روي ميدهد كه فوق دين درميان همه اقوام كره زمين سستي گرفته و بشر درهمه جا به دوره اي از يك "فترت تاريخي " گرفتار آمده. انسان در محاق "هبوط " مي افتد و در نهايت كاملا وارونه مي شود؛ يعني كه اين "افتادن " ملازم است با "وارونگي " در همه جهات زندگي بشر، و اگر ما آن را مختصرآ در حوزه متافيزيك بررسي كرديم، نه از آن است كه ساحات ديگ روجود بشر را در ذيل اين انقلات متافيزيكي و تابع آن مي بينيم ؛ خير. اين يك واقعه كلي است؛ حادثه اي است عظيم، و در حوزه فلسفه نيز تنها هنگامي قابل تشخيص مي شود كه فلسفه را در يك سير پيوسته تاريخي بيگريم. و اگر نه، با نظر كردن در تفكر هر يك از فلاسفه غرب - منتزع از آن سير تاريخي كه گفتيم - نمي توان به حقيقت آنچه رخ داده است پي برد. اين هبوط در فلسفه در نيز ظهور دارد و در پايان اين سير نزولي تاريخي، فلسفه نيز وارونه مي شود و در صورت "فلسفه علمي " به انكار خويش مي پردازد. علم نيز در پايان اين دوران هبوط، منحصر در علمي است كه متعرض ماهيت موجودات نمي شود و صرفا در صورت رياضيات كاربردي و هندسه تحليلي - كه آن هم صورت كاربردي هندسه است - روي به تصرف در عالم اجساد مي آورد در جهت تحقق اين معنا: وجود بشر به مثابه اراده به قدرت. بشر جديد با جرميت و قطعيت تمام، همين معنا را را ملاك ارزيابي و ارزش گذاري گرفته و همه چيز رادر نسبت اين حكم مطلق، به ارزش ها و ضد ارزشها تقسيم كرده است. يعني لازمه دوران پاياني هبوط بشر آن است كه علم جديد - كه جانشين فلسفه و شريعت گشته است - ملاك و مناط ارزش گذاري شود. "اراده به قدرت " ملاك ثابتي است كه خود مبدا وضع ارزشهاي تازه قرار مي گيرد و از آنجا كه علم در صورت تكنولوژي نمود همين اراده به قدرت است ، پس تكنولوژي مناط همه ارزشهاست و نفس تقدس و عظمت و جلال و قدرت و اراده. ......................................................................................... ادامه دارد....
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول