حوزه اجتماعی خبرگزاری فارس؛ سودابه رنجبر: آقا معلم پاکدشتی با شیوع ویروس کرونا کلاس درس مجازی را تشکیل داد تا بچهها از درسشان عقب نیافتند. قبل از اینکه کرونایی بیاید و اینطور جمع معلم و دانش آموزان کلاس را به هم بزند؛ وابستگی دانش آموزان کلاس ششم در مدرسه به آقا معلم زبانزد شده بود. معلم و شاگردهایش خاطرهها و اوقات خوبی را در طول سال تحصیلی برای هم به یادگار گذاشته بودند. کلاس مجازی که شروع شد از ۳۹ شاگرد معلم جوان «سید علی موسوی» فقط ۳۰ نفر حاضر بودند و از ۹ نفر دیگر خبری نبود. تعطیلات عید شروع شد؛ آقای موسوی همچنان از بچههایی که در کوچه و خیابان میدید احوال شاگردهای غایبش را میپرسید؛ اما شرایط خاص قرنطینه باعث شده بود که دسترسی به بچهها سختتر شود و این بیخبری ادامه داشته باشد.
بیخبری از شاگردهایم
بهمحض تمام شدن تعطیلات و قرنطینه این بار از اولیای مدارس (شهید امیر گل محمدی و شهید محمدعلی جوان) که در منطقه پاکدشت ورامین قرار دارد جویای احوال شاگردانش شد؛ اما بازهم بیخبری. منتظر ماند تا دفتر مدیر مدرسه کارش را آغاز کند.
سید علی موسوی دستبهکار شد با رضایت مدیر، آدرس و شماره تلفنهای ۹ دانش آموزش را از مدرسه گرفت و خودش تکبهتک به خانههایشان مراجعه کرد.
آقا معلم میگوید: «دل تو دلم نبود. راستش نگران خانوادهشان بودم. ترسم از این بود که چه مشکلی برایشان پیشآمده که نتوانستهاند در کلاس مجازی شرکت کنند. تعجب من این بود که هیچ پیگیری بابت درسهایشان هم در این مدت نداشتند. این برای من معما شده بود؛ بهخصوص اینکه آن ۹ نفر جزی شاگردان خوب من بودند.»
کلاس ،فقر ،تلفن همراه
آقای موسوی مرتب به یاد خاطرههایی که با شاگردهایش داشته میافتد. دلتنگیاش برای آنها در کلامش مشهود است میگوید: «وقتی متوجه شدم عدم عضویتشان در کلاس مجازی فقط به دلیل نداشتن گوشی همراه بوده، اول نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که سلامت هستند؛ اما بعد از چند دقیقه غم دنیا ریخت به دلم. خانوادهها در وضعیت اقتصادی نامناسبی قرار داشتند. حتی پدر و مادرها هم قادر به خریدن تلفن همراه نبودند و توان پرداخت هزینههای گوشی همراه را نداشتند. بعضیها تلفن داشتند؛ اما توان خرید بستههای اینترنتی را نداشتند. پس من چطور میتوانستم بگویم عضو کلاس مجازی بشوید تا از درسهایتان عقب نیافتید؟
اینترنت همطبقه اجتماعی دارد
سید علی موسوی در طول مصاحبه چندین بار گوشی همراهش را روی میز سُر میدهد یا به آن ضربه میزند انگار میخواهد با زبان بیزبانی همه تقصیرهای فاصله طبقات اجتماعی را بر گردن گوشی همراهش بی اندازد میگوید: «آن شب تا صبح نخوابیدم نمیدانستم باید چه چارهای بی اندیشم؟ گاهی با خودم تخیل میکردم کهای کاش آنقدر پول داشتم و میتوانستم برای همه آن ۹ نفر گوشی همراه بخرم. غافل از اینکه من یک معلم حقالتدریسی هستم که از نهضت سوادآموزی تبدیل وضعیت شده است و هرماه فقط یکمیلیون و ۱۰۰ هزار تومان حقوق میگیرد و باز با خودم فکر میکردم که برفرض هم بهاندازه کافی پول داشتم مگر کار درستی بود که برای آنها گوشی همراه بخرم؟ شب را تا صبح نخوابیدم و تنها فکر اینکه فردا با مدیر مدرسه مشورت خواهم کرد کمی آرامم میکرد.»
زعفرانها و گل سرخ تا حالا خشکیدهاند
آقا معلم ۲۶ ساله و اهل مطالعه چندین بار در حین مصاحبه سکوت میکند، دلش نمیخواهد متوجه بغض در گلو نشستهاش بشویم میگوید: «شاگردانم را خیلی دوست دارم و حسابی دلتنگشان هستم. چندین پروژه علمی و تحقیقاتی را شروع کرده بودیم که همه آنها با تعطیلی مدارس و شیوع ویروس کرونا نیمهکاره ماند. آه بلندی میکشد و ادامه میدهد: «مطمئنم حالا گل سرخهایی که در ریشه سیبزمینی کاشته بودیم و هرروز به ریشه آب میدادیم حالا چوب خشکشده است.
کمی سکوت میکند و بازمیگوید:: اگر این اتفاقها نیفتاده بود حالا زعفرانهایی که در مدرسه پرورش داده بودیم گل داده بود و وقت گل دادنشان بود؛ اما میدانم که زعفرانها هم خشکشدهاند.»
کلاس درس در حسینیه محله
آقا معلم نفس عمیقی میکشد به قصه سامان دادن به ۹ شاگردش برمیگردد: «در پایان آن شب طولانی مرتب خدا خدا میکردم که مدیر مدرسه با ایده جدیدم مخالفت نکند. فردا اول صبح پیش مدیر بودم. گفتم میخواهم برای بچهها کلاس حضوری برگزار کنم. خدا را شکر مدیر با حفظ ملاحظات بهداشتی موافقت کرد؛ اما همه مسئولیت بچهها را به خودم واگذار کرد. حالا باید برای بچهها مکان مناسبی پیدا میکردم که آنقدر بزرگ باشد که بافاصله از هم بنشینند. حسینیه محلهمان بهترین گزینه بود و رئیس بسیج محله هم اعلام موافقت کرد.»
دستت را بیار بالا ضدعفونی کنم
«باید کلاس درس را آماده میکردم. این کلاس علاوه بر تخته سفید و ماژیک، مواد ضدعفونیکننده، ماسک و شیلد هم لازم داشت. ماسک و مواد ضدعفونیکننده را برایانها با هزینه شخصی خریدم؛ اما شیلد را خودم درست کردم با استفاده از تلق و تل موی دخترانه. اولین روزی که منتظر بچهها بودم احساس میکردم تابهحال هیچ روزی به این قشنگی نداشتم بچهها یکییکی وارد حسینیه میشدند خودم دستانشان را ضدعفونی کردم. ماسک را روی صورتشان گذاشتم و طرز استفاده از شیلد را به آنها یاد دادم و در فاصله ۲ و نیم متری از یکدیگر نشاندمشان. کلاس که شروع شد دیگر خیالم راحت شده بود.»
هزینه تحصیل شده خریدن گوشی همراه
همان موقع که با آقا معلم حرف میزنم تلفنش زنگ میخورد. آقای موسوی میگوید: «مادر حسین است. مادر یکی از همین ۹ نفری که به حسینیه میآیند.»
آقا معلم تلفنش را قطع میکند میپرسم چرا قطع کردید؟ میگوید: «نمیتوانند هزینه تماس را پرداخت کنند من که این را میدانم.» بلافاصله شماره مادر حسین را میگیرد. خانمی با صدای محزون پشت سر هم دعا میکند و تشکر میکند. آقا معلم تلفن را روی بلندگو میگذارد.
از مادر حسین میپرسم: «حسین در این روزها که نتوانسته بود سر کلاس باشد چهکار میکرد؟»
میگوید: «خودش کتابهایش را میخواند بعضی موقع ها برایش سؤالی پیش میآمد و از من و پدرش میپرسید. وقتی ما نمیتوانستیم جوابش را بدهیم میزد زیر گریه، بچهام حق داشت همیشه درسش خوب بوده، حالا مشکلات اقتصادی ما دامن بچهام را هم گرفته است. قبلاً با چند مداد و دفتر هزینههای تحصیلش تأمین میشد؛ ما چطور میتوانیم گوشی میلیونی بخریم؟ خدا به آقا معلم خیر بدهد با تشکیل کلاس در حسینیه بار سنگینی را از دوش ما برداشت.»
روزی که به بهشت رفتیم
ابوالفضل یکی از ۹ شاگرد آقا معلم آمده تا کتاب جاماندهاش را از حسینیه ببرد فرصت را غنیمت میشمردم از او میپرسم: «بهترین خاطرهای که از کلاس آقای موسوی داشتید چی بوده؟»
این پا و آن پا میکند انگار رویش نمیشود جلوی آقا معلم حرف بزند. کمی مکث میکند و میگوید: «روزی که به بهشت رفتیم. بهشت همانجایی است که بچههای معلول ذهنی را نگهداری میکنند، همینجا در پاکدشت است. آن روز خیلی روز خوبی بود. آقا معلم قبلاً با ما صحبت کرده بود که باید به معلولهای جامعه احترام بگذاریم و به آنها محبت کنیم اما ما خوب نفهمیده بودیم. تا اینکه رفتیم بهشت.»
ابوالفضل لبخند میزند و انگار شادی آن روزبه یادش آمده باشد ادامه میدهد: «برای همه دخترهای بهشت هدیه برده بودیم دستبند دخترانه، خودمان همه دستبندها را کادو کردیم. چند تا هم گل طبیعی در گلدان خریدیم و رفتیم. بااینکه معلول ذهنی بودند به ما محبت میکردند و ما را خیلی دوست داشتند. آن طوری که همیشه در کوچه و خیابان میدیدمشان نبودند. وقتی آنها را کنار هم دیدیم تازه متوجه شدیم که آنها هم حقدارند در کوچه و خیابان باشند و زندگی کنند.
گلدان خودمان را به خودمان فروختیم
آقای موسوی بعدازاینکه حرفهای ابوالفضل تمام میشود، توضیح میدهد: «همیشه از اینکه بچههای عادی نمیتوانند با افرادی که دچار مشکلات سندرم داون یا معلول ذهنی هستند ارتباط برقرار کنند ناراحت بودم. میدیدم که چطور سربهسر این بچههای معلول میگذارند. تصمیم گرفتم بهاندازه توان خودم روی این موضوع کارکنم. گلدان سفالی را با کمک بچهها ساختیم و تزئین کردیم حدود دو روز روی گلدان وقت گذاشتیم هر دانش آموزش تکمه یا سنگ رنگشده و هر چیز کوچکی که دوستش داشت را به گلدان چسباند. حالا هر دانشآموز اثری از خودش روی گلدان گذاشته بود. گلدان سفالی را از خودمان خریدیم. ۳۹ دانشآموز پول گذاشتند و ۷۰ هزار تومان جمع شد. مابقی را هم خودم گذاشتم نزدیک به ۲۰۰ هزار تومان، همه را دستبند دخترانه خریدیم و کادو کردیم و برای هدیه به مرکز نگهداری معلولان کمک توان ذهنی پاکدشت بردیم فقط با این انگیزه که بچهها یاد بگیرند به معلولان ذهنی جامعه حق زندگی، احترام و محبت بدهند.»
به زبان «دری» درس میدهم
آقا معلم پاکدشتی به دلیل اینکه حداقل یکسوم از دانشآموزانش کلاسش اتباع هستند به زبان «دری» هم مسلط شده است و بعضی مواقع برای اینکه شاگردان اتباعش هم احساس راحتی داشته باشند به زبان دری در کلاس تدریس میکند و معتقد است که حس آرامش و امنیت برای بچهها بهترین شرایط یادگیری را فراهم میکند.
حرفهایش که به اینجا میرسد لبخند تلخی میزند و میگوید: «البته ایکاش این آرامش هم برای معلمها تأمین میشد. سالها سابقه تدریس در سازمان نهضت سوادآموزی دارم و بهحق التدریسی تغییر وضعیت پیدا کردم و قرار بوده که با این سابقه من و ۵ هزار همکارم در وضعیت مشابه من استخدام آموزشوپرورش شویم؛ اما به دلایل مختلف این دست و آن دست میشود. ما با عشق تدریس میکنیم اما آخر ماه فقط یکمیلیون و ۱۰۰ هزار تومان کل دریافتی داریم.
خنده تلخ معلم جوان و دلسوز «سید علی موسوی» نشان از دل پردردش دارد.
انتهای پیام/