اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  کتاب و ادبیات

پرونده فارس برای دوازدهمین جشنواره شهید غنی‌پور/11

متولی: آیا می‌شود حبیب هم یادی از ما کند در روزی که دستمان کوتاه است

خبرگزاری فارس: علیرضا متولی گفت: من هنوز با حبیب در ارتباطم در خواب و بیداری. شاید باورش مشکل باشد. اما موارد زیادی در رویا حبیب را دیده‌ام و راهنمایی‌ام کرده است. آیا می‌شود حبیب هم یادی از ما کند، در روزی که دستمان کوتاه است؟

متولی: آیا می‌شود حبیب هم یادی از ما کند در روزی که دستمان کوتاه است

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، علیرضا متولی از متفاوت‌ترین افرادی بود که به بهانه جایزه ادبی شهید غنی‌پور و جلسات قصه نویسی مسجد جواد ‌الائمه هم صحبت او شدیم.

متولی که دلی دردمند برای بسیاری از اتفاقات روزگار دارد و از کنار آنها بی تفاوت نمی‌گذرد اما خندان به لب از خاطرات می‌گوید تا جاییکه از خواب‌های شهید حبیب غنی‌پور یاد می‌کند و دیگر نمی‌تواند اشک‌هایش را پشت خنده‌هایش پنهان کند.

متولی سال 1344 در تهران متولد شده و کارشناس روانشناسی کودک است. «صدای او»، «باروت و باران» و «داستان‌های سحر» و «یک اسم و ده قصه» از جمله آثار منتشر شده وی هستند با حال و هوایی خاص خودش.

 

* کلاس چهارم دبستان انشا را کشف کردم/کتک به خاطر انشایی که خودم نوشتم!

 

 

*قصه‌نویسی و داستان نویسی را از چه زمانی شروع کردید؟

کلاس چهارم ابتدایی. از کلاس چهارم نوشتن را کشف کردم و فهمیدم نوشتن چیست! ولی کسی را برای همراهی نداشتم. در زمانه ما کتاب و مجله به این فراوانی نبود. در طبقه‌ای که ما زندگی می‌کردیم قرار نبود کسی نویسنده شود. انگار نویسندگان از آسمان می‌آیند. با انشاء نویسی شروع شد. از کلاس چهارم باید انشاء می‌نوشتیم و  روزهای چهارشنبه انشاء داشتیم. انشایی می‌نوشتیم و می‌آمدیم و می‌خواندیم و می‌رفتیم و آموزش انشانویسی هم در کار نبود. انشایی نوشتم که موضوعش را یادم نیست، وقتی آن را سر کلاس خواندم، معلم انشا با چوبی به سر من زد که این را چه کسی برایت نوشته است؟ و بعد چندین بار من را زد و آن روز با گریه به خانه رفتم. پدرم صبح به مدرسه آمد و پرسید چرا بچه من را زدید؟ معلم گفت نمی‌گوید که چه کسی برایش انشا نوشته است. پدرم گفت من که سوادی ندارم مادرش هم فرصت نوشتن ندارد او کارهایش را خودش انجام می‌دهد. معلم گفت پس لابد از روی کتابی نوشته است. پدرم گفت ما در خانه فقط قرآن و مفاتیح داریم. آقای توفیق شهبازی مدیر مدرسه گفت موضوع انشایی تعیین می‌کنم و باید همین جا بنویسی. من هم قبول کردم. در دفتر مدرسه نشستم و نوشتم. پس از مدتی مدیر مدرسه آمد و انشایم را خواند. با یک نگاه معلم را توبیخ و با یک نگاه من را تشویق کرد. دعا کرد و گفت: انشاء‌الله نویسنده خوبی بشوی!

آن جا نوشتن را کشف کردم! پدرم به توصیه مدیر مدرسه دفترچه‌ای خرید و گفت در این دفتر بنویس. اولش موضوعات انشا برای خودم تعریف می‌کردم و می‌نوشتم اما تصادفا یک روز صبح پنج‌شنبه ساعت 11 رادیو گوش می‌کردم که آقایی قصه‌های مجید را تعریف می کرد و از آنجا فهمیدم می‌توانم اتفاقات روزانه‌ام را به صورت خاطره و داستان بنویسم. هفته‌های بعد که قصه‌های مجید را گوش می‌کردم بطور خودآموز تبدیل خاطره را به داستان تا حدی یاد گرفتم.

این روند همینطور ادامه پیدا کرد تا دوره راهنمایی. معلم دوم راهنمایی ما خیلی عاشقانه به من مهر می‌ورزید. خودش نویسنده بود و برای رادیو می‌نوشت. وی من را تشویق به نوشتن می‌کرد.

قبل از آن ما برای آموزش قرآن تابستان‌ها به مسجد امام حسین می‌رفتیم .مسجد امام حسین هم کتابخانه‌ای داشت که کتابهایش مناسب ما نبود. روزی آقای شهبازی به من گفت که کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان(شماره 15) تازه آغاز به کار کرده است. رفتم و عضو شدم و برای اولین بار در آن جا با کتاب، موسیقی و فیلم آشنا شدم و به دلیل علاقه به یکی از کتابدارهای آن کتابخانه  به شغل کتابداری هم علاقه‌مند شدم. تا اینکه انقلاب شد. آن وقت من تازه سوم راهنمایی را تمام کرده بودم. یک روز یک روزنامه دیواری درست کردم و بردم مسجد. روزنامه دیواری‌ام را در کتابخانه نصب کردند و من در همان کتابخانه ماندم و شدم کتابدار. در چندین مسجد فعالیت‌های فرهنگی می‌کردیم تا اینکه  به جایی رسید که با مسجد جواد‌الائمه آشنا شدم.

 

* محمد ناصری مرا با امیرحسین فردی آشنا کرد

 

*آقای متولی شما هم از نحوه آشنایی و ورودتان به مسجد جواد‌الائمه برای جلسات قصه‌خوانی توضیح بدهید؟

من در مسجد دیگری در سی متری جی فعالیت می‌کردم که روزی بچه‌های بسیج گفتند انجمن حجتیه جایی برنامه گرفته است و می‌خواهیم برویم این برنامه را به هم بزنیم. آن موقع من نمی‌فهمیدم به هم بزنیم یعنی چه اما به اصرار دوستان در حال سوار شدن پشت وانت  بودم که محمد (محمد ناصری) را دیدم. از ماشین پیاده شدم و رفتم پیش محمد. قبل از آن داستانی نوشته بودم و فرستاده بودم برای کیهان بچه‌ها که در آن چاپ شد. ناصری این داستان را دیده بود و از من پرسید که آقای فردی را می‌شناختی که داستانت را چاپ کرده؟ گفتم آقای فردی را نمی‌شناسم! محمد گفت: می‌خواهی با او اشنا شوی؟ گفتم : چرا که نه؟ و پیشنهاد کرد در جلسات قصه‌نویسی دوشنبه‌ها که در مسجد جواد الائمه  برگزار می‌شود شرکت کنم. فکر کنم همان روز دوشنبه بود. یک روز دوشنبه اردیبهشتی.

 

*اولین بار چطور با آقای فردی روبرو شدید؟

اولین بار که ایشان را دیدم کت و شلوار قهوه‌ای پوشیده بود و کنار حوض مسجد وضو می‌گرفت. مهربانی وی که ویژگی خاص ایشان است مرا به خود جذب کرد. محمد مرا به او معرفی کرد و رفتیم کتابخانه.

 

*اولین باری که در جلسه حاضر شدید چه حس و حالی پیدا کردید؟

خیلی دوستانه بود و احساس غریبی نکردم. آن روز صحبت از مجروحی بود که در بیمارستان بستری شده بود که اسمش حبیب بود. من هم که تازه از عملیات برگشته بودم، دوست داشتم حبیب را ببینم. یکی دو هفته بعد حبیب آمد و دقیقا شبی آمد که من همان قصه‌ای را خواندم که در کیهان بچه‌ها چاپ شده بود.

 

 

* حبیب ادا در نمی‌آورد و خودش را زندگی می‌کرد

*حبیب غنی‌پور را چطور دیدید؟

حبیب خیلی دلچسب بود. حبیب ادا در نمی‌آورد و خودش را زندگی می‌کرد. خوب نقد می‌کرد و قصه را فهمیده بود. بعد از جلسه با حبیب باب صحبت را باز کردم و دوستی میان ما از همان شب شکل گرفت.

 

*نظرتان درباره کارگاه‌های قصه‌خوانی مسجد جواد‌الائمه با مدیریت آقای فردی بگویید؟

آنچه در مسجد بود کارگاه نبود. آن زمان که کارگاه معنایی نداشت و بیشتر هیئت بود. با مفهوم هیئت آشناتر بودیم و به نظرم هیئت قصه‌‌نویسی بود. به نوبت بچه‌ها داستانشان را می‌خواندند و افراد حاضر شروع به نقد می‌کردند و در پایان آقای فردی جمع‌بندی می‌کرد و گاه نقدها را نقد می‌کرد. گاهی اخلاق نقد را به ما متذکر می‌شد. هر هفته قصه نمونه استادان داستان را انتخاب می‌کردیم و هفته بعد قصه انتخاب شده را می‌خواندیم و درباره‌اش حرف می‌زدیم. همینطوری در باره زاویه دید، توصیف شخصیت و مفاهیم قصه نویسی یاد می‌گرفتیم. البته چون آقای فردی سردبیر کیهان بچه‌ها بود گرایشات بیشتر ما به سمت نوشتن برای کودک و نوجوان رفت و در مورد من گرایشم بیشتر نوشتن برای نوجوانان بود.

 

*اولین کاری که کاری از شما چاپ شد، چه حس و حالی داشتید؟

اولین کارم در کیهان بچه‌ها در سال  62 چاپ شد. هر هفته کیهان بچه‌ها می‌خریدم . با اینکه داستانی هم برای مجله فرستاده بودم، فکر نمی‌کردم که چاپ شده باشد. رفتم مسجد و و دوستم که دید به من گفت برای اینکه مطلبت چاپ شده است این را خریدی و آوردی مسجد! در همان جا دیدم که جلد کیهان بچه‌ها هم تصویری از داستان من بود. چه افتخاری نصیبم شده بود. تا مدت‌ها به  اسمم نگاه می‌کردم. دست می‌کشیدم تا ببینم پاک می‌شود یا نه. اصلا این اسم من هست یا نه؟ وقتی به پدرم نشان دادم گریه کرد. شاید او هم یاد روزی افتاده بود که من از دست معلم انشاء کتک خورده بودم. سال 68 مجموعه کتابی تحت عنوان «سحر» از آثار منتخب بچه‌های مسجد چاپ شد که این اولین کتاب چاپ شده من بود.

 

* در کلاس چهارم از کتابخانه ملی برای من نامه آمد

 

*خاطره‌ای از زمان کودکی.

انتشارات قدیانی نزدیک ما بود. تابستانی که کلاس چهارم  را تمام کردم، قصه‌ای نوشتم و دادم به آقای قدیانی و گفتم که لطفا این کتاب را چاپ کنید. آقای قدیانی در جواب به من گفت: 30 هزار تومان من کجا بود که برای تو کتاب چاپ کنم؟ آن زمان پول تو جیبی من دو تا 2 ریالی بود. معنی سی هزار تومن را نمی‌دانستم. ناراحت شدم. آقای قدیانی وقتی دید من ناراحت شدم، برای دلجویی گفت برو داستانت را به کتابخانه ملی بفرست، مجوز که گرفت بیاور تا چاپ کنم. من هم داستان را خیلی خوش خط نوشتم و ساعتها این خوشنویسی من طول کشید بعد برای کتابخانه ملی فرستادم. تا اینکه از کتابخانه ملی برای من نامه آمد. فکر کردم مجوز گرفته است اما در نامه نوشته شده بود: «علیرضا متولی نویسنده جوان من داستان شما را خواندم و هنوز زود است و بیشتر بخوان.» این نامه را رئیس وقت کتابخانه ملی امضا کرده بود. نمی‌دانستم این نامه را چه کنم. حتی نامه را بردم به مدیر مدرسه نشان دادم که دستی سرم کشید و گفت: آفرین. آفرین. به حرف  رئیس کتابخانه ملی گوش بده.

 

*ارتباطتان با کیهان بچه‌ها چگونه بود؟

من سال 63 دانشگاه قبول شدم. گاه به عنوان مهمان به کیهان بچه‌ها می‌رفتم تا اینکه به من گفتند که تقویم تاریخ بنویسم و این نوشتن ادامه پیدا کرد و آرام آرام در کیهان بچه‌ها ماندگار شدم  و صفحاتی هم داشتم که مورد استقبال بچه‌های آن وقت قرار می‌گرفت.

 

* جشنواره حبیب غنی پور شد نخ تسبیح اعضای جلسه

 

*از جلسات قصه‌خوانی مسجد جواد‌الائمه هم بگویید.

ما هر هفته دوشنبه‌ها بعد از نماز مغرب و عشا  می‌رفتیم به جلسه. روزهای خوشی داشتیم. جوان بودیم و دوستی‌ها با کار مخلوط بود. اما گذشت زمان همه ما را دچار تغییراتی کرد. یکی یکی ازدواج می‌کردیم. بچه‌دار می‌شدیم. گرفتار زندگی می‌شدیم و گاهی فکرهایمان دچار تغییر می‌شد. همین باعث شد که اواخر، جلسات عادی شوند. دوستان دست به تغییراتی زدند تا رنگ و بوی گذشته حفظ شود اما جامعه ما پس از پایان جنگ تغییر کرده بود. به هر حال جلسات تعطیل شدند و جشنواره حبیب غنی‌پور شد نخ تسبیح اعضای جلسه.

این را هم عرض کنم برای یکسری نوجوانان که علاقه‌مند به نوشتن بودند اما جلسه‌های ما برایشان سنگین بود، روزهای سه‌شنبه جلسه‌ای گذاشتیم  1.5 سال طول کشید که من آن جلسه‌ها را اداره می‌کردم. بعد از میان آنها برخی وارد جلسات دوشنبه‌ها شدند اما بعد از به دنیا آمدن اولین فرزندم دیگر نتوانستم در جلسات شرکت کنم.

 

* کاتب شخصیت خاصی داشت

 

*کدام یکی از افراد جلسات دوشنبه‌ها بیشترین خاطرات را در آن ایام برای شما رقم می‌زد؟

هر کسی خاطره‌ای از خودش به جا گذاشته است اما محمدرضا کاتب در دوره‌ای به جلسه‌های ما آمد که نقطه عطفی بود. ما در میان اعضایمان طنزنویس نداشتیم. از طرفی به دلیل شرایط جنگ و از دست دادن دوستانمان در جنگ داشتیم افسرده می‌شدیم تا اینکه کاتب به میان ما آمد. کاتب شخصیت خاصی داشت با آن موتور گازی قراضه‌اش. زودتر از همه می‌رسید و پشت در مسجد می‌نشست و می‌نوشت. تا مدتی علاقه‌مند شده بودیم که هر هفته کاتب برای ما قصه‌ای بخواند. او هم بسیار پر انرژی و پر کار بود. وقتی آمد گوی سبقت را از همه ما ربود . بعدها کم کم وارد عرصه‌ای از نوشتن شد که بچه های جلسه در آن زمینه اطلاعات کمی داشتند. یک بار بعضی از دوستان نقد بدی در مورد اثرش کردند. البته از ناآگاهی بود. راستش را بخواهید قصه کاتب قصه خوبی نبود. ادبیات نبود. ساختگی بود. به گمانم داشت اولین پایه‌های سبک امروزین خودش را بنا می‌کرد. نوبت من که رسید گفتم: کاتب جان! صنعت با خلقت متفاوت است.  داستان ساختن نیست، آفریدن است.  آن شب آقای فردی از نقد من تعریف کرد  و کاتب از ساعت 11 شب تا 4 صبح من را در خیابان‌ها چرخاند که به من توضیح بده این صنعت و خلقت چیست. ساختن و آفریدن چیست. یک چیزی از دهان ما در آمده بود که خودم هم معنی‌اش را هنوز هم نفهمیده‌ام ولی کاتب گیر داده بود که به من توضیح بده.

 

* هنوز در خواب و بیداری با حبیب زندگی می‌کنم

 

*از حبیب غنی‌پور هم یاد کنید.

رابطه دوستی من با غنی‌پور خیلی خوب بود، هرچند به صمیمیت ناصری و نادری نبود. در برخی دیدگاه‌ها با هم تفاوت فکری داشتیم، اما همراه می‌شدیم و گاه 4 نفری کوه می‌رفتیم. با ناصری و حبیب به جلساتی می‌رفتیم. شیرین و تلخ با هم بودیم. همدیگر را دوست داشتیم. سال بهمن 65 با احمد غلامی تصمیم گرفتیم بدون ضبط، دوربین و لباس نظامی و فقط با یک کارت خبرنگاری برویم در جبهه بچرخیم. با رزمندگان رفتیم جبهه و آن زمان حبیب هم جبهه بود. رفتیم گردانی که حبیب و بچه‌های مسجد آنجا بودند. من و غلامی آخرین نفراتی از اعضای جلسه بودیم که حبیب را دیدیم و یک هفته بعد از آن هم شهید شد. البته من هنوز هم حبیب را می‌بینم و با حبیب در ارتباطم. در خواب و بیداری با حبیب زندگی می‌کنم. شاید باورش برای شما مشکل باشد. اما در موارد زیادی در رویا حبیب را دیده‌ام و او راهنمایی‌ام کرده است. از جمله پایان جنگ، مسایل انتخابات 88 و خود همین جشنواره‌ای که به نامش هست.

گفتید یادی از حبیب کنید و من فکر کردم به اینکه آیا می‌شود حبیب هم یادی از ما کند، در روزی که دستمان کوتاه است؟

انتهای پیام/و

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول